پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-174

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

فردا صبح امتحان دارم.

ساعت یک و نیم صبحه.

چند صفحه جزوه رو سه چهار بار خوندم.

خیلی وقته امتحان نداشتم.

خیلی وقته واسه امتحان درس نخوندم.

دلم شور میزنه. و بعد خنده م میگیره از این چند تا برگه ی جزوه م...

یعنی اصن خنده داره!!!

ولی یه جایی از دلم، ول کن نیست.

دو ساعته اومدم تو تخت که بخوابم.

گوشی رو خواستم برای بار آخر چک کنم، دیدم یکی از بچه ها، پنجاه صفحه نمونه سوال فرستاده... نشستم به خوندن... یعنی همونجوری که دراز کشیده بودم... چشمام دیگه خسته شد... گروه خونوادگیمونو تو تلگرام چک کردم ببینم عکس دیدی از جوجه نذاشتن، که یهو شوک شدم!... عکس یه بچه کوچولو، عین جوجه! با روسری!!!

زیر عکس نوشته بود، عمه ی جوجه در یک سالگی!!!

من بودم!

باورم نمیشد!...

یه آدم بزرگ که روسری سرشه، بعد دست و پای کوچولو داره!!!

آخ که چه همه دوست داشتم خودمو! خود کوچولومو!


  • پری شان

33-173

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ق.ظ
از صبح فکرم درگیر بود. همش احساس میکردم باید کاری کنم... 
خشم زیادی داشتم.
شروع کردم به نوشتن... اولش فقط بد و بیراه بود... داشتم منفجر میشدم... 
بعد اما کمی آروم تر شدم و یه نامه نوشتم. خطاب به عموهام... همه ی حرفامو زدم... نامه ی خیلی طولانی ای شد. بعد هم براشون ارسال کردم.
به حرفام اعتقاد داشتم، چندین بار نامه رو مرور کردم تا مطمئن بشم همه ش درسته و حرفی نزده باشم که نتونم پاش وایسم.
...
الان احساس بهتری دارم.
فکر میکنم وقتی میبینی جایی داره بی عدالتی ای رخ میده مسئولی!
...
حرف زدن تو خونواده ی ما مرسوم نیست...
آدما فقط میریزن تو خودشون. مشکلاتشون رو با هم حل نمیکنن... و فقط روز به روز بیشتر در سکوت فرو میرن و عذاب میکشن...
...
کاری که کردم ساختار شکنی ه.
البته که خود من هم تو حرف زدن مشکل دارم. اما به هر حال دارم قدم قدم این رویه رو تغییر میدم.
و از این بابت احساس خوبی نسبت به خودم دارم.
  • پری شان

33-172

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ
تو راهروی خونه ی مامان بزرگ کمی رنگ ریخته بود زمین و پاشیده بود به دیوار.
اصلن شروع جر و بحث دیشب از همون بود. که چرا آقای لوله کش رو زمین رنگ ریخته و...
صبح پاشدم رفتم از ابزار فروشی کاردک و تینر و دستکش و همه ی وسایل لازم رو خریدم.
تا ظهر مشغول بودن.
مامان بزرگ فکر کرده بود تو حیاطم. یا پای کامپیوتر عمو.
وقتی اومد و منو دید حسابی جا خورد.
...
بحث نکردم. کارم که تموم شد، خونه شو براش جارو زدم و ناهار خوردم و زدم بیرون.
دم در اما خودش دوباره شروع کرد... 
در کمال حیرت به جای اینکه فقط گوش بدم و سرمو تکون بدم که بله بله، جوابشو دادم. بی احترامی نکردم، ولی سکوت هم نه.
...
خیلی تلخم...
خیلی...
  • پری شان

33-171

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
عصری با مامان و بابا خونه ی مامان بزرگ قرار داشتیم.
اومدم اینجا.
الان خونه مامان بزرگم... هنوزم باورم نمیشه که این من بودم که اون حرفها رو زدم... به طرز عجیبی یهو جر و بحث شد... و بالا گرفت... بعد کمی آروم شد... بابا اینا رفتن... من موندم، مثه یه بشکه باروت...
و جرقه شو مامان بزرگ زد... که باز شروع کرد تکرار کردن حرفهایی که زده بود...
عصبانی بودم، از مامان بزرگ... از عموها... از عمه... از همه...
چیزایی که از مدتها قبل تو مخم بود، یهو ریخت بیرون...
...
الان مامان بزرگ رفته بخوابه. منم تو تخت نشستم و دارم فکر میکنم... 
آرشیو مخمو زیر و رو میکنم...
من ساکت کم حرف همیشه کوتاه بیا، حرفهایی زدم که خودم هم شوک شدم...
  • پری شان

33-170

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
صبح ماشین حسابم باز کردم و به عمه گفتم بیا حساب کنیم ببینیم چند نفر عمه صدلت میکنن... شد نود و دو نفر!!! ینی برادر زاده هاش و بچه هاشون و نوه هاشون...
و بعد حساب کردیم، چند نفر خاله صداش میکنن... که شد صد و یازده نفر!!! 
بهش گفتم، من یه برادرزاده ی نیم وجبی دارم، خودمو کشتم! شما اونوقت با نود و دو تا... 
صبح خریداشو کردم. یه ناهار من در آوردی درست کردم و بعد از ناهار زدم بیرون.
...
امروز کلاس داشتیم. با تدی بر مهربون سیبیلو!...
چهار ساعت تموم حرف زد.
درس داد و آخر سر نمونه سوال حل کرد.
دوشنبه دیگه امتحان داریم.
  • پری شان

