پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-296

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ

اللهم اشغل الظالمین بالظالمین

  • پری شان

33-295

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ب.ظ

ری میگفت، حرم امام علی برای من تجربه ی یه حس عمیق و درونی از  احاطه شدن با پدرانگی بود...

یه امن و آسایشی که بهت حس سرور و رهایی میداد...

...


خدا سایه همه ی پدرا رو حفظ کنه و رفتگان رو غرق رحمت. 


ایشالا منم قسمتم بشه یه روزی برم نجف!


  • پری شان

33-294-2

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رفتم پیش آقای سنگی که سنگهایی که برای دوستام نوشته بود بگیرم.

اول از همه یه بیضی کوچیک بهم داد که پشتش دعا بود و یه کوچولو هم اسمم!!! 

بهم گفت بذار تو کیف پولت که همیشه همراهت باشه!... نیت کردم و برات نوشتم.

زیر لب گفتم یا ابرفرض!

رسما نیت کرده که امسال من ازدواج کنم!!!

باهاش بحث نکردم. سفارشها رو گرفتم. مغازه شلوغ بود و من چند تا یاقوت ریز میخواستم برای یه کاری که دادم بسازن. هی کار منو مینداخت عقب تا همه رفتن... بعد شروع کرد از یمین و یسار گفتن و حرفای خاله زنکی خودش!... که چرا مردا اینجوری شدن و چرا خانما فلان طور شدن و کجا قبلا اینطور بود و چرا فک میکنن برن خارج خوشبختن و چرا مراقب شوهراشون نیستن و... مردا ذاتا شیطونن و نمیدونی این عربا میان ایران چه میکنن و من رفته بودم عراق عربه مسخره م کرد که فقط یه زن دارمو و جوونا چرا سخت میگیرن و من شاگردم هجده سالش بود زن گرفت و... و من هی سعی میکردم دم به دمش ندم و حتی یه جاهایی جملاتشو قطع میکردم یا میگفتم ادامه ندین این بحثو!... یا، بسه آقای سنگی! به این موضوع نپردازین و... 

ولی کلا این آدم مثل یه رادیو میمونه که دکمه خاموش نداره، فوقش موج عوض میکنه... 

کلافه بودم و تا سنگها رو وزن کرد و قیمت داد سریع کارت کشیدم بیام بیرون که یهو برگشت گفت:

من یه سوال دارم ازت. دلم میخواد از یکی تو نسل شماها بپرسم. صادقانه جواب بدیا... تو به عنوان یه دختر، پسرهای این دوره زمونه به نظرت چطوری ن؟ از پس زندگی برمیان؟ واقعن میشه روشون حساب کرد؟!...

تو دلم گفتم، الان خیلی دلت میخواد بگم نه والا! اینا شلوارشونم نمیتونن تنهایی بکشن بالا! مردای نسل شماها مردن! زن دوم نمیخواین؟!!!...

یا شایدم منتظر بود فاز ضد مرد بردارم و بد و بیراه بگم و اونم در مقام دفاع بر بیاد و...

دیدم اصلا حوصله بحث ندارم. کوتاه ترین و بی حاشیه ترین جوابی که به ذهنم رسید این بود که، چشونه بنده خداها... من آدم بدبینی نیستم. جوونای نسل خودم رو میبینم، دهه شصتیا، همه دارن  مثه آدم زندگی میکنن. دارن تلاش میکنن یه پولی در بیارن و اوضاعشونو سر و سامون بدن.

یهو زد زیر!.. یه خنده ی خبیثانه!... و گفت: خب پس یادم باشه!...

تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم!... فقط گفتم خداحافظ و اومدم بیرون و درو بستم و به یاد دکی گفتم: مرررررگ!

  • پری شان

33-294

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۴۰ ب.ظ
نشستم تو سلف دانشکده و دارم کارای عقب افتاده ی مجازی مو انجام میدم تا مسئول فارغ التحصیلان از ناهار برگرده...
...
هیچ وقت به اینجا احساس تعلق نداشتم... و فکر هم نمیکنم هیچ کدوم از دوستام اندازه من به اینجا وصل بوده باشن... نه سال!... دکتری مم میتونستم بگیرم تو این تایم!!!

