پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-21

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ق.ظ
اینجاست...
دلش رو دل منه... سرشو یه وری گذاشته رو سینه م. مشتاشو گره کرده و با اخم خوابیده!
نگاهش که میکنم دلم غنج میزنه!
تند تند نفس میکشه...
چند لحظه یه بار، انگاری که داره خواب میبینه، حالت چهره ش عوض میشه... گاهی حتی میخنده... ولی باز دوباره اخماش میره تو هم...
تازه شیر خورده. خیلی هم با اشتها...
...
نصف روزه که زندگی تو این دنیا رو تجربه کرده...
...
واااای....
چقدر چیز هست واسه اینکه ببینه... بشنوه... مزه کنه... بو بکشه... لمس کنه...
چقدر چیز هست که یاد بگیره...
...
انگار هنوز نفهمیدم چی شده...
هر لحظه منتظرم چشامو باز کنم و ببینم یه رویا بوده!

  • پری شان

33-20

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

داشتم میرفتم کارگاه سفارش ها رو انجام بدم که دوستی پیام داد کجایی؟ امروز میخوام ببینمت!.. تا بهم برسیم طرفای ظهر بود. پیشنهاد دادم ناهار تو یه رستوران بخوریم و حرف بزنیم. و فکر کردم بعدش هر کی بره پی کار خودش... که ناهار و بحث پیرامون رمان در دست نگارشش خیییلی طول کشید... بعد هم آخرای حرفمون نفر سومی رو دعوت کرد کارگاه و بهم گفت بریم کارگاه برا چایی و دیدن نفر سوم!...
بعد از رفتنشون فقط دویدم که برسم اون سر شهر واسه دیدن دوست دیگه ای که بچه ی پنج ساله ش پیام داده بود: واقعن خاله، ینی من، دلش برای ما تنگ نمیشه؟ و این رو با چنان لحنی گفته بود که دلم کباب شده بود!... و البته خوب، موتیویشنم نه تنها دلتنگی اون پسر بچه که سفارش فوری ساخت انگش.تری بود که سن.گش رو باید ازش میگرفتم...
در راه بودم که یکی از دوستان همکلاسی پیام داد که تهرانه و حتمن باید یه قراری بذاریم. چون ایده هایی برای همکاری داره...
غروب موقع برگشت به خونه، پیام اومد از یه دوست که تصمیم گرفته بودن برای آخر هفته قرار بله برون بذارن برای برادرش و کمک میخواست برای خرید وسایل مورد نیاز...
بعد هم پیام یه نفر دیگه که داشت یادآوری میکرد قرار پس فردا رو که قول همراهی بهش داده بودم برای شرکت تو یه کارگاه!...
سر شام دوباره گوشی دینگی کرد و دیدم رفیق قدیمی دیگه ای گفته که دوست مشترکمون از خارجه برگشته و قراره فردا بره خونه شون و من هم باااید برم و در واقع هیچ انتخاب دیگه ای ندارم!...براش توضیح دادم که سرم شلوغه و ضمنن یکی از مهم ترین اتفاقات زندگیم درست قراره فردا بیفته! قراره که من عمه بشم! اونم خیلی راحت گفت اونی که قراره زایمان کنه تو نیستی! پس پاشو بیا!
صمیمی ترین دوستم پنج روز دیگه عروسیشه و من هیچ تایمی برای کمک کردن بهش ندارم و ضمنن نگرانم آقای ط.لا ساز انگ.شتری رو که به نمایندگی از ده نفر دیگه، طراحی کردم برا هدیه ی عروسیش آماده نکنه!
...
دلم میخواد فردا گوشی رو خاموش کنم و برم بیمارستان منتظر به دنیا اومدن جوجه بمونم... و بعد هم تا آخر هفته پیشش باشم...
...
خدایا! ناشکری نمیکنم!... فقط  موندم چرا بغل دستی کلاس اول دبستانم امروز بهم زنگ نزد؟فکر کنم فقط اون مونده!... خب چرا یهو داستان های آدم اینقد زیاد میشه؟... درست وقتی که دلش داره غنج میزنه برا یه اتفاق مهم و دوست نداره به هیچ چیزی جز اون فک کنه؟!

  • پری شان

33-19

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۸ ق.ظ

از بین اون یه کیلو سن.گی که باید میتراشیدم یه تیکه ژ.ئود آم.تیست برداشتم. شکلش نا منظم بود. ازم خواسته بودن هر فرم منظمی که ازش در میاد رو بتراشم. با رعایت این مسئله که کمترین میزان ممکن از سن.گ هدر بره.
بزرگ بود. چهار سانتی میشد طولش. خوب، اکثر موقع ها سایز کوچیک تراشیده م. وقتی اندازه بزرگ باشه تقارن شکل و صاف تراشیدن دیواره خیلی سخت میشه.
و موقع پولیش هم داستان های خودشو داره. رو صفحه تراش، هر چی از مرکز فاصله بگیری لرزش بیشتر میشه. یعنی این باگ دستگاهیه که من دارم.
امروز بعد از دو هفته رفته بودم سر کار. انگار انگشتام یادشون رفته بود که چجوری باید کار کرد.
کمی نا امید شدم... دست از کار کشیدم و هی چایی و بیسکوییت خوردم و از پنجره آسمونو نگاه کردم... همش دلم میخواست "تدی بر"، استادم(!)، بالا سرم میبود!....همیشه انگار وجودش بهم جرات میداد!... بعد با خودم فکر کردم، قاعدتن نمیتونی اون هیوووج تدی بر رو همیشه همراهت داشته باشی!!!... جاسوییچی که نیست!... از یه جایی به بعد باید رو پای خودت وایسی!...
بعدشم، تراش زا.ویه دار که نمیخوای انجام بدی چیکن هارتد!... فوقش خوشش نمیاد مشتری و خسارت میدم هوم؟!... زم.رد کلم.بیا که نبود!

