پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

34-243

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ
ھﻤﻪ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ
ﭼﯿﺴﺖ در زﻣﺰﻣﻪ ﻣﺒﮫﻢ آب
ﭼﯿﺴﺖ در ھﻤﮫﻤﻪ دﻟﮑﺶ ﺑﺮگ
ﭼﯿﺴﺖ در ﺑﺎزی آن اﺑﺮ ﺳﭙﯿﺪ
روی اﯾﻦ آﺑﯽ آرام ﺑﻠﻨﺪ
ﮐﻪ ﺗﺮا ﻣﯽ ﺑﺮد
اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ژرﻓﺎی ﺧﯿﺎل
ﭼﯿﺴﺖ در ﺧﻠﻮت ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺒﻮﺗﺮھﺎ
ﭼﯿﺴﺖ در ﮐﻮﺷﺶ ﺑﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻮج
ﭼﯿﺴﺖ در ﺧﻨﺪه ﺟﺎم
ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ
ﻣﺎت و ﻣﺒﮫﻮت ﺑﻪ آن ﻣﯽ ﻧﮕﺮی
ﻧﻪ ﺑﻪ اﺑﺮ
ﻧﻪ ﺑﻪ آب
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺮگ
نه ﺑﻪ اﯾﻦ آﺑﯽ آرام ﺑﻠﻨﺪ
ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺧﻠﻮت ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺒﻮﺗﺮھﺎ
ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ آﺗﺶ ﺳﻮزﻧﺪه ﮐﻪ
ﻟﻐﺰﯾﺪه ﺑﻪ ﺟﺎم
ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ
ﻣﻦ ﻣﻨﺎﺟﺎت درﺧﺘﺎن را ھﻨﮕﺎم ﺳﺤﺮ
رﻗﺺ ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﯾﺦ را ﺑﺎ ﺑﺎد
ﻧﻔﺲ ﭘﺎک ﺷﻘﺎﯾﻖ را در ﺳﯿﻨﻪ ﮐﻮه
ﺻﺤﺒﺖ ﭼﻠﭽﻠﻪ ھﺎ را ﺑﺎ ﺻﺒﺢ
ﺑﻐﺾ ﭘﺎﯾﻨﺪه ھﺴﺘﯽ را در ﮔﻨﺪم زار
ﮔﺮدش رﻧﮓ و ﻃﺮاوت را در ﮔﻮﻧﻪ ﮔﻞ
ھﻤﻪ را ﻣﯿﺸﻨﻮم
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤﯽ
اﻧﺪﯾﺸﻢ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ
ای ﺳﺮاﭘﺎ ھﻤﻪ ﺧﻮﺑﯽ
ﺗﮏ و ﺗﻨﮫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸﻢ
ھﻤﻪ وﻗﺖ
ھﻤﻪ ﺟﺎ
ﻣﻦ ﺑﻪ هر ﺣﺎل ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺎﻧﺪﯾﺸﻢ
ﺗﻮ ﺑﺪان اﯾﻦ را ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﺪان
ﺗﻮ ﺑﯿﺎ
ﺗﻮ ﺑﻤﺎن ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﺎن
ﺟﺎی ﻣﮫﺘﺎب ﺑﻪ ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺷﺒﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﺘﺎب
ﻣﻦ ﻓﺪای ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﺎی ھﻤﻪ ﮔﻠﮫﺎ
ﺗﻮ ﺑﺨﻨﺪ
اﯾﻨﮏ اﯾﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎی ﺗﻮ دراﻓﺘﺎده ام ﺑﺎز
رﯾﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻦ از آن ﻣﻮی دراز
ﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮ
ﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ
ﺗﻮ ﺑﺨﻮاه
ﭘﺎﺳﺦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ھﺎ را ﺗﻮ ﺑﮕﻮ
ﻗﺼﻪ اﺑﺮ ھﻮا را ﺗﻮ ﺑﺨﻮان
ﺗﻮ ﺑﻤﺎن ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﺎن
در دل ﺳﺎﻏﺮ ھﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﺠﻮش
ﻣﻦ ھﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻧﻔﺲ از ﺟﺮﻋﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺎﻗﯽ اﺳﺖ
آﺧﺮﯾﻦ ﺟﺮﻋﻪ اﯾﻦ ﺟﺎم ﺗﮫﯽ را ﺗﻮ ﺑﻨﻮش

فریدون مشیری, بهار را باور کن

پ.ن
ممنون خواهرکم
  • پری شان

34-239

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ب.ظ

نرگسم گل داد! ☺

  • پری شان

34-238

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

...

۷

...

  • پری شان

34-232

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۲۸ ق.ظ

دادا گفت ام دی اف کار من هفته دیگه کارشو شروع میکنه. اگه عجله داری زنگ بزن به فلانی.

زنگ زدم به فلانی و بدون اینکه بپرسه چیه، گفت سرش شلوغه و یکی دو ساعت دیگه تماس میگیره... و امروز بعد از بیست و چهار ساعت زنگ زد که: کارت چی بود؟!...

بهش گفتم که میخوام برام یه سطح شیب دار بسازه اینجوری و اونجوری و با این ارتفاع و این اندازه و...

حرفامو گوش کرد و بعد توضیح داد که سه تا کار دستشه... سه سری کابینت یعنی... و آخر ساله و کارگاه ها شلوغن و... 

ولی بعد شروع کرد به ایده دادن که چرا با فلان متریال نمیسازی و چرا از بیسار روش استفاده نمیکنی و...