  • پری شان

33-293

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

کل عید به خودم گفتم درس بخون...

تا همین امروز!

فایل جلسه ی قبلو گوش کردم و دیدم تاریخ زدم بیست و دوم... یعنی رسما یک ماه فرصت داشتم و باز گذاشته بودم صبح روزی که کلاس دارم...

اگر اندازه یک نقطه از درس جلسه قبل، خنس، بهره برده بودم این اتفاق نمیفتاد!

...

استادمو دوووست دارم... از اون آدمایی ه که فقط دیدنش حالمو خوب میکنه... خدا حفظش کنه...

...

بعد کلاس گلی پیشنهاد داد بریم آبمیوه بخوریم. من گفتم بیا بریم جایی که همیشه با ری میرم. یه بستنی فروشی قدیمی. و وقتی تاکسی گرفتم و یه بیست دقیقه ای با وجود ترافیک تو راه بودیم باورش نمیشد که این همه مخم معیوب باشه!...

بعدش ولی پیاده برش گردوندم. یک ساعت و اندی پیاده روی حسابی!!!

احساس میکنم لازمه باهاش بیشتر وقت بگذرونم... مستعده که بره تو لاک خودش. هی باید گولش بزنی و بیاریش بیرون!

...

مامان سعی میکنه هفته ای یه بار پیش عمه کوچولو بره و یه شب بمونه. و خوب موقع بیرون اومدن از اونجا همیشه حالش بده... از اینکه عمه رو دم غروب یا شب تنها بذاره... دیدن تنهایی عمه حالشو بد میکنه... 

دیشب اونجا بود. امشب میخواست برگرده خونه. بهش زنگ زدم گفتم من میام اونجا. جا عوض!... 

خوشحال شد...

امشب اینجا میمونم. صبح میرم.

  • پری شان

33-292

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مهربان دوستم تحویل سال تو حرم امام علی بود.

بار اولش بود میرفت... گفتم دعا کنه منم برم... یعنی دیگه از کل گروه فقط من موندم.

بعد که برگشت درگیر سرماخوردگی و عید دیدنی بود. امروز دیگه رفتم خونه ش دیدنش...

فقط یه جمله گفت... که وقتی میری میفهمی که تا بحال از چه رزق معنوی ای محروم بودی...

...

دوست جدی م یه رشته سنگ داده بود براش بند کنم. یعنی کلا همه ی کارهای حوصله لازم دار یه گوشه نشستنی فقط مال منه!...خودشم با مهربان دوستم مشغول تصحیح متن پایان نامه! دانش آموزاشون بودن... بهشون گفتم یعنی انگار سرنوشت محتوم شماها پایان نامه ادیت کردنه!... مال همه ی گنگ رو فک کنم یه دور ادیت کرده باشن!...

بعد مهربان دوستم گفت که حنا خریده از جنوب و گفت بیاین رو دست و پامون نقاشی بکشیم!

یکی دو تا تست کردیم، خوب شد... بعد من یهو یه طرحی به ذهنم رسید و بدون ذره ای فکر که چی کار دارم میکنم قیف حنا رو برداشتم و پشت دست چپم شروع کردم به طرح زدن... تایم زیادی رو دستم موند و طرح هم شلوغ بود... وقتی حنا رو از رو دستم شستم و رنگ زرشکی پررنگش هنوز همون جوری بر و بر نگام میکرد فهمیدم چه غلطی کردم!...

هیچی دیگه... آخر سر یه لنگه دستکش سفید از دوستم گرفتم و احتمالا تا یه ده روزی مجبورم دست کنم!

  • پری شان

33-291

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دادا و گلی رو رهاشون کنی دنبال زندگی و فعالیت های تنهایی خودشونن. قاطی خونواده نمیشن. برا همین مامان هی بهانه جور میکنه برای دور هم بودن. دوست نداره خونواده از هم جدا باشن.

مثه امروز که برنامه آبگوشت دورهمی رو انداخت خونه ی دادا... 

