پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-53

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

استادم یه بار گفت، عشق بعد از خشم میاد... تا خشمت بیرون نریزه، عشق رو درک نخواهی کرد...
...
بعد از سالها درگیری با خشم درونم نسبت به عمه، یهو احساس کردم که چه همه دوستش دارم... چقدر مهربونه...
چقدر با وجود اختلاف سن سی ساله مون میشه باهاش مثه یه آدم همسن حرف زد و وقت گذروند!...
...
تجربه ی عجیبی بود...

  • پری شان

33-52

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح زود بابا اومد و گفت که داره میره باغ پدربزرگ. بعد از فوتش، خونه بازسازی شده و حالا باید وسایل چیده بشه...
...
چند ماه پیش بود که سر یه اتفاق احمقانه تو خانواده، کاسه صبرم لبریز شد و هرچی خشم داشتم از عمه م، تو یه نامه ی بلند و بالا نوشتم و براش فرستادم...
اتفاقه، انگاری قطره ی آخر بود... هر چی از کودکی خشم تو دلم ازش مونده بود ریخت بیرون... شاید عین یه زخم کهنه ی سرباز کرده... حرفامو قبلش سبک و سنگین کردم. و بارها و بارها بهشون فکر کردم که یه موقع قضاوت نادرست نکرده باشم... وقتی فرستادم، خیالم راحت بود...
عمه خیلی طول کشید که جواب بده، و صرفن ابراز تاسف کرده بود... و دعوت به صحبت در حضور نفر سوم... که هیچ وقت این اتفاق نیفتاد...
تا مدت ها رابطه در حد سلام بود. حرفی بینمون وجود نداشت.
...
اون روز من و بابا و عمه و عمو، چهارتایی رفتیم باغ پدربزرگ...
و من ته دلم یه کم نگران. که چی ممکنه بین من و عمه پیش بیاد...
...
کار خیلی زیاد بود و نهایتن یه اتاق رو فرش کردیم و شب موندیم...
من سرمایی، تو نیمه ی مرداد، با تشک برقی خوابیدم... و یه لحاف هم روم...

  • پری شان

33-51-2

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ق.ظ

حالمو پرسید...
گفتم که زیاد رو به راه نیستم... کمی انگیزه هامو از دست دادم... دوباره احساس رکود میکنم و...
و شروع کرد به مثلن راهنمایی کردن و دلداری دادن... ولی یهو از یه جای حرف، ورق برگشت و از حال خودش گفت و مشکلاتش و... گفت و گفت و گفت...
و من کم کم احساس سنگینی زیاد کردم...
گرچه که دیگه در مورد خودم در سکوت رفتم و باهاش همراهی کردم...
آخرش خودشم انگار فهمید که با من چه کرد... گفت که دیگه به من زنگ نزن... من حالتو بدتر میکنم... از من آبی گرم نمیشه...
...
چقدر آدما کم حوصله شدن... چقدر شنونده نیستن... چقدر دنبال گوش میگردن فقط... چقدر نمیشه باهاشون حرف زد...
...
همیشه ی خدا آدمای دور و برم بهم اعتراض میکنن که چرا اینقدر کم حرفم... چرا تو دارم... چرا تو پیله ی خودمم... چرا درد دل نمیکنم... چرا...
بعد، هر وقت که دهنمو باز کردم که دو کلوم با یکی حرف بزنم... پوف... 

  • پری شان

33-51

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۵ ب.ظ

خب ما یه تیم دونفره بودیم... وقتی چندین سال پیش، دقیقن یعنی تابستون سال هشتاد و درد، اون پروژه ی بازی آموزشی کودکان در مدرسه رو انجام دادیم...
چند روز پیشا که از مسئول پروژه ی جدید، سراغ اون قبلی رو گرفتم، گفت تو یه سری از مدارس تهران و شهرستان و حتی اخیرن عشایر هم کار اجرا شده...
که خییییلی ذوق کردم!... احساس میکردم یه کار جالبی انجام داده م تو زندگیم بلخره!
...
الان، هم تیمی م گفت که درگیره یه کاریه و نمیتونه برا تیممون وقت بذاره. گرچه که دلش باهاشه!...