پ.ن
امروز موقع برگشت، کلی پیاده راه رفتم، بلکه شب خستگی بهم غلبه کنه...
که نکرده...
میترسم یه روز صبح پاشم و برم جلو آیینه و ببینم شدم جغد!

  • پری شان

33-18

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ق.ظ

خونه که رسیدم، بابا داشت با مامان بزرگ حرف میزد. تلفنو که قطع کرد، ازش حال مامان بزرگو پرسیدم و فهمیدم که فردا عمل چشم داره. داشتم فکر میکردم که پیشنهاد بدم که منم برم همراهش، احساسات نوه ایم قلنبه شده بود، که بابا یهو گفت: روز عید که ناهار رفتم پیشش، برای تو هم بشقاب چیده بود رو میز... منتظرت بود...
خوب، من با مامان بزرگ هیچ قراری نذاشته بودم، ولی همین یه جمله واسه پروندن همه ی سرخوشیم و لود شدن احساس گناهم کاملن کافی بود...
عمیقن ناراحتم و عذاب وجدان دارم برای سر نزدن به مامان بزرگ... و از طرفی، اصلن انگار پام نمیره اون وری...
میره ها، ولی اون وقتا که مثلن یهو همه با هم قراره بریم. مهمونی... نه اینکه خودم به صورت خودجوش پاشم برم... یا حتی تلفن کنم...
گاهی فکر میکنم که شاید همین رفتار نادرستم گره میندازه تو زندگیم... تو کارام...
نکنه دلش بشکنه و آه بکشه پیرزن...
...
بچه که بودم، هر پنجشنبه تقریبن همه مون میرفتیم اونجا. با عموها و عمه ها و...
و هر دفعه بدون استثنا بابابزرگ دم رفتن به من میگفت شب بمون! و من دوست نداشتم... و اکثر وقتا با خجالت و اینا و با کلی بدبختی میگفتم که نمیمونم... و اون وقت از همون وقت و تمام جمعه رو احساس عذاب وجدان داشتم...
الان دقیقن احساس اون بچه ی نه، ده ساله رو یادمه... حتی اون توپی که تو گلوم گیر میکرد...
...
الان بابابزرگ دیگه نیست.
...
همیشه تابستونا میرفت باغش... با یه فاصله سه ساعته از اینجا... میرفت و تا آذر میموند... مامان بزرگ وقتی هوا رو به سردی میرفت، برمیگشت... بابابزرگ تنها میموند...
متنفر بودم از اون آخر هفته هایی که میرفتیم بهش سر بزنیم.
از همون موقع که راه میفتادیم، حالم بد بود. حالم بد بود برای جمعه عصر که میخواستیم خداحافظی کنیم...
دقیقن واسه اون لحظه ای که بابابزرگ میومد تا سر جاده. و من از تو شیشه عقب ماشین و از لابلای خاکی که پشت سرمون بلند میشد، بابا بزرگو میدیدم که داره برامون دست تکون میده...
از اون بغضی که تا خونه تو گلوم بود برای تنهایی بابابزرگ! و اینکه چقدر من بدم که نمی تونم براش کاری بکنم!
...
بابا یه جمله میگه که مامان بزرگ بی خبر روز عید ناهار منتظرت بود... و نمیدونه که چه حجمی از خاطرات تلخ و احساس گناه رو تو مخ من لود میکنه...
...
اه! چقدر حالم بده...
...
بابابزرگ حتی یه بار گریه ش گرفت... اون اواخر... اون سالهای آخری که هنوز میرفت باغ...
...
لعنتی! اینا چیه امشب داره میاد تو سرم...

  • پری شان

33-17

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

به فرفری پیام دادم که اگه خونه ای و آزادی، میام پیشت. که بود.
راستش یه جورایی خودمو هل دادم از خونه بیرون.
بعد از حدود ده روز... اونقدر اینرسی سکونم بالا بود که کم کم داشتم میترسیدم که نکنه یهو تا آخر عمرم از تو خونه نرم بیرون...
خیلی خوبه که یکی باشه که بشه یهو چترو باز کرد پیشش، بدون ناراحتی و بدون ترس از قضاوت شدن... یکی که بشه باهاش شب تا صبح دراز کشید و فیلم دید و از هر چیزی که تو مخ پریشونته، از زمین و آسمون، شرق و غرب، حرف زد... و بعد آسوده تا ظهر خوابید...