سر ظهر همه مشغول کمک دادن بودن. آماده کردن گوشت کوبیده، سبزی، ترشی، داغ کردن نون ، چیدن میز... که یادم افتاد گوشیم از دیشب خاموشه... رفتم یه لحظه بزنمش تو شارژ و روشن کنم و برگردم کمک بدم که از آنه مسج رسید: میتونی نبخشی!... ولی ببخشید اگر با رابطه م با فلانی باعث غمت شدم... خیلی خیلی خوب حستو درک کردم...

انگار که با سر رفتم تو دیوار... در یک لحظه پرت شده بودم تو یه دنیای دیگه... هجوم شدید احساسات مختلف... غم... حسادت... خشم.... خشم... خشم... ترس...

  • پری شان

33-290

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز که داشتم از کنار میدون و از بین اون همه آدم و ماشین رد میشدم، یهو احساس کردم که چقدر عجیبه که الان اینجام!... بیرون خونه. بدون اینکه بهش فکر کنم!...

تو این بیست روز، جز با خونواده و یا با ماشین از خونه بیرون نرفتم... 

اصلا پیاده روی های تنهایی طوووولانی من تو عید خلوت تهران جزو برنامه های همیشگی بود... و برنامه سفرهای کوتاه دو سه روزه با گنگ مون...

امسال ولی، چسبیده بودم به خونه و خونواده. 

کم کم حتی احساس ترس میکردم از تنهایی بیرون رفتن!

ولی امروز صبح، نه و نیم پاشدم، خیلی سرحال و بدون سر درد و کوفتگی، صبحانه خوردم و از خونه رفتم بیرون...

انگار که تجربه م با خونه تموم شد.

عین اون بچه ی فامیل که مامانش گفت بعد از یک سال و نیم یه روز پستونکشو در آورد داد بهم و رفت سراغ بازیش و دیگه هم نخورد!... تجربه ش به پایان رسید...


یعنی کلا مثال هام از منفی دو سال ه!


  • پری شان

33-289

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نمیدونم تاثیر درون بر بیرون بود یا واقعا اتفاقی افتاده... به هر حال که سرما خوردگی و تب و گلودرد و...

فقط مجبور شدم واسه پرداخت قسط وام کار آفرین ی با اون حال نذار و لرزون برم تا بانک. 

بقیه شم تا وقتی هوا روشن بود، خواااااب...

...


یکی از آرزوهام از بچگی این بوده که حوض سلطانو از نزدیک ببینم!... نزدیک قم... هیچ وقت هیچ کس منو نبرد یا باهام نیومد!... میگم بچگی، واقعا بچگیا!!!... نه فامیل دور طور!...

الان در دل نیمه های شب، دیدم که یکی از این گروه های مربوط به سنگ، یه تور با رویکرد زمین شناسی گذاشته...

ذوق دارم، منتظرم صبح بشه زنگ بزنم ببینم برنامه شون از چه قراره!!!

  • پری شان

33-288

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

حالا که دیگه هیچ کار و بهانه ای برای تو خونه موندن وجود نداره، رسما با اینرسی سکونم و میل به در خانه ماندنم مواجه شدم...

با تک تک سلولام چسبیدم به تخت... خصوصا امسال که موقع خونه تکونی اون جاجیم کف اتاقم جمع کردم و دیگه تو اتاقم هیچ جایی برای نشستن وجود نداره جز تخت.


بارها این جمله رو از آدمهایی با چشم های گرد شده شنیدم که: واقعا کافکا در کرانه رو نخوندی؟!!!... مگه میشه؟!!!...

موراکامی رو دوست دارم. خیلی زیاد... ولی امروز تو کل زمانی که اینرسی سکونم بهم غلبه کرد و در حالت افقی داشتم اون دویست صفحه رو میخوندم، تو تک تک صفحه ها و بلکن خط ها، یکی تو مخم میگفت: الان چرا باید این کتابو بخونی؟!!!... 

در مورد چهارصد صفحه ی باقیش هنوز تصمیمی نگرفتم. 

  • پری شان