پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-37

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

تا ظهر نتونستم از تو تخت بیام بیرون...

له له م...

از وقتی هم پاشدم، فقط کمی بیهوده تو خونه چرخیدم...

...

سر کار نرفتم...

کف زمینم...


  • پری شان

33-36

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

 امروز روز خیلی سنگینی بود... از لحاظ روانی...

خیلی...

عمیقن خسته م...

نمیتونم بخوابم...

...

یه دوستی داشتم، عااااشق حرف زدن بود. در حدی که میگفت، من حاضرم برم یه جا حتی پول بدم و در ازاش حرف بزنم.

با من زیاد حرف میزد.

یه مکالمه ی معمولیش مثلن از یازده صبح تا چهار بعدازظهر طول میکشید.

یه بار بهم گفت، آدم میتونه بیاد در مقابل تو به همه ی کارهای کرده و نکرده ش اعتراف کنه. حتی زانو بزنه یا خودشو به خاک بندازه... بعد که حرفاش تموم شد، بدون نگرانی، پاشه، گرد و خاک لباسشو بتکونه و بره...

...

امروز سه تا مکالمه عجیب و طولانی داشتم...

یه جاهایی حتی پا به پای آدمه اشک ریختم...

غمگین شدم... خشمگین شدم و بهت زده...

...

اون دوست پرحرفم، فقط تا اونجاشو گفته بود که طرف پا میشه لباسشو میتکونه و میره...

ایده ای نداشت که بعدش من چه حال و روزی خواهم داشت...

...

نمیدونم آدمها در من چه میبینن که بدون اینکه رابطه هه خیلی دوستانه باشه یهو اینطور درونیاتشونو رو میکنن...

انگار که دارن با خودشون بلند بلند حرف میزنن... صریح... بی نقاب...

  • پری شان

33-35-2

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ق.ظ

لذت بخش ترین مرحله ی کار، پولیش آخرشه!

اون لحظه که میتونی صورتتو تو برق سن. گ  ه ببینی!

اصلن همه ی اون بلاهایی که تا قبلش سرت آورده، یادت میره!...

...

هفت تا تیکه حد. ید بود. 

امروز با استاد فلزی قرار داشتیم... کوا. رتز های شطرنجی مم برده بودم... وقتی دیدشون، با تعجب گفت، خانوم حرفه ای هستیا!... و گفت که تو کار جدیدش ازم کمک میگیره!... انگار تا قبل اینکه نمونه کار ببینه، فکر میکرد دارم شوخی میکنم!...

بعد هم آوردمشون خونه... مامان که دید ذوق کرد ماچم کرد! :))))

حالا منتظرم ببینم فردا موقع تحویل کار، چه فیدبکی میگیرم!... 

...


خدایا!

لطفن حواست بهم باشه!

ممنون! :)

  • پری شان

33-35

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ب.ظ

دیشب در راه رفتن به مجلس عروسی بودیم که یکی از دوستان عزیز ازم پرسید: راستی، کسی زنگ نزد خونتون؟
و من شکار شدم که، شماره مو به کسی داده بودی؟!!!...
گفت که: آره... میدونم که باید زنگ میزدم اجازه میگرفتم ازت، ولی دیگه دیر شده بود خیلی... مامانم شماره تو داد!
چیزی نگفتم، ولی برای لااقل یک ساعت بعدش بداخلاق بودم.
...
مسئله جدال تاریخی منه با این مدل معرفی کردن ها و خواستگاریها، حتی در سی و دو سالگی.
...
خواهر یا مادر طرف زنگ میزنه خونه که، دخترتون چند سالشه و چی کاره ست و تحصیلاتش چیه؟ حجابش چیه؟... بعد، قدش چقدره، وزنش چقدره، پوست و موش چه رنگیه و... تازه خوششونم نمیاد که تا وقتی همه ی اطلاعات تو رو نگرفته ن، چیزی در باره پسرشون بگن!... این رو مخ ترین قسمتشه!
...
نمیگم همه ی موارد اینطورن. ولی اکثر تلفن های اینجوری، همچین سوالاتی دارن!
...
حتی به شخصه موردی داشتم که بعد از گذر از همه ی سوالات، سر اینکه یه دختر صد و شصت سانتی میخواسته و مادر من (با قصد البته) اصرار کرده که من 159 سانت هستم، معامله جوش نخورده...
...
تازه خدا رو شکر که از اون سال پر حادثه گذشته یم و تب تاب سیاست خوابیده. وگرنه که در جواب اولین سوال باید مختصاتتو نسبت به جایگاه رهبری و نظام مشخص میکردی!
یه چیزی تو مایه های گزینش استخدام مثلن!...
و یه بار در جواب سوال مامان که گفته بود، خانوم مگه دارین گزینش میکنین که همچین سوالاتی میپرسین، طرف به مامان گفته بود که: همین حرفا رو زدین که تا حالا دخترتون مونده رو دستتون. و تلفنو قطع کرده بود!
...
نهایتن، بازم میگم که نمیشه همه رو با یه چوب زد. این سیستم ها برای عده ی زیادی جواب داده قطعن که تا حالا مونده و ازش استفاده میشه... ولی به شخصه باهاش نمیتونم کنار بیام.
...
پ.ن:
میدونم که هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشه که من اینطور از دوست عزیز شاکی باشم... ولی هستم...خشم دارم...

