پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-183

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ

لعنت به تو!


پ.ن

نصف روزای سی و سه سالگی گذشت.

دارم دنبال جوجه هام میگردم.

  • پری شان

33-182

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح رفتم پایان نامه صحافی شده رو تحویل گرفتم... چقدر تمیز و مرتب و درست و حسابی بود! اول از همه هم رفتم منابع رو چک کردم و پاورقی ها. که خوب و درست بود.

رفتم و آقای سایت سی دی و ثبت ایرانداک رو کنترل کرد و خانوم پژوهش یه نسخه ورداشت و آقای رییس امضا کرد و خانوم کتابخونه هم چند تایی تحویل گرفت و... رفتم آموزش برای تشکیل پرونده... کلش شد بیست دقیقه... که چهار سال بود که بارش رو مخم بود... چهار سال!!!...

حالا فقط مونده عکس و کپی شناسنامه و اینا که بدم آموزش.

...



به مهربان دوستم گفته بودم که راضی نیستم از متن پایان نامه م و دلم میخواد باز روش کار کنم که اگه کسی بهش رجوع کرد به دردش بخوره و از همه مهم تر آبروم نره و... 

گفت، ببند دهنتو! هیشکی لای اونو باز نمیکنه. هیچکس اونو نخواهد خوند و بیخودی کارو کش نده...

که قبول کردم.

...

امروز خانوم کتابخونه، عنوانمو خوند، بعد با خنده بهم گفت که داره پایان نامه مینویسه و موضوعش فقط یه کمی با من تفاوت داره -که خب اون تفاوت اندک در نهایت موجب میشد که خروجی پروژه ی من یه اسباب بازی آموزشی باشه و خروجی کار اون برنامه ریزی آموزشی- و بهم اعلام کرد که حتمن پایان نامه م رو خواهد خوند!!!!...


  • پری شان

33-181

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

 دلت لک زده برای داشتن چیزی، رفتن جایی، انجام کاری... یا حالا هرچی... هر چیزی از این دست... خواستن... با تمام وجود...

بعد وقتی که ازش میگذره... وقتی از موعدش میگذره... وقتی اون لحظه ای که با تک تک سلول هات اونو طلب میکنی، نیست...

و وقتی که اتفاق میفته... به دستش میاری... بهش میرسی... میبینی همونجایی هستی که روزی آرزوشو داشتی... که اگه همون وقت بهش رسیده بودی، میتونست برات بشه یه گوله انرژی... ولی حالا... بهش رسیدی... ولی دیرتر... دیگه اون خواستنه نیست... دیگه تو اون آدمه نیستی... دیگه اون چیز، ارزش سابق رو نداره... 

اون حس گند و مزخرف رسیدن... 

وقتی اطرافیان منتظرن تو رو در حال شادی ببینن... و تو... سرد و صامت، فقط نگاه میکنی... 

نه اون انرژی سابق رو داری، و نه انگیزه شو...

...

اون حس ه مزخرف... دارم از تجربه ی اون رسیدن دیر تر از موقع میگم...

...

گلی گفت: بلخره شد!... و منتظر بود از جا بپرم و جیغ و دست و هورا بکشم!... ولی فقط لبخند زدم و گفتم که نمیدونم چرا امروز اینقدر خسته م...


  • پری شان

33-180

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ق.ظ
بچه که بودیم، همیشه با هم بودیم. بچه ی آرومی بود. اسممون هم شبیه هم. من نیمه اول بودم و اون نیمه دوم. من قلدر و اون مظلوم!
اون بچه ی آخر خانواده، تقریبن همسن خواهرزاده ش و من بچه اول. 
بعد که بزرگ شدیم، پونزده شونزده سالمون که بود، سر یه سوء تفاهم، رابطه قطع شد... دوست نبودیم. تنها چیزی که وجود داشت نسبت فامیلی بود و دیدن هم تو مهمونیا...
دانشجو که شدیم -من یه سال پشت کنکور بودم، برا همین سال ورودمون یکی شد- سر کارای مربوط به ثبت نام و بعد هم تو درسا، رابطه مون نزدیک شد. گرچه که رشته ها مون هیچ ربطی بهم نداشت!!!
ولی هیچ وقت صمیمیت سابق برنگشت...
تا اینکه پنج شش سال پیش تو یه کلاس خودشناسی شرکت کردیم. البته بدون هماهنگی قبلی با هم. اتفاقی شد... بعد دوباره صمیمیته برگشت. همیشه با هم در ارتباط بودیم. فارغ از نسبت فامیلیمون... وقت زیادی رو با هم میگذروندیم... حرف نگفته ای بین مون نبود... 
تا اینکه، باز هم سر یه اتفاق، که حتی هنوزم معلوم نشده کی راست گفت، کی دروغ گفت و اصلن واقعیت ماجرا چی بود، پوکیدیم... دیگه باهاش حرف نزدم. حتی نگاهشم نکردم. تو جمع ها، مهمونی ها. تو بیست و نه سالگی. دو تا آدم بزرگ... اتفاق سهمگینی بود... دیگه ازش خبر نداشتم... برام اهمیتی نداشت... رهاش کردم... هیچ جوری نمیتونستم ببخشم... دو سال تموم...
ولی کنار اومدم... طول کشید... ولی شد... تونستم بذارمش سر جای خودش... از یه جایی ته دلم کنده شده بود... و حالا باید تو یه فاصله ی دورتر میذاشتمش... نمیشد همینجوری رهاش کنم...
...
ولی تو اون دو سال یه اتفاقی افتاد... اون عوض شد... خیلی عوض شد... من نمیدونستم... تا همین چند وقت پیش... که یهو تو صفحه ی اینستاگرامش دیدم... قلبم وایساد!... قید همه چی رو زده... باورم نمیشد...
...
امشب رفته بودیم خونه شون. و من این فکر همش تو سرم بود که شاید نباید اون جوری رها میشد... نمیگم آدم تاثیر گذاری هستم. اون هم دیگه بچه نبود. یه آدم تقریبن مستقل با تحصیلات عالی. و در آستانه ی سی سالگی... ولی شاید میشد جلوی این اتفاقو گرفت... شاید... 
...
اطمینان دارم حالش خوب نیست... آدمی با یه سبقه ی مذهبی، که تحصیلاتش زیر شاخه ی الهیات بوده و الان مسئول فرهنگی تو یه مدرسه ی مذهبی دخترونه ست و بعداز ظهر دانشگاه تدریس داره، ولی تو زندگی شخصیش کاملن برعکس اونه، حتمن حالش بده...
مگه میشه با این همه تناقض کنار اومد؟!...
...
خدایا! رحمی...

