پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-100-2

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی 
رنج ما را ، به توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی 
دیده ما ، چو به امید تو دریاست ، چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی 
برتو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

...

چه کنم با این آدم من؟!...


  • پری شان

33-100

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

امروز صدمین روزه...

اومدم بخوابم، گفتم قبلش ایمیل چک کنم.

داشتم اینباکس رو بالا پایین میکردم یهو اشتباهی رفتم تو فولدر اسپم...

یه ایمیل بود از فیس بوک... که میگفت همین چند دقیقه پیش بهت پیغام داده...

خوندمش...

مثل همیشه، ابراز دلتنگی...

...

شش سال پیش ازم خواستگاری کرد. قبول نکردم. چندین بار رفت و اومد و مهلت خواست و در خواست کرد و حرف زد و بیرون رفتیم مشورت کردیم و... و باز هم جواب من همون بود...

شاکی شد. لج کرد. یه ایمیل فرستاد و کلی عصبانیتاشو گفت و بعد رفت پی کارش.

باباهامون دوستای صمیمی بودن.

ولی دیگه رابطه خانواده ها هم قطع شد.

سه چهار ماه بعد خبر رسید ازدواج کرده!!!

...

از یه سال بعدش بود که پیام هاش شروع شد...

و هنوزم چند وقت یه بار سر و کله ش پیدا میشه...

تمومش نمیکنه... با اینکه از طرف من پاسخی هم دریافت نمیکنه... ولی تمومش نمیکنه...

...

و ماجرا از روزی تلخ تر شد که یهو فهمیدم همسرش همکار دوست صمیمی ه منه... و ما همدیگه رو دیدیم... و چقدر نازنین بود... و چقدر من احساس بدی داشتم... 

  • پری شان

33-99-2

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
خیلی جدی از صبح دارم به پول جور کردن فکر میکنم...
خب تا حالا مسئله اینقدر برام حیاتی و ناموسی نبوده!
اول از کوه کارهای بر رو هم تلنبار شده ام، اونایی که زودبازده تر بود رو جدا کردم.
اون سفارش هایی که میتونم سریع انجام بدم و نقد حساب کنم...
بعد هم ایمیلی جهت پیگیری دستمزد ماکت فرستادم... و کسی چه میداند که چه شاهکاری انجام دادم!!!... من! پیام دادم! که! حساب کتاب مالی پروژه! چی شد؟!...
...
نتیجه این که،
خدا رو شکر دو تا از قسط ها جور شد...
تا هفته ی بعد هم سه تا دیگه باید شکار کنم!
...
تب دارم...
و استخون درد...
  • پری شان

33-99

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ب.ظ

شروع قسط های وام کار آفرینی که گرفته بودم، اعلام نشده بود.

بعد امروز یهو ضامنم زنگ زد که باهاش تماس گرفتن و گفتن پنج تا قسط معوقه دارین!

رسمن هیچی پول ندارم!

اوضاع مسخره ای شده!


  • پری شان

33-98-2

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
دبشب خواب دیدم تو یه جمعی هستم، یه جا مثل ناهار خوری، یه کمی شبیه مهمونی های افطار فارغ التحصیلان مدرسه مون، من سر یه میز نشسته بودم و در حال حرف زدن و خنده با دوستام، که یه دختری اومد جلو باهام حال و احوال کنه. من میشناختمش تو خواب. ولی در واقعیت این آدم وجود نداره. کلی شاد شدم و پاشدم محکم بغلش کردم.
یه دختر آرومی بود، با موهای کوتاه. چشمای ریز. و یه لبخند محترمانه. و با اعتماد به نفس زیاد. حسم بهش این بود که انگار تو مدرسه سال پایینی من بوده.
بهم گفت چقدر عوض شدی! و من یه لحظه خودمو دیدم تو رفلکس پنجره... با موهای بلند تا روی شونه که فرهای درشت داشت و رنگش قهوه ای روشن بود... واسه خودمم انگار یه لحظه عجیب بود... و پس ذهنم چهره ی همیشگی خودم تو مدرسه یادم بود با موهای کوتاه پسرونه!
ازم پرسید چی کار میکنم، و من گفتم که بالاخره دفاع کردم و پایان نامه رو دادم. منظورم ارشدم بود.
بعد سرشو تکون داد به نشونه تایید و لایک و گفت که خیلی خوبه و آفرین و اینها...
بعد من از اون جویا شدم از وضعیتش... برام توضیح داد که تا فوق دکتری تحصیلاتشو ادامه داده.
بهم گفت ورودی هشتاد و پنج بوده...
یعنی از من چهار سال کوچیکتر...
...
از خواب پریدم، اذان صبح بود...
...
تو خواب انگار میدونستم که این آدم تو مدرسه چهارسال از من کوچکتر بوده و بعد تو دانشگاه، مثل من طراحی خونده. یعنی من و اون مسیرمون رو از بچه های دیگه که ریاضی و تجربی بودن جدا کردیم. و انگار یه جورایی من هدایت کننده ش بودم... و حالا اون از من خیلی جلوتر بود.
تو خواب حس جا موندن و حتی کمی تحقیر شدن داشتم...
...
بعدن در طول روز که درگیر خواب بودم، به ذهنم رسید که انگار اون خود من بودم... منی که میبایست میبودم و نیستم...

