پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

34-185-3

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ق.ظ

صبح، با صدای: عمه عمه عمه! پشت سر هم هوشیار شدم... بعد انگشت جوجه رفت تو چشمم... بعد که دید فایده نداره صورتشو چسبوند به صورتم و داد زد آااابه!...

چند دقیقه بعد، با یه چشم باز و یه چشم بسته، نشسته بودم کنار جوجه، وسط اتاقی که به قول مامان زلزله ی دوازده ریشتری به خودش دیده بود و  مراقب بودم که در جریان انتقال آب، از این کاسه به اون کاسه و مجددا از اون کاسه به این کاسه، کف اتاقو خیس نکنه...

آبو خالی میکرد و بعد کاسه خالی رو همونجوری سر و ته میاورد بالا و به آخرین قطره هایی که از لبه ش چکه میکرد خیره میشد و بعد یهویی از ذوق جیغ میزد...

هم دادا و هم بابای جوجه صبح زود رفته بودن سر کار. انگار نه انگار که همه جا رو تعطیل کردن... تا شب دلم براشون شور میزد... هی گزارش آنلاین آلودگی هوا رو چک میکردم و هی زنگ میزدم و مسج میدادم که امروز آلوده ترین روز تهرانه... لااقل شیر بخورید... ماسک بزنید... فعالیت شدید نکنید...

از اون همه ترس و تصمیمات متحولانه و متهورانه ی دیشب چیزی باقی نمونده بود...

و بعدازظهر وقتی شروع کردیم به درست کردن دسر برای مهمونی شب یلدا، زندگی عادی عادی بود... و تنها چیزی که منو یاد اون "تکون" مینداخت کوله پشتی ها و لباس های تلنبار شده روی تختم بود...


پ.ن

دارم فکر میکنم که اگه من روز دیگه ای غیر از سی و یکم به دنیا میومدم، خل میشدم از رند نبودن حساب روزهام.

امروز اول دی درست شش ماه از سی و سه سالگی گذشت.

امیدوارم شش ماه بعدی رو خیلی پربار و با دستاورد خوب به پایان ببرم. 


  • پری شان

34-185-2

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ق.ظ

همه ی اون داستان های مربوط به جاهای ایمن خونه و مثلث حیات و اینا کلا از ذهنم پاک شد. 

ترسیده بودم...

واقعا ترسیده بودم...

احساس میکردم در مقابل قدرت طبیعت هیچی نیستم... هیچی...

اولین کاری که کردم خوندن اون آیه سوره ی فاطر بود که هر شب قبل خواب، بعد از جریان کرمانشاه میخونم... و استغفار... و فکر اینکه تموم شد... و به این فکر میکردم که تا امروز صبح میترسیدم مادر و پدرم به خاطر آلودگی هوا جونشون به خطر بیفته و حالا یه اتفاق بدتر ممکن بود رخ بده...


تلوزیون رو که روشن کردیم فهمیدم که این تکون با اون همه هول و ولا، در مقابل کرمانشاه و بم و... هیچی نبود تازه...


مامان زنگ زد بچه ها برگردن... دادا و گلی با یه کیف از وسایل ضروری، رنگ پریده از راه رسیدن... گرچه که موقع زلزله تو ماشین بودن و هیچ تکونی رو نفهمیده بودن، ولی از توصیف همسایه ها و دیدن مردم تو خیابون حسابی بهم ریخته بودن...

و نیم ساعت بعد هم، جوجه پیچیده لای پتو رسید...


خیالم راحت سد که هر اتفاقی بیفته، لااقل خانواده م همه همینجان...

من تختمو دادم به گلی، مامان بابا هم تختشونو دادن به جوجه اینا.

نمیدونم دادا واقعا کار داشت یا میخواست نخوابه، لپ تاپشو روشن کرد و نشست تو هال و ما سه تا هم جلو تلوزیون روشن خوابیدیم...

...

به نظرم موقعیت پیچیده ای بود. واقعا نمیشد کاری کرد. ممکنه بود هر لحظه اتفاق بدتری بیفته... و از طرفی ممکنه بود اون چند تا کوله پشتی و لباسای گرمی که گذاشته بودم دم در، و شلوار بیرون و بلوز گرمی که تنم بود، به هیچ کار نیاد و اصلا احمقانه باشه...

و همه ی اینها به اضافه فکرای عجیب غریبی که از تصور نزدیک بودن مرگ به سرم زده بود...

کلی کار که نکرده بودم...کلی حرف که نزده بودم... کلی بدهکاری به خودم... 


شب بدی بود... شب خیلی بد...

  • پری شان

34-185

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ق.ظ

شاخص تعیین آلودگی هوا برای من، وضوح تصویر برج میلاده تو قاب پنجره...

دیشب که خسته و کلافه از شب نشینی یلدایی خونه ی پدربزرگ جوجه برگشتیم، چشمم خورد به میلاد فول اچ دی. 

لباس گرم پوشیدم و رفتیم پیاده روی...


جوجه داشته شیر میخورده که یهو تخت لرزیده...

مامانش حسابی هول کرده بوده و انگار ترس رفته بود تو جون جوجه...

دیروز بداخلاق ترین و نق نقو ترین و رو مخ ترین جوجه ی عمرش بود! و تازه شب همه ی اون حال بدی ها رو با خودش آورده بود تو مهمونی و...


دیشب موقع پیاده روی، تو خیابون خلوت حس آرامش پس از طوفان داشتم...

آرامش پس از زلزله...


بابا هیچ وقت آدم غرغرو نبوده، ولی شکایت های چند روز اخیرش و سردردهای مدامش از آلودگی هوا، حسابی نگرانم کرده بود.

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه دستگاه تصفیه هوا برا خونه لازمه...

و این در حالیه که در بی پول ترین روزهای زندگیمم... طوری که یه هفته تو خونده موندن به خاطر آلودگی هوا، زیرش پول کرایه تاکسی نداشتن بود...

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که عجالتا یه وامی بگیرم، تا بعد که خدا بزرگه... 

خلاصه که رفتم و دستگاه رو خریدم و آوردم خونه. و تا مامان برسه، مبلا رو بر اساس جایی که برای دستگاه در نظر گرفته بودم جابجا کردم و گردگیری و جارو و...

خوشحال بودم حسابی. 

مامان که رسید خونه گفتم این هدیه تولد گذشته ی شما و نیومده ی باباست از طرف ما بچه ها...

و کلی هم ازش غر شنیدم که چرا گذاشتم بچه ها اینقدر خرج کنن... و خب طبیعتا اصل ماجرا رو هم نگفتم...

فقط زنگ زدم  به بچه گفتم که لااقل همه برای شام جمع شیم...


خلاصه، شب تازه رفته بودن و ما سه تا، من و مامان و بابا، هر کی یه ور خونه سرش تو گوشی بود و من داشتم دستور دسر کدو حلوایی رو برای مهربان دوستم مینوشتم که همه جا لرزید..


  • پری شان