پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-68

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۵ ق.ظ

صبح زودی پاشدم از خونه مامان بزرگ بزنم بیرون که یه وقت نگه: نهار بمون!

اونوقت ساعت نه صبح، یه قابلمه مرغ در حال طی کردن مراحل آخر پخت، روی گاز بود!

صبحانه رو که خوردم، گفت: اصلا امروز نرو سر کار! ناهار پیشم بمون. تا شب. شبم بخواب. فردا برو!

با لبخند گفتم که شرمنده و نمیتونم و ایشالا یه روز دیگه و... که آشکارا ناراحت شد... و بعد از کمی سکوت گفت: لااقل ناهار ببر!

از تصور همراه بردن یه ظرف غذا در حین متر کردن بازار، حالم بد شد... ولی نهایتن مجبور شدم یه تیکه مرغ رو لقمه کنم و با خودم ببرم... و از اولین سوپرمارکت یه بطری آب یخ گرفتم و گذاشتم کنار لقمه هه که سرد شه و به ظهر نرسیده فاسد نشه... خب ما خانوادگی فوبیای غذای فاسد داریم!

...

بازار قرار گذاشتم با دکی... که بریم برای تزیین خریدهای عروسشون، جعبه و گل و روبان و از این بساط ها بخریم...

تا چهار بعد از ظهر بازار بودیم. کلی وسیله خریدیم. و هی هم با خودمون فکر کردیم که واقعن چرا باید این همه وقت گذاشت؟!... ما هم اگه عروس بودیم این برنامه ها رو داشتیم؟!...

...

خسته و کوفته از دوستم جدا شدم و تازه رفتم دنبال خرید کارت دعوت برای سال بابابزرگ.

و بعد گشتن و پیدا کردن و سفارش دادن، یک ساعتی که منتظر چاپ بودم، دور میدون بهارستان گشتم و از وسط رد شدم و دور حوضش چرخیدم و مجسمه مدرس رو تماشا کردم. 

...

کارت ها رو تحویل گرفتم و دیگه تفریبن سینه خیز، برگشتم خونه مامان بزرگ که باز هم امشب تنهاست و کس دیگه ای نتونسته بیاد پیشش.

...

برام خورشت مرغ و آلو درست کرده بود و مرغهای پخت صبح رو هم گذاشته که فردا بده بهم برای ناهار ببرم.

...

کف پام تاول زده.

...

دکتر گفته بود اگه خوابم نبرد، دیازپام 2 بخورم.

و خیلی احمقانه نگرفتم هنوز.

و همچنان بیدارم.

  • پری شان

33-67

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ

به خانوم دکتر پیام فرستادم که: آیا دارویی هست برای کمک به عبور از این حس بیحوصلگی مفرطی که چنبره زده بر این روزهای من؟
جواب داد: دارو برای عبور از بیحوصلگی؟ یعنی اینقدر زیاده؟ نکنه افسرده ای؟
گفتم که: بی حوصله م.... یعنی اینکه ممکنه یه روز اصلن دلم نخواد از خونه بیرون برم... و نرم... و روزهایی هم که میرم کارگاه، اکثر مواقع ساعت ها روی کاناپه دراز میکشم و هیچ کاری نمیکنم... حتی فکر!... هیچ احساس به خصوصی هم ندارم. غم یا خشم یا هرچی... همین!... حوصله ی حرف زدن با کسی رو هم ندارم... آدما کلافه م میکنن...
گفت: این یعنی افسردگی عزیز جان! بیا مطب!
...
خوب، بعد از مدت ها مثلن خودشناسی و زیر و رو کردن خود و یادگرفتن تکنیک های عبور از احساسات بد و هزار جور داستان، بازم رسیدم به همینجا...
...
دکتر تاکید کرد برم پیشش و من وقتی به این فکر کردم که الان میخواد بیاد از تله ای که توش افتاده م لابد حرف بزنه و یا کیس من رو از منظر تئوری انتخاب ویلیام گلسر بررسی کنه و یا بگه کدوم ارکتایپ الان اومده رو و کنترل منو به دست گرفته و یونگ نظرش چیه و یا تحلیل رفتار چی میگه و...
مخم پوکید!
نمیتونستم به دکتر بگم، حتی حوصله ی خود شما و حرف زدن باهاتونو ندارم!
...
عجیب تلخم این روزا!
...
حالا وسط این حال خوشم، امشب باز هم پیش مامان بزرگم.
وقتایی که پیش همیم اساسن حرف بر سر مسئله ی ازدواج منه و نصیحت های مامان بزرگ که: پس کی؟! فکر کردی همیشه زندگی اینجوریه؟
و یا پرداختن به مسئله ی کار و اینکه چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم که استخدام آموزش و پرورش نشدم!
امشب ولی خدا بهم رحم کرد. آی فیلم سریال مورد علاقه شو نشون میداد و از شانس من دو قسمت پشت سر هم.
در نتیجه تو تایم کوتاهی که برامون باقی مونده بود تا قبل از خواب، در مورد این گفت که: برو لااقل خودتو بیمه کن!
بعد هم که سر و کله ی یه سوسک پیدا شد و کلن فضا عوض شد!