  • پری شان

33-98

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۰ ق.ظ
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت


ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته چو گل چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
  • پری شان

33-97

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۸ ب.ظ

دارم بخش های جامونده و نوشته نشده ی روزهای قبلو تکمیل میکنم.

عحیبه که مخم این همه کلید کرده روشون.

تا ننویسم، خیالم راحت نمیشه.

...

وبلاگ شده جایی برای ننوشتن!

...

من الان مدتیه که اون چیزایی که واقعن لازمه بنویسم رو نمینویسم!

باز دارم خودمو سانسور میکنم.

هدفم روزانه نویسی سطحی نبود...

دلم میخواست از چیزای عمیق تری بنویسم...


  • پری شان

33-96

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
برای من همیشه یکی از سخت ترین بخش های یک پروژه، بخش مربوط به طلب دستمزده!!!
اونقدر سخت که خیلی وقتا کلن ایگنورش میکنم!
...
دو تا سن. گ تراشیدم بلخره!
...
یه سر هم پیش آقای نق. ره ساز رفتم.
یه انگش. تر برام ساخته. عالی!
چندتایی هم سن. گ تراش خورده گرفتم.برای استاد فلزی.
...
صبح ساعت ده دیگه از خونه عمه کوچولو زدم بیرون... البته قبلش براش خریداشو انجام دادم... از جمله یه آفتابه که یه هفته ست کلید کرده روش! 
کلافه بودم از دو شب بیخوابی، ولی از اون طرف دلمم نمیخواست تنهاش بذارم!
  • پری شان

33-95

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
اس او اس آدمهای تنها شدم انگار...
...
خیلی به اینجا بدهکارم!
یه عالمه ننوشتم.

  • پری شان

33-94

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
جوجه دیشب موند خونه مون.
صبح با مادرش، بردیمش دکتر!
هنوزم ذوق میکنم وقتی قرار میشه ازش نگهداری کنم.
رسمن از اینکه قرار بود من بغلش کنم و ببرمش تا دکتر و اونجا هم ازش مراقبت کنم، شااااد بودم!
...
رفتم شلوار بخرم...
عجییییب تو این یه سال وزن گرفتم...
همون مدل شلواری که پارسال خریده بودم رو امسال با مثبت هشت سایز مجدد خریدم!
...
رفتم کارگاه. از رو کاناپه پا نشدم.
کلی حساب کتاب داشتم... صد تا فیش پوز و عابر جلوم بود و داشتم دونه دونه با اس ام اس های بانک تطبیق میدادم و بررسی میکردم که هر کدوم مال چیه!...
حتی به یکی شون زنگ زدم و گفتم: ببخشید آقا، شما مغازه ی چی هستین؟!!!...
...
مامان عصری بهم زنگ زد و گفت: عمه کوچولو یه هفته ست که تنهاست. برو امشب پیشش لطفن!
عمه کوچولو، قدش به زور صد و چهل و پنج سانته!... شوهر خدابیامرزش مرد قد بلندی بود... کنار هم ترکیب بامزه ای بودن!...
نمیدونم چرا در این مواقع لجم میگیره!... خیلی وقتا دلم نمیخواد شب جایی غیر تخت خودم بخوابم، از طرفی، وجدان درد میگیرم وقتی نرم!
کمی اشک ریختم، از سر لج، بعد راه افتادم رفتم.
عمه برام شام درست کرده بود.
خونه ی تر و تمیز و خوبی داره.
وقتی میخواست کابینتای این خونه رو نصب کنه، به مامان گفتم به کابینت کاره بگن ده سانت کوتاهتر براش بسازن.
وقتی شب داشتم ظرفای تو سینک رو میشستم، از این ایده ی خودم راضی بودم!
طفلی یک عمر با ابعاد و اندازه های مناسب قد شوهرش زندگی کرده بود...
خوش صحبته... کلی با هم حرف زدیم... براش کتاب خوندم... برام قصه گفت... خندوانه دیدیم... تا خوابمون برد.
  • پری شان