33-169

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
صبح رفتم کارگاهو دو تا در تراشیدم... خودم روحم شاد شد! بس که زیبا بودن!
...
مامان گفت عمه کوچیکه تنهاست و ازم خواست شب برم پیشش... ضمنن گفت که عمه پیتزا دوست داره.
بعد از ظهر رفتم خریدم و اسنپ گرفتم به خونه عمه. 
خوشحال شد.
کلی حرف زد. از چند تا کتابی که جدیدن خونده بود برام تعریف کرد... خدا رو شکر که تو این سن، میتونه سر خودشو گرم کنه.
  • پری شان

33-168

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
ظهر قرار گذاشتم و ماکت رو تحویل دادم که ارسال بشه اصفهان.
...
عصری با دختر خاله رفتیم پیش آقای نق. ره ساز که چند تا از کارهای ملی. له شو بده براش پولیش کنن.
خیلی خوب و با دقت کار میکنه. 
به تیم آینده مون امیدوارم.
...
کی فکرشو میکرد من یه روزی بیام تو این رشته...

  • پری شان

33-167

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دوست کوچیکم مسج داد که با جوجه م میام...

از در که اومدن تو، گفت سلام خاله... ساعت سه بود... تا هشت شب که گفت، خاله خدافظ، یک لحظه هم ساکت نشد!

حتی وقتی کارتون میدید.

اولش هر چی خرت و پرت دم دستش بودو با یه طناب به هم بست و یه اژدها درست کرد که دورتا دور کارگاه در حرکت بود...

بعد اعلام کرد که یه ترن هواییه و در مورد تعداد صندلی ها، مدلشون، ایمنی شون، سن افرادی که میتونن سوارش بشن، که از قضا فقط مناسب بچه های پیش دبستانی و کلاس اولی بود، در مورد خطراتش برای بچه های دوساله و... با هیجان حرف زد... بعد ما مثلن دو تا مادر بودیم که میخواستیم بچه هامونو سوار ترنش کنیم!... 

بهمون تعهد داد که همه چیزش کاملن ایمنه و بر اساس استاندارد طراحی شده!... و اطمینان خاطرمون رو جلب کرد... 

و برای یک ربع بعدش، دور تا دور کارگاه دوید و ویژ ویژ و فیش فیش کرد و جیغ زد...

بعد یهو اعلام کرد که متاسفانه دستگاه رهم کرده!... ینی رم کرده... و کاری از دستش برنمیاد!... 

و یک ربع بعدی دیگه رسمن داشت میز و صندلی و زمین و سقفو بهم میدوخت!... 

بعد که کمی خسته شد، وایساد و شروع کرد به حرف زدن درباره تیم تحقیق و بررسی در مورد علت رهم کردن دستگاه... پلیس شد و بازجو شد و... 

و آخر سر معلوم شد که پت و مت خنگ رفتن تو موتور خونه ی ترن هوایی و دستکاریش کردن!...

حالا ما باید نقش قاضی رو بازی میکردیم و خودش هم وکیل و هم شاکی!!!... 

و با اینکه، در مقام وکیل، به قول خودش، خنگ بودن پت و مت رو اثبات کرد، ولی وقتی ما حکم دادیم که پس فقط از سر کارشون اخراجشون کنیم، در مقام شاکی قرار گرفت و رضایت نداد و درخواست حکم تبعید داد... به سیبری!!!!

...

ما؟

ما در تمام این مدت داشتیم کار میکردیم و سر و صداها و داستانهاشو گوش میدادیم!!!

...

و من در حیرت بودم از داستان پردازی ها و دایره ی وسیع لغات این جوجه ی پنج ساله!!!

  • پری شان

33-166

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح اول وقت رفتم دانشگاه...

برگه هایی که باید تو نسخه صحافی گذاشته میشد رو بعد از دو روز جستجو پیدا کرده بودم و تحویل دادم به انتشارات.

...

انگاری، من تو همه ی این سالها با یه بند به دانشگاه وصل بودم... 

از هشتاد و دو تا نود و یک...

و حالا چهار سال شده که از فردای دفاع نرفتم دنبال کارام... 

ینی تا همین امروز، من سیزده ساله به اونجا وصلم!...

و حالا انگار بند ه پوسیده... بریده نشده... اونقدر طول کشیده که دیگه خودش جدا شد...

...

وسط همه ی این کارا، یه سفارش فوری دادن برا بخشی از ماکت.

تا عصری بازارو داشتم متر میکردم...

  • پری شان

33-165

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه مار زرد، که تا چشمم بهش افتاد، در جا خریدمش.. رنگ زرد درخشانش سحرم کرده بود... آوردم خونه، تو یه سبد نگهداریش میکردم... بعد کم کم بزرگ شد و شروع کرد به حرکت... به سختی در سبدو بسته بودم. زورش زیاد بود... میخواست حمله کنه... دیگه زورم نرسید، باز شد در سبد و اومد بیرون و پیچید دور گردن داداشه...

به سختی نجاتش دادم... داداشه رو رها کرد و اومد سمت من...

از خواب پریدم.

  • پری شان