پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-276

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بابا چندین ساله که دیگه پشت رل نمیشینه... مامان هم حوصله ش نمیگیره با اون ماشین خسته مون رانندگی کنه... منم که کلا دیگه یادم رفته!... 

دکی یه بار گفت، تو یه کاری رو انجام نمیدی که آدم مخش سوت میکشه!!!

خاله اومده بود خونه مون عید دیدنی. بعد چون تنها بود و حوصله نداشت خونه فامیلای دور رو تنهایی بره و مامان و بابا هم عملا ماشین نداشتن، برشون داشت و سه تایی با هم رفتن!


منم از فرصت بدست آمده استفاده کردم و کل روز رو افقی بودم تو تخت و یا با دکی در باب مسئله ی پیشامد کرده حرف زدیم و دل و روده ی داستانو تشریح کردیم... 

البته، دیشب هم تا خود خود صبح داشتیم چت میکردیم!...

یه وقتا در توان خودم در تمرکز رو یه ماجرا و حرف زدن و شنیدن و بررسی و تحلیل جزئیاتش حیرون میشم!


عصری با دادا و گلی فوتبال دیدیم. 

حالشون داره خوب میشه... اگه خونه شون بودن کاملا پتانسیل اینو داشتن که تا خود سیزده به در مریض باشن!

  • پری شان

33-275-2

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

برف؟!... 

خب چرااااا!!!!...

ریست شده هوا انگار.

دادا و گلی سررررما خوردن!

مامان گفت نمونن خونه. افسرده میشن. پاشن بیان خونمون. 

هر کی یه گوشه افتاده. منم گلوم درد میکرد...

تایم خوابمم که کلا پشت و رو شده.

عصری مامان اینا میخواستن برن عید دیدنی. دیدم اگه نرم میمونه. هر کی یه سر شهر. نهایتا هم که باید برم.

به زور خودمو کشوندم. بعد از خوردن کلداکس عزیز دل، انگاری رو ابرا راه میرفتم!... ولی رفتم!

گلی و دادا هم مامان براشون سوپ درست کرد و موندن خونه.

شب که از عید دیدنی برگشتیم دادا همچنان افتاده بود رو تخت و تو اتاق تاریک و تب داشت. فک کردم اگه روحیه ش بهتر شه زودتر خوب میشه.

به زور با گلی بلندش کردیم و با بالش و پتوش بردیم خوابوندیم رو مبل جلو تلوزیون... با خودم گفتم بشینیم خندوانه ببینیم شاید حواسش پرت شه و بهتر شه!

گلی یه لگن آب سرد هم آورد و گذاشت رو زمین که دادا پاهاشو بذاره توش، بلکن تبش بیاد پایین.

...

خلاصه که همه تخت هامون پره... فعلا پذیرش بیمار جدید نداریم...

  • پری شان

33-275

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ق.ظ

خوابم نمیبره...

اینم یه شروع خوب برا امسال!

داشتم با دکی حرف میزدم... خیلی طول کشید... 

ساعتم که ازش کم شد. دیگه تا خدافظی کنیم نصفه شب بود.

ساعتو کوک کردم. 

بین خواب و بیداری بودم... چون هم تیک تیک ساعتو میشنیدم و هم داشتم خواب میدیدم... تو یه اتاقی داشتم راه میرفتم که از سقفش یه عالمه پرده ی حریر سفید آویزون بود... راه میرفتم و پرده ها رو کنار میزدم... یه چیزی اون پشت بود... بهش نرسیدم... با صدای پارس یه سگ از جام پریدم... 

...

بعد هم گوشیمو روشن کردم و دیدم همایون برام عکس برادرزاده شو فرستاده... اول فروردین به دنیا اومده... یه دختر تپل و سرحال و خوشحال! :)

عکس جوجه رو فرستادم براش و گفتم به محض اینکه بتونه رو پاش وایسه، خدمت میرسیم... 

...

قول دادم دکی رو برا نماز بیدار کنم... که پاشد...

بعد هم همایونو... که بیدار نشده تا الان... 

دارم کمی بهش فرصت میدم بخوابه... دلم نمیاد دوباره زنگ بزنم.

گرچه سپرده بهش رحم نکنم و اونقدر گوشیو نگه دارم تا بیدار شه...

...

تو سال جدید ننوشته بودم...

عیدتون مبارک رفقا!... 

بهترین سال زندگیتون بشه به امید خدا!...

  • پری شان

33-274

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۰۹ ق.ظ

بابا  سیاتیکش گرفته. نمیتونه درست راه بره. عجالتا امروزو از عید دیدنی جستیم.

مهمون ولی اومد... دختر خاله و نامزد شیرازیش!...

بامزه بود. خصوصا لهجه ش. 

خیلی دوست دارم آدمایی رو که با لهجه حرف میزنن! :)))


مامان گاهی علاقه ی زیادی داری به بحث کردن. البته بستگی داره به طرفش. خصوصا سیاسی یا اعتقادی...

امروز با شوهر خاله قریب به دو ساعت داشت بحث میکرد. 

از اون کارا که من اصلا آدمش نیستم!

...

پسرخاله هم اومد خونه مون عید دیدنی! چند سالی بود که نمیومد... انگاری افسرده شده بود... رفت و آمد نمیکرد.

امروز که دیدم سر حاله و میگه و میخنده خیالم راحت شد... 

خودم طبق بررسی هام تشخیص گذاشته بودم که دچار بحران چهل سالگی شده!... و حالا انگار تونسته با موفقیت ردش کنه!...

...

خوشحالم واقعا! 

  • پری شان