33-153
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۹
دیشب خواب دیدم اومده میگه، دارم میرم کربلا... تو خواب حیرت کردم... با کلافگی ادامه داد: دیگه خسته شدم... دیگه نمیتونم این راهو ادامه بدم...
عمه دیشب زنگ زد که یه سمینار آموزشی مکالمه زبان انگلیسی ه. امروز صبح. و گفت که میتونه مهمان ببره.
خیلی وقت بود از این فعالیت های عمه برادرزاده ای نداشتیم. اصلش یه کم شکراب بودیم... اون نه ها! من!... اون هیچ وقت هیچی نمیگه. من از دست بعضی کاراش شاکی بودم. آخر سر هم یه ایمیل براش فرستادم و هرآنچه تو مخم بود ریختم وسط... با این جمله هم شروع کردم که: اصلن نمیدونم چرا باید دوستت داشته باشم!!!
بگذریم...
صبح زود عمه اومد دنبالم. رفتیم...
سر جلسه به عمه نگاه کردم...
عمه از اون دست آدماییه که هیچ وقت زبان یاد نگرفته... یه عالمه هم کلاس رفته... همه رو هم از بیگینر تا پرش، پری اینترمدی ییت... عمه از اون آدماییه که چاقن، بعد از دست خودشون شاکین، چند ده دست لباس نو دارن که اندازشون نیست و فکر میکنن روزی اندازه شون میشه!... از اونایی که تا حالا صد مدل رژیم گرفتن ولی هیچ وقت لاغر نشدن... از اونایی که گواهینامه دارن و رانندگی نمیکنن... از اونایی که هزار تا دوست دارن و با خونواده ولی صمیمی نیستن... از اونا که تو هر زمینه ای حرفی پیش بیاد، یا در اون مورد تجربه ی زیسته دارن، یا حرف برای گفتن!... از اونا که تو شصت سالگی، باز هم ایده برای شیطنت های کودکانه دارن... از اونا که همه کار کردن ولی الان هیچ تخصص خاصی ندارن...
سر کلاس فکر کردم، تصویر الان عمه، میتونه تصویر من هم باشه...
من در شصت سالگی!
دو بیست و هفت سال دیگه...
و چقدر تصویر غیر قابل قبولیه برای من... چقدر دوستش ندارم!
...
البته عمه یه خصوصیتی داره که من هیچ ارثی ازش نبردم...
من، هر چقدر پول داشته باشم، از پونزدهم ماه به بعد، پنج هزار تومن تو حسابمه!... اون ولی بلده یه خونه شو بکنه دو تا... دو تا رو سه تا... سه تا رو...
...
بعله!...
شب بود، تو کوچه پس کوچه های شهر بارون زده، تنهایی داشتم راه میرفتم...
شهر عجیبی بود، بعضی جاها مدرن ساخته شده بود و بعضی جاهاش قدیمی و حتی کاهگلی...
داشتم از چیزی یا از کسی فرار میکردم...
آدمهای غریبه ای، تو مسیرم میدیدم... تو کوچه پس کوچه ها، یا کنار خیابون...
انگار از دست همونا فرار میکردم... ولی... خودمو ازشون پنهان نمیکردم... اول یه جوری که منو ببینن از جلوشون رد میشدم یا حرفی میزدم و بعد فرار میکردم... مثه یه بازی... انگار یه دردسری که خودم داشتم آتیششو روشن میکردم...
از خواب پریدم...
از صبح دارم فکر میکنم... انگار یه هشدار بود...
اینایی که از آلودگی هوای این روزها شکایت میکنن، وسط پک زدن به سیگارشون... به اینا کاری نداشته باشین... اینا حالشون خوب نیست...
به شدت سرم سنگینه.
توان بیرون رفتن از خونه رو ندارم.
خدا بهمون رحم کنه...
نفس کشیدن سخت شده...