خب کار برای تنها انجام دادن خیلی زیاده... اصلن نمیدونم از پسش برمیام یا نه!
و از طرفی مخم تند تند داره ایده پردازی میکنه!...

امروز بلخره دلمو زدم به دریا و گفتم که هم تیمیم زمان نداره...  ولی من طراحی میکنم... بعد شما یکی رو پیدا کنین که براتون بسازه!

  • پری شان

33-50

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز پیش استاد فلزی بودیم.
کار اول دوست جان به پایان رسید!
فوق العاده بود!
اصلن من که ذوق مرگ بودم... چه برسه به خودش!
حالا دیگه مطمئنم میتونیم یه تیم صنایع دستی باحال درست کنیم!
آخ که چقدر همیشه دلم همچین چیزی رو میخواسته!

  • پری شان

33-49

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

ازش پرسیدم که چرا تو دور همی ها شرکت نمیکنی؟ چرا فاصله میگیری از بچه ها؟ چته؟ چرا حرف نمیزنی؟!... دیگه داری گندشو درمیاری!... الان چندماهه!... احساس بدی دارم... همش انگار داری یه چیزی رو پنهان میکنی... حس میکنم رو بازی نمیکنی... میترسم... همش حس میکنم ممکنه هر لحظه رابطه تو با من هم کات کنی...
گفت که متاسفه که من اینجوری فکر میکنم و همچین برداشتی از کاراکترش دارم و...
حسابی بهش برخورد و عصبانی شد و اصلن حتی به نظر میرسید داره رابطه مون میپوکه!!!
یهو گفت، با تو مشکلی دارم؟
گفتم که نه خب!
گفت پس به تو چه!!!
و من فکر کردم که خب واقعن به من چه!!!
و تمرکز کردم رو اون حس درونیم که باعث شده بود این حرفا رو بزنم....
ترس...
ترس از دست دادن... طرد شدن... اطمینان نداشتن...
و شاید همه چیز دوباره برمیگرده به اون حس ناامنی درونی من... 

  • پری شان

33-48

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

وقتی رسیدم کارگاه، یکی از بچه ها تماس گرفت و از کارهام پرسید. از صفحه ی اینستا و کانال تلگرام. از کارهای سن. گم و از تولیدات سرام. یکی سابقم. از محصولات جدید احتمالی. و اینکه چرا درست تبلیغات نمیکنم و چند تا ایده داد و پیشنهاد کمک و...
وقتی صحبت هامون تموم شد، من هیچ قراری باهاش نذاشته بودم. کمکی هم ازش نخواسته بودم. فقط حرف زده بودم. یا بشه گفت بلند بلند فکر کرده بودم...
هم احساس سبکی میکردم و هم میدیدم ذهنن نظم پیدا کرده.
و انرژی خوبی داشتم.
در حدی که پاشدم و سه چهار ساعت کارگاهو تمیز کردم... بعد از مدت ها...

  • پری شان

33-47

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

فکر میکنم پنح ساعتی در گیر یه تیکه عق. یق بودم... اولین تجربه ی تراش بر اساس یه سایز مشخص بود. با دقت دهم میل. واسه همین خیییلی سر صبر انجام دادمش. تراش زاویه دار... و ساعت هفت شب، در اخرین لحظه، وقتی داشتم کناره هاشو پولیش میکردم، یعنب یه کار اضافی، چون کناره ها کاملن تو قاب قرار میگیره و اصلن لزومی نداره پولبش بشه، سنگ از دستم در رفت و حاصل کار کل روزم، نصف شد!...
خیییلی انرژی گذاشته بودم. ولی وقتی شکست، هیچ حسی نداشتم... پاشدم، وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه...