  • پری شان

33-66-2

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ

دیشب بعد از مدت ها ساعت دوازده نشده خوابیدم... نماز صبح خوندم.. و دوباره تا یازده و نیم...
بعد هم که پاشدم، تا دوش بگیرم و گلها رو آب بدم و با بابا صحبت کنم سر متن دعوت نامه ی سال بابا بزرگ و بعد هم به اصرار مامان ناهار بخورم، چهار رسیدم کارگاه!...
همونجا رو کاناپه دراز کشیدم و پاپ کورن خوردم و خوابم برد تا شش و نیم...
یه ربع به هفت اومدم بیرون و یه ساعت تا میدون توحید پیاده رفتم و بعد اتوبوس سوار شدم به سمت خونه...
به نظر میرسه، راه های رسیدن به خونه، به عدد حال بدی های آدمه... و هر مدل حال بدی ای ضربدر شدتش....
شاید اگه تاریک نمیشد تا زیر پل ستارخان رو هم میرفتم...
...
الان که دارم فکر میکنم میبینم من اون وقتا که جوون بودم، غرب به شرق و شمال به جنوب تهرانو پیاده به هم میدوختم... خصوصن تو مواقع تعطیلی... مثلن نوروز... یعنی تو ایام نوروز و خلوتی تهران، کیلومترها تنهایی راه رفته م...
البته، فقط تهرانم نه...
شاید همه ی خیابونا و کوچه پس کوچه های اصفهانو متر کرده باشم...
و شیراز...
...
و هنوز توپه تو گلومه...

  • پری شان

33-66

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ب.ظ

توپه وسط گلومه باز...


  • پری شان

33-65-2

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ

خب آخه اصن این چه بساطیه!!!...

  • پری شان

33-65

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

گلومی ونزدی...

...



ای حال نامعلوم...

  • پری شان

33-64

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
یه روز مادر و دختری که با حرف زدن های سر صبحانه شروع شد و بعد یه ناهار فوری با هم و بعد همراهی تا مطب دکتر و بعد هم چرخیدن تو یه مرکز خرید...
آخر سر هم با دستای پر، رفتیم دیدن جوجه که چهل روزش شده و شیرین و بامزه و شیطون!
...
:)
  • پری شان

33-63

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دیشب رفتم پیش مامان بزرگ...
سه هفته دیگه، اولین سالگرد بابا بزرگه.
شاید اولین بار بود که تو این مدت میرفتم پیشش میموندم...
از این بابت از خودم متنفرم...
و از طرفی، رابطه قدری کدر ه و من پشت اون کدر بودنه کمی هم به خودم حق میدم...
تقریبن نخوابیدم... فقط وقتی آفتاب زد، یکی دو ساعت...
بعد هم پاشدم و برای اینکه یهو پانشم برم سر کار و مثلن کمی بیشتر بمونم پیشش، شروع کردم به تمیز کردن خونه...
جارو و تی و سرویس ها و...
اصرار داشت به ناهار... بهش کمک کردم فرنی درست کرد، و ساعت یازده صبح به زور یه بشقاب فرنی ریختم تو حلقم و پاشدم رفتم کارگاه... خسته... له...
تا ساعت سه چهار بعد از ظهر روی مبل سه نفره دراز کشیدم...
بعد دیدم نمیتونم کاری انجام بدم... فقط چند جای دستگاه تراش که آب ازش بیرون میریخت رو با چسب سیلیکون آب بندی کردم و کمی غذا خوردم برای تاثیر بیشتر ژلوفنی که به هوای سردرد خورده بودم و بعد زدم بیرون...
با خودم گفتم پیاده میرم، تا هرجا خسته شدم...
با این امید که شاید خستگی زیاد کمک کنه شب زود بخوابم...
از هفت تیر راه افتادم و دو ساعت بعد پارک ملت بودم...
سوار اتوبوس شدم و به خونه که رسیدم پاهام سنگین بود و مخم خواااب...
سریع دوش گرفتم و نمازمو خوندم و خسته و کوفته و در دل شاد از اینکه بلخره خواب سراغم اومد، تلفنو خاموش کردم و ساعت نه شب در سکوت خوابیدم...
با تصور اینکه صبح شده از خواب پریدم...
و ساعت ده و ربع بود... فقط یک ساعت و ربع...
و مغزم کاملن ریست شده و حس ده صبح رو داشت...
کمی میوه و غذا خوردم و فیلم دیدم و...
حالا...
به نظر میرسه که امشب هم تا صبح بیدار خواهم بود...
  