  • پری شان

33-179

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

جوجه کمی بیتابی میکرد.

نشوندمش رو پامو شروع کردم باهاش حرف زدن.

توجهش جلب شد... زل زده بود بهم...

بهش گفتم، ببین عمه، تو الان پنج ماه از عمرت میگذره... کم کم بزرگ میشی، چهار سال دیگه، میری مهد. دست داداشتو میگیری و با هم میرید.

و یه نگاه کردم به مامان جوجه که از اون سر اتاق صورتشو کج و کوله کرد و برام شکلک در آورد!...

ادامه دادم، پنج سالت که شد، یه دستت تو دست داداشته، یه دستت تو دست آبجیت...

زن داداشه رسمن شروع کرد بهم بد و بیراه گفتن!

خندیدم!

جوجه هم خندید...

بعد براش تعریف کردم که باید بره مدرسه... که کله سحر پاشه... که تا دوازده سال بساط همینه... بعد هم کنکور... بعد هم کارشناسی... با دقت نگام میکرد... بعد... دو سال ارشد... البته اگه به من رفته باشه که میتونه چهار سال طولش بده... بعد هم دکتری... اون وقت میشه بیست و هشت سالش و تازه باید موهاشو از ته بزنه و بره سربازی...

یهو همونجوری که داشت نگام میکرد هر چی شیر خورده بود بالا آورد...

...

فکر کردم اون موقع که جوجه بشه بیست و هشت سالش، من میشه شصت سالم... 

تصور شصت سالگی حالمو بد کرد...

...

امروز بعد از مدتها مهمون داشتیم...

فک کنم دو سه ماهی میشد...

جوجه جای همه چیزو داره پر میکنه...


  • پری شان

33-178

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رسمن اون روزهایی که یادداشت نمینویسم رو مخمه!!!

یه وسواس عجیب و مسخره!

یه قانون که خودم میذارم، بعد کلافه میشم!

...

حتی، شماره گذاشتن برای مطالبم... اگه اشتباه بشه اذیتم میکنه... گاهی حساب هم میکنم ببینم بر اساس تاریخ روز، عدده درسته یا نه...

بعد، اصرارم به شرح اتفاقات روز...

اونقدر درگیر این میشم که چه اتفاقاتی افتاده که دیگه به اون حرف اصلی که میخواستم بزنم نمیرسم...

خیلی وقتا میخوام در مورد برداشت شخصیم از چیزی بگم، یا چیزی رو تحلیل کنم، یا حتی خاطره ای که تو ذهنم لود شده بر اثر یه جریان....

ولی اصلن نمیرسم بنویسم!!!

و این در حالیه که من تمام مدت یکی تو مخم نشسته که داره حرف میزنه، با زبان معیار، نه محاوره، و اتفاقاتی که شاهدشه توضیح میده... انگار که داره برای شخص دومی؟ سومی؟ تعریف میکنه... انگار کلن داره وبلاگ مینویسه...

ولی...

وقتی به اینجا میرسم، سکوت میکنه!

...

چمه خب؟!


پ.ن

همین الان هم دارم فکر میکنم برم جاهای خالی وبلاگ رو پر کنم...

این اعدادی که نیست، ذخیره پیش نویس شده...

کم کم اضافه میشه...

پ.ن.2

و دیگه اینکه، یه جایی از مخم هم الان گیر داده که چرا از امروزت تعریف نمیکنی...

