پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-248

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
امروز تولد مامان بزرگه... اگه بود، الان میشد نود ساله... 
صبح تو گروه نوه ها یادآوری کردم و خواستم فاتحه بخونن براش.
...
زنگ زدن که فرشا آماده ست. خونه پشت و رو هنوز!
که دکی زنگ زد تو راهه و میاد گلدونشو بگیره...
بعد هم که مامان فهمید ناهار نخورده، نگهش داشت.
دکی رو فرستادم رفت، دوست جدی م اومد یه چیز دیگه بگیره... مامان فقط تماشام میکرد که چطور تو خونه ی پشت و رو ی فرش جمع شده، هی دوستامو میارم!
مامان به شدت خسته بود که پشت بندش، پسرخاله هه اومد تا با بابا صحبت کنه.
مامان به وارستگی رسید!
  • پری شان

33-247

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز آخرین روز یه نمایشگاه سن. گ بود. با دوست جدی م قرار گذاشتم. 

یکی از بهترین خاطرات کودکیم بازدید از یه نمایشگاه مربوط به سازمان صنایع و معادن بود که توش کلی از کانی های مختلف رو از نزدیک دیده بودم.

از پریروز که فهمیدم یه همچین نمایشگاهی هست، هی یاد ذوق کردن های اون روزام میفتادم و دلم شاد میشد!...

از دم نزدیک ترین ایستگاه مترو از روی مپ و با جی پی اس و خیلی تکنولوژیک، گم شدیم و رسمن نیم ساعت دور خودمون گشتیم تا بفهمیم دقیقا کجاییم و کدوم سمت باید بریم!... این از کرامات منه!...

یه سالن بزرگ بود با فضای موزه طور که یه سری سن. گ های قیمتی و کانی های مختلف به نمایش گذاشته شده بود. 

و در فضای بین استند ها، میزهایی بود که فروشنده ها ی سن. گ محصولاتشون رو چیده بودن.


  • پری شان

33-246

سه شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
رفتم کارگاه که یه سن. گ آماده کنم برا انگش. تر دوست جدی م.
که یهویی دیدم نیست!
همه جا رو زیر و رو کردم، نبود!
زنگ زدم خونه و خواستم مامان اتاقمو ببینه، نبود.
مامان هم از فرصت استفاده کر  و گفت این یه فلق ه... این یه هشداره... تو که همه ش کارای ملت همراهته و همیشه کلی طلا و جواهر همراته، باید منظم تر باشی! نه اینطور پریشون!!!
برگشتم خونه و در تمام طول مسیر دعا کردم و به خدا گفتم، غلط کردم!!!!
رسیدم، کف اتاقم بود!
و باورم نمیشد که مامان ندیده!!!!
نمیدونستم چطوری باید از خدا تشکر کنم!
رسما تو راه اشکم دراومده بود از استرس!
دست خالی رفتم پیش استاد. 
خیلی ضایع بود...
  • پری شان

33-245

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

خانم همساده زنگ زد و گفت که این تو گردنی ه که برام دادی ساختن گردنم بود. مادر دید و خوشش اومد. (مادر خانوم همساده طبقه پایینی ه که خعیلی مهربونه)... و بعد گفته بوده که باهام کار داره... (یادمه یه بار شماره شو میخواستم از تو دفتر تلفن بردارم، دیدم مامان دال همساده رو که به خط من جلو اسم خانومه نوشته شده بود، وصل کرده به ه و زیرش دو تا نقطه گذاشته)

شب که از سر کار برگشتم و کلیدو جا گذاشته بودم، از خدا خواسته رفتم خونه مادر. کلی با مهربونی به چایی دعوتم کرد و تا دم بکشه منو برد تو اتاقش و گلهاشو نشونم داد.

دو تا بهش بنفشه داده بودم. کلی گل داده بودن... عاشقانه از گلدوناش برام تعریف کرد.

بعد هم چایی و شیرینی آورد و چند تا تیکه سکه و سنگ و زنجیر که باید قاب گرفته میشد و پولیش میشد و جوشکاری.

...

همچنان در سمت پری خنزر پنزری در حال فعالیتم.

...

خانم همساده خعیلی ماهه! خصوصن که یه عمری مسجد سلیمان و اهواز زندگی کرده و شرکت نفتی بوده و همیشه کلی خاطره برام تعریف میکنه از قدیما.

ستینگ خاطراتش شبیه چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاده.

  • پری شان

33-244

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ

با گلی رفتیم مدرسه قر. آن... همش نگران بودم که فضای اونجا رو نپسنده و تاب نیاره. جلسه سوم بود و کلی هم درس باید میخوندیم که نخونده بود. تایم اول کلاس به مباحثه گذشت. با اینکه پیش مطالعه داشتم ولی کلن اسپیچ لس بودم. انگار مخم آف بود. از اون طرف گلی همون لحظه تازه داشت میخوند و  تحلیل هم میکرد و کامنت میداد و مونده بود متعجب که چرا من ساکتم. 

به نظر میرسه رمم بیش از حد پره. اصلا کار نمیکنه! باید یه چیزایی رو حذف کنم... گرچه که لایف استایلم اساسا پریشان وار زیستن بوده، ولی انگار باید کمی بهش سامون بدم. 

بیش از یک دقیقه نمیتونم تمرکز کنم. 

انگار من در مراحل اولیه برین استورمینگ موندم و هیچ وقت به جمع بندی تهش نرسیدم!

...

بعد کلاس رفتم خونه شون. باهم نشستیم آن شرلی تماشا کردیم و چایی خوردیم...

دادا سر شب اومد و شام خورد و جلو تلوزیون بیهوش شد.

ما هم که دیدیم حالا حالا ها خوابمون نمیبره، نشستیم به حرف زدن و بعد هم دراز کشیدیم کف اتاق و مداد رنگیا رو پخش کردیم رو زمین و با هم کتاب رنگ آمیزیشو رنگ کردیم...

تا سه صبح!

خیلی هم عالی!


  • پری شان