  • پری شان

33-62

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ق.ظ

صبح پاشدم و یکی تو مخم گفت: چقدر دلم براش تنگ شده!...
نزدیکای ظهر شد باز گفت، نمیخوای ببینیش؟!...
ظهر شد، گفت: امروز برو ببینش...
دلم شور افتاد... رخت میشستن انگار...
بعد صفحه ی اینستا گرامم باز بود... دوستی نوشته بود سومین سالگرد پدرشه... و من یادم اومد اون ظهر تابستون کلافه رو که پیشش بودم و بعد بهش گفتم باید برم این مسجدی که دو تا خیابون بالاتر از شرکتشه، برای مراسم ختم پدر دوستم...
بعد ینی سه سال پیش اونجا بودم... سه سال یه عمره...
بعد یکی گفت: آروم باش... کاراتو بکن... برو اون سمتی... به خودت مهلت بده که تصمیم قطعی بگیری...
وقتی رسیدم سر خیابون شرکت، دو و نیم بعد از ظهر بود... شماره شو گرفتم... دلم تاپ تاپ کرد... سریع جواب داد و گفت که پشت خطی ام و دو دقیقه دیگه بهم زنگ میزنه...
دو دقیقه خودمو با مجله های رو پیشخون دکه روزنامه فروشی مشغول کردم... زنگ نزد... راه افتادم... تا سر میدون، حواسم به گوشی بود و زنگ نزد... تاکسی سوار شدم... نزد... وارد ایستگاه مترو شدم، چشمم به صفحه گوشی، زنگ نزد... سوار مترو شدم و زنگ زدم به طلا ساز که برم سفارش هامو تحویل بگیرم... دو تا انگشتر فوق العاده بود... کمی خوشحالم کرد، ولی یه بخشیم حواسش به گوشی بود که زنگ نمیخورد...
کم کم احساس کوفتگی و کرختی کردم... مثه حال قبل از سرماخوردگی... بی حوصله شدم... بعد با استاد فلزی قرار داشتیم... با دوست منطقی م... تمام مدت که اونجا تو دفترش رو صندلی نشسته بودم، داشتم خودمو مجازات میکردم که اصلن چرا صبح همچین فکری به سرت زد؟... دیدی که باز رفتی سر کار؟!.. اصلن چرا باید یهو اینقدر استرس بهت وارد بشه؟!... این مسخره بازی جدیدی که مخت راه انداخته چیه که تا یه استرس، غم یا خشمی میاد سراغت، سریع فورواردش میکنه به جسمت؟!... این استخون درد چی میگه؟!... صدای رادیوی استاد فلزی و کل کل های دوست منطقی م باهاش، کلافه م کرده بود...
که گوشیم زنگ خورد...
قبل از سلام، گفت که کلن یادش رفته زنگ بزنه... گفت روز شلوغی داشته... گفت که الان یه لحظه، نمیدونه چرا، من تو ذهنش اومدم و بعد یهو یاد تلفن من افتاده...
منم گفتم: از سر خیابونت داشتم رد میشدم، میخواستم ببینم اگه هستی بهت یه سر بزنم، دو سه دقیقه صبر کردم، زنگ نزدی، رفتم به کار دیگه م رسیدم...
...
مکالمه ی دو تا انسان رسمن روانی!

  • پری شان