...

با مسئول پروژه مربوط به ساخت وسایل کمک آموزشی صحبت کردم... و باز هم بیشتر وسوسه شدم...
تقریبن همه میگن، تو بازم داری وسط یه کاری که باید انجام بدی، میری دنبال حواشی کاملن بی ربط...
دارم فکر میکنم، دلم یه چالش طراحی میخواد... سن. گ، لااقل در این مرحله ش که منم، فقط کسب مهارته... حالا خیلی مونده تا برسه به خلاقیت به خرج دادن... و یکی تو مخم حوصله ش سر رفته...
از طرفی فکر میکنم تجربیاتم در رابطه با کودک، باید مورد استفاده قرار بگیره... احساس مسئولیت دارم... خصوصن حالا که صحبت هم کردم، دیدم در مقایسه با افراد تیم تجربه و اطلاعاتم در سطح مناسب و کاربردی ایه.

  • پری شان

33-46

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح رفتم و یه صندلی چرخ دار با ارتفاع زیاد برای کارگاه گرفتم... باید تا جایی که میشه از آسیب های احتمالی جلوگیری کنم... ورزش مچ رو هم باید جدی بگیرم. کم کم داره درد میگیره...
...
شب رفتم پیش خاله موندم.
خاله تنها زندگی میکنه. سالها پیش قبل از اینکه بچه دار بشه از شوهرش جدا شد.
از همون موقع، وسواسش جدی تر شد...
خونه خاله رفتن یعنی از در بری تو، لباساتو که عوض کردی، اونجایی بذاریشون که خاله میگه.
بعد بشینی رو مبل، و فقط خوراکی هایی که خاله برات میاره رو بخوری... تااااا... تا بترکی!... چون هیچ وقت خوراکی های تو خونه ی خاله تموم نمیشه... ضمن اینکه شاکی میشه اگه نخوری...
تو آشپزخونه هم نباید بری!
...
نصف شب از خواب پریدم و تصور کردم تنهام... من همیشه تنها بودن رو دوست داشته م، ولی اون موقع انگار به درک دیگه ای ازش رسیده بودم...
انگار من از بس همیشه دور و برم آدم بوده، تنهایی برام یه تنوع ه. اون شب واقعن به نظرم ترسناک اومد...
و این مدل زندگی، همیشه یکی از آپشن های احتمالی برای آینده ی من بوده و هست...


  • پری شان

33-45

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دو هفته ای میشد که بحث درون گنگی مون پیرامون کمپینگ بودش
ولی نهایتا به علت تعدد آرا و از طرفی درگیری های شغلی و درسی و پایان نامه ای، یک تصمیم خل و چلانه گرفتیم برای خوش گذروندن در روز دختر!
و اینطوری شد که پنجشنبه شب پیک نیک داشتیم رو پشت بوم! یه پیک نیک کامل!... با برپایی چادر و بساط باربکیو و چایی و کیک خونگی...
از سر شب تا... صبح!
اولش هی خوراکی خوردیم و خندیدیم... بعد چند نفری رفتن... بعد چند نفری تازه نصف شب اومدن و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم... از سیاست و مذهب و اتفاقات روز بگیر... تا هنر و ادبیات و روانشناسی و فلسفه... بعد هم جلوی چادر رو پتو دراز کشیدیم و منتظر شدیم تا شهاب ببینیم و آرزو کنیم و درباره ی بیگ بنگ! و ستاره ها کهکشان ها حرف زدیم!... خیلی هم علمی!...
بعد هم هوا واقعنی سرد شد! انگار نه انگار نیمه ی مرداد بود!... دم دمای اذان صبح بود که دیگه برگشتیم پایین تا آفتاب بزنه چایی خوردیم و حرف زدیم و فیلم دیدیم... تا بیهوش شدیم...
مطمئنم گروه دوستی ما یکی از بزرگترین نعمت های الهی ه که خداوند بهمون داده...

  • پری شان