به این بلند بلند فکر کردن ها و ایده دادن هاش آشنا بودم... صبر کردم تا حرفش تموم شه... گفتم همه چیزایی که گفتی خروجیش یه سطحی ه که ارتعاش داره و بدرد من نمیخوره...

پرسید: اصلا بگو ببینم، برای چی میخوای؟!...

توضیح دادم که میخوام قلم و چکش بزنم و وزن ظرفا با قیرش چه حدودی ه و دقت کار باید زیاد باشه و...

کاملا در سکوت گوش کرد...

بعد گفت: ببین به نظرم یه کاری کن...

گمون کردم ایده ی جدیدی به ذهنش رسیده...

گفتم: بگو بگو... 

گفت: برو کوبلن بدوز...


  • پری شان

34-231-2

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ

یهو به خودم اومدم و دیدم نیم ساعته دارم بلند بلند با صندلی خالی حرف میزنم...

قشنگ دارم خل میشم...

...

پناه بر خدا...

  • پری شان

34-231

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۲۱ ق.ظ

خسته تر از اونم که خوابم ببره...

  • پری شان

34-226-2

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۳۰ ب.ظ

پاشدم اومدم کارگاه. 

میزهای اتاق وسطی رو آوردم بیرون. 

میز دو متری رو... چپه کردم... گرومپ افتاد زمین... کشیدم جنازه رو آوردم وسط سالن. اون یکی رویه و پایه ش جدا میشد... 

میز تو سالنو بردم تو اتاق وسطی.

میز اتاق جلویی رو بردم دم پنجره.

میز اتاق پشتی رو هم بردم تو اتاق جلویی.

حالا باید دو تا میز از سالن ببرم تو اتاق عقبی.

فایل بزرگ چوبی و سه تا فایل کوچیکا رو پخش کنم تو اتاقا. 

میز های ساید رو هم براشون جا پیدا کنم. 

شیشه های میزها رو هم از گوشه سالن بردارم تمیز کنم بذارم رو میزا.

کارتن های مجله ها رو هم... یه گلی به سرم بگیرم...

کل کارگاه رسما منفجر شده انگار...

و من خسته م دیگه...

دوستم شاید بیاد... به صرف چای مثلا!... و نمیدونه با چه چیزی مواجه خواهد شد...

ولی من میدونم... نصفم میکنه...


  • پری شان

34-226

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ق.ظ

خودکار دست گرفته بود و داشت تلاش میکرد رو هر چیزی که دم دستشه یه اثری بذاره...

یهو یادم افتاد پاستل دارم.

به نظرم برای بچه ی کوچیک خیلی کار کردن باهاش راحت تر از مداد رنگی و خودکاره...

یه کاغذ بزرگ گذاشتم جلوش و تماشا کردم...

جالب اینکه اول از همه پاستل سفیدو برداشت...

قرمز دادم دستش... بعد سبز پر رنگ و نارنجی و... 

خوشش اومده بود... بعد از چند دقیقه که کل صفحه خط خطی شد، خیلی آروم و راحت و بدون اینکه بهم نگاه کنه پستونکشو در آورد و فقط یک لحظه مونده بود تا گاز زدن پاستل که رو هوا مچشو گرفتم... 

کاملا معلوم بود که از اون اول براش برنامه ریزی کرده... خندید... خنده ی جوجه ای که ضایع شده و میخواد غرورشم حفظ کنه...

برای اینکه حواسش پرت شه، نقاشی رو برداشتم و بردم با سر و صدا به همه نشون دادم و بعد هم زدم رو یخچال!...

...

پاستل ها مال ده سالگیمه... الان شدن اندازه فندوق... 

یعنی... مال بیست و سه سال پیش...

یعنی الان باید لیسانس میداشتن... 

تو کشو ی کتابخونه، کنار بسته ی پاستل، آبرنگ پینت باکسمم بود، کادوی عمو، یکی دو سال کوچیکتر از پاستله... چند تا دونه از بیست و چهار رنگش هنوز باقی مونده... و چند تا پالت از رنگ هاب گواش وینزور و پنتلم، ترکیب آبی فیروزه ای های مختلف...سیر و روشن...  نارنجی ها و سبزهای مختلف... و آبرنگ وینزور نیوتونم که چند تا از قرص هاش هنوز نو هستن و جعبه ی مداد رنگی سی و شش رنگه ی لیرا و پاستل گچی وینزور و یه عالنه ماژیک کیوکالر و مرکب های سنتی مایع و جامد چینی و مرکب گردو دست ساز و قلموهای موی گربه و...

و من سالهاست که بهشون دست نزده م... و من سالهاست که پرونده شون رو نبسته م...

انگار هنوزم فکر میکنم که یک روز دوباره یه تابلوی تذهیب کار خواهم کرد و یا یه نقاشی آب مرکب خواهم کشید و یا یه راندوی درست حسابی با ماژیک ها و پاستل گچی هام انجام خواهم داد و یا آرزوی کشیدن یه تابلوی بزرگ با مداد رنگی رو عملی خواهم کرد...

...

حس میکنم سنگینی کارهای نکرده ای که پرونده شون رو هنوز نبسته م رو قلبمه...

...

پ.ن

خداوندا!

من چقدر پول برای وسایل نقاشی دادم...

یعنی اگه فک کنید الان وسعم برسه و یه ست از این وسایلی که گفتمو بتونم بخرم... 

  • پری شان

34-222

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۱ ق.ظ

زن داداشه داشت بهم میگفت لباست کمه، سرما میخوری، یه چیز گرم بپوش