  • پری شان

33-16

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ق.ظ

ظهر چند لحظه خوابم برد...

خواب دیدم به شدت و وحشیانه دارم با مامان دعوا میکنم... کابوس بود...

وقتی بیدار شدم تا چند وقت پریشون بودم.

 شب، سر یه چیز مسخره با داداشه حرفم شد و اومدم تو اتاق.

بعد دیدم باید حرف زد... اینطوری فایده نداره...

رفتم تو اتاقش و درو بستم و گفتم که میخوام باهات حرف بزنم...

اولش میخندید به حرفام... ولی کم کم جدی شد... و بعد اخم...

همیشه به خودم میگم وقتی داری از رنجشت حرف میزنی آروم باش، داد نزن، آرشیو رو نکن...

ولی اونقدر خشم داشتم که نشد... تند تند پشت سر هم کلمات از دهنم میریخت بیرون... از اتفاق امروز... و بعد فلاش بک...

از اتاق اومدم بیرون... ولی اون نیومد...

و درست چند دقیقه بعد عمیقن غمگین شدم و احساس پشیمونی و ندامت اومد سراغم که چرا اینطوری گفتم...

مجبور شدم بعد از یه ساعت برگردم و باهاش حرف بزنم.

تو روم نگاه نمیکرد. و گفت برم بیرون.

بهش گفتم باهات حرف زدم که قهر نکنم. نمیخوام ناراحتت کنم. فقط به حرفام فکر کن...

بیرونم کرد. ولی کمی نرم شد...

...

تعبیر خوابم بود انگار...

...

مشکل همیشگی من... بیان خشم هام... 

...

بهش گفتم که فقط به خاطر زنت و بچه ی تو راهت دارم اخلاق مزخرف تو رو تحمل میکنم!!!

...

آاااااه! خداوندا!... منو ببخش!... چه گندی زدم!... دلم براش میسوزه...

  • پری شان

33-15

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ق.ظ

هیچ چیز به شیرینی انتظار برای تولد یک نوزاد نیست...

خدایا، تولدشو برای ما خیر و برکت و رحمت قرار بده...

خدایا خودت مراقبش باش... هم خودش و هم مامانش...

...

خدایا کمکمون کن تا همیشه مراقب عشق و محبتی که بین مون هست باشیم و نعمتت رو قدر بدونیم...

خدایا!

ممنونم!


  • پری شان

33-14-2

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ق.ظ

آخرین سحر رمضان نود و پنج...

خدایا!

به همه مون زندگی همراه با عافیت بده...

خدایا!

همه ی مارو ببخش و بیامرز...

  • پری شان

33-14

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ

قرار بود یه نمایش اجرا کنیم. من با یه گروهی که اصلن نمیشناختم. ولی فضا دوستانه بود. متن هام دستم بود و تو راهرو راه میرفتم و میخوندمشون. اولین اجرام در کل زندگیم بود. فضا شبیه دانشکده مون. اجرا هم تو یکی از کلاسا. ژوژمان طور. استاد یا مسئول گروه، یه دختری بود پنج شش سال از خودم بزرگتر. بسیااار جدی. و با حجاب کامل...
نیم ساعتی وقت داشتیم تا شروع نمایش. متنا رو حفظ نمیشدم. و حتی ته نمایشنامه رو هنوز نرسیده بودم بخونم... دقیقه نود!... استرس داشتم... ضمنن روم نمیشد بازی کنم... حس بگیرم... نه اینکه نتونم... روم نمیشد... خصوصن اینکه توام قرار بود بیای و تماشا کنی... اصلش کل اعصاب خوردیم از این بود که تحمل زیر نگاه تو بودن رو نداشتم...
بعد یهو یه عالم دینی از در وارد شد. اومد و با آرامش و خوشرویی یه جایی از اون اتاق اجرا نشست. روی یه پتو رو زمین.. حس احترام بسیار زیادی نسبت بهش داشتم... سلام و احوالپرسی کرد و بعد در سکوت منتظر شد...
برگشتم و بین کسانی که تماشاچی بودن دنبال تو گشتم. تعدادی رفته بودن. و چند صندلی خالی بود. و از اونایی که مونده بودن خیلیاشون دوستای مذهبی م بودن... و تو نبودی... تو و یکی از صمیمی ترین دوستام... رفته بودین... خیلی خیانت طور!...
و من تازه فهمیدم که اصل چلنج من اجرای درست نقشم در مقابل اون عالم دینی بود...
...
با زنگ در از خواب پریدم.

  • پری شان

33-13-2

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ق.ظ

خدایا!
خداییش قصدت چی بود از اینکه هی گفتی صله رحم و اینا؟
حال میکنی آدمو بذاری لای منگنه؟
خدایا! خودت که داری میبینی...
خدایا! دستور میدی، لااقل صبرشم بده خب!
...
ماه رمضون به یه مرحله ی چالش برانگیزی رسیده...
هم عمیقن غمگینی که داره تموم میشه و هم اینکه دیگه جان در بدن نداری...

  • پری شان