چرا ننوشتی که چی شد!!

پ.ن.3

عق. یق کبودی که میخواستم، امروز با پست رسید...

خیلی زیباست...

بیصبرانه منتظرم برم کارگاه و اره ش کنم ببینم تو دلش چه شکلیه!

فعلن که یه کلوخه!... ولی از یه تیکه ش که پریده بود رنگش معلوم بود...


  • پری شان

33-177-2

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ب.ظ

پیش استاد فلزی بودیم، امروز جوشکاری یاد داد.

من روز اول بهش گفتم، میشه منم همراه دوستم بیام سر کلاس؟

گفت خواهش میکنم. این چه حرفیه...

حالا ولی انگار یه جوری شده اوضاع...

دوستم داره پول میده، درس میگیره... من پول نمیدم و تماشاچی ام... و به هر حال دارم میبینم و یه چیزایی یاد میگیرم... 

هر چند که از این دانش بعیده استفاده کنم... یعنی فعلن همین کار تراش که زاییدم رو باید بزرگ کنم... حالا کو تا فلز...

جوش دادن انگ. شتر مسی رو یاد داد، بعد حلقه، ناصاف بود. تو نق. ره سازی ها دیده بودم که چطوری این کارو میکنن. مسج اومد برام. تا که جواب بدم، حواسم پرت شد و نفهمیدم... بعد سرمو بلند کردم و گفتم، چی شد؟ چجوری صافش کردین؟ ذهنم فقط دنبال یه قیاس بود بین مس و نق. ره. 

یهو استاد گفت، به شما باید جواب پس بدم؟؟؟!!!... لبخند زدم که نه!... خندید و گفت: شوخی کردما! یه وقت ناراحت نشی...

خواستم بگم، کدوم شوخیه که پنجاه درصدش جدی نباشه؟!...

ولی فقط در جواب گفتم، نه بابا!

  • پری شان

33-177-1

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ

جوجه پوستش حسابی خشک شده.

میخواستم کمک بدم با مامانش بریم دکتر، بعد مامانش گفت که نمیاد. و تلفنی با دکتر صحبت میکنه. و عکس میگیره و میفرسته... و از من خواست برم پیش دکتر داروشو بگیرم...

رفتم و گفتم خودمم ویزیت کنه... 

ازم درباره خشم پرسید، و من جریان نامه نوشتنمو براش تعریف کردم...

خیلی خوشش اومد.

شروع کرد درباده اهمیت نوشتن در یادگیری درست زبان مادری حرف زد و بعد رفت تو تاریخ...

از حمله ی اعراب و مغول، اومد تا پهلوی و بعد جمهوری اسلامی... برگشت به ساسانی و مقایسه کرد با الان... رفت تو شاهنامه و مقایسه کرد با حمله اعراب... اومد پهلوی اول، بعد رفت تا جنبش های ضد نژاد پرستی و مارتین لوتر و کندی...

و من تو اون یک ساعت و اندی فقط لبخند زدم و سر تکون دادم و گفتم بله بله... و به دوست جدی م فکر کردم که تو ایستگاه مترو منتظرم نشسته بود...


  • پری شان

33-176

سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۳ ق.ظ

امروز، خیلی جدی، پول نداشتم از خونه برم بیرون!!!

سر کار نرفتم...


  • پری شان

33-175

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ق.ظ
امتحان ساعت نه بود. اووون سر شهر. از هولم خیلی زود رسیدم... قبل امتحان هرچی تو حیاط صبر کردم آشنا ندیدم. منتظر علی هم بودم. سر جلسه هم حواسم به در بود. که نیومد.
امتحان اینترنتی شده. باید بری سر جلسه و بشینی جلو کامپیوتر... کلی سوال پرت و پلا و غلط داشت.
بعد امتحان دم در حوزه علی رو دیدم. فکر میکردم دیر رسیده. بعد فهمیدم امتحان اون ساعت یازده بوده و بقیه بچه ها ساعت یک.
پیشونیش زخم بود. چشمهاش بیحال و دستش هم کمی میلرزید... 
ازش پرسیدم چی شده؟... گفت که بیست روزه بستریه و امروز هم با ضمانت خودش اومده امتحان بده... ظاهرن تشنج شدیدی کرده بوده. تو خیابون. پیشونیشم خورده بوده به جدول و... 
حالا هم تحت درمان بود. تا ده روز دیگه باید بیمارستان میموند.
حال دخترشو پرسیدم، چشماش پر اشک شد و گفت هر روز بعدازظهر خانومم میاره تو لابی بیمارستان و میرم میبینمش...
چند ماه پیش بچه ش هم مدت ها بیمارستان بستری بود. به خاطر رفلکس معده... بعد هم مجبور شد خونه شو منتقل کنه شهرستان... تازه جابجا شده بود که اینجوری شد...
زندگیش بدجوری بهم ریخته ست.
بغض گلومو گرفت... ازش خداحافظی کردم و اومدم.
از صبح تو فکرشم و غمگینم. 
  • پری شان