  • پری شان

33-34

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵ ق.ظ

گیگیلی، دوست اسلوموشنم، هر وقت بحث ازدواج میشد، میگفت من مطمئنم که یه ازدواج خوب خواهم داشت. من به هیچ وجه تجرد رو نخواهم پذیرفت... حتمن خدا کسی رو برای من آفریده... بلخره پیداش میشه...

با نشاط و امیدواری تمام همیشه برای این موضوع دعا میکرد.

...

امشب عروسیش بود.

از اول تا آخر آشنایی و ازدواجش پنج ماه هم نشد... همه چی یهویی و تند تند ردیف شد.

...

امشب حالش خوب بود. خیلی خوب. و حقیقتن همسرش انسان لایقی بود.

...

خوشحالم براش.


  • پری شان

33-33

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ
پنج ساعت پشت سر هم داشتم سن. گ میتراشیدم، بدون اینکه متوجه محیط اطرافم باشم.
بسیار لذت بخش و آرامش دهنده بود این حال.
امروز فقط رو حد. ید کار کردم... خیلی بامزه ست!... به خاطر آهن زیادش، و در مجاورت آب، سریع اکسید میشه و موقع کار قرمزی دستگاه تراش و دستهای من بیشتر شبیه صحنه ی وقوع قتل بود.
...
خسته م. خیلی. خستگی ای مطلوب!
...
سفارش ساخت دو تا انگ. شتر عق. یق هم دادم.
سفارش یه ست عق. یق هم هست که باید زودتر طراحیش کنم.
...
گاهی زندگی بازی در نمیاره. همه چی رو غلتک ه.
الان از اون وقتاست!... خدایا شکرت!


  • پری شان

33-32

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ

بعد از قریب به دو ماه، امروز هیچ مهمونی نداریم.

مامان و بابا هم رفتن بیرون.

خیییییلی وقت بود خونه تنها نبودم.

همه جا سکوته.

فقط تیک تاک ساعت.

...

مامان گفت داره فکر میکنه که شاید ده روز بره اصفهان.

گفتم : برو... بابا که کارش زیاد شده و صبح زود میره و شب دیر میاد...

منم میرم میفتم تو کارگاه،  یه کم کار کنم ببینم با خودم چند چندم...

...

خیلی خوبه که من همیشه اونقدر برگ قلمه زده م که هر وقت میخام به ذهنم استراحت بدم، چیزی برای کاشتن وجود داره.

پنج تا گلدون جدید به مجموعه اضافه کردم.

...

امروز سالگرد بابایی ه.

روزی که فوت کرد رو یادمه...

سه سالم بود.

چقدر همه گریه میکردن.

مامان نشسته بود رو زمین. زیر طاقچه. اتاق عقبی ه خونه مامان بزرگ. همونجا که زمستونا کرسی میذاشتن. تکیه داده بود به دیوار و پاهاشو دراز کرده بود. شکمش قلمبه بود. نشسته بودم رو پاش و نگاش میکردم. بلند بلند گریه میکرد... هر چی صداش میزدم جوابمو نمیداد. اصن منو نمیدید انگار...

تخت بابایی گوشه ی اتاق جلویی بود. همون اتاق که به حیاط راه داشت.

هی میخواستم برم پیشش، هی یکی تو قاب در منو میگرفت و برم میگردوند عقب.

نمیفهمیدم چی شده.

گیجی و سردرگمی مو یادمه.

تو کوچه و دالون و رو پله ها، همسایه ها با لباس سیاه نشسته بودن. 

...

پیراشکی کرم دار دوست دارم... خیلی...

هر وقت بابایی از بیرون میومد، یه پاکت قهوه ای دستش بود. میدویدم طرفش. درشو باز میکرد و پاکتو میگرفت جلوم. منم یه پیراشکی داغ برمیداشتم و بالا پایین میپریدم از خوشحالی!

...

خدا رحمتش کنه...

  • پری شان

33-31

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ق.ظ

جوجه رفت خونه ی اون یکی مادر بزرگش.
بعد از ده روز.
یعنی بعد از چهل روز... سی روز هم قبل از به دنیا اومدنش...
بغض همه ی گلومو گرفته.
به مامانش گفتم، یه بار دیگه، اونقدر خونمون بمونین که موقع رفتن اشک منو در بیارین، خودتون میدونید...
...
دیشب یه عکس پیدا کردم از خودم، چند روزگیم... عین عکسی بود که دیروز ازش گرفته بودم.
دو تاشو با هم برای مامانم فرستادم.
باورش نمیشد...
...

اونقدر شباهتش به من زیاده که امروز، یه لحظه حس کردم خودمو بغل کردم...
الانم که دارم اینجا مینویسم اشکم راه افتاده...
نمیفهمم چه مرگمه...
یه چیزی داره منو میبره مستقیم وسط یه داستانی که انگار تو خوداگاهم لود نمیشه...
یه داستان غمگین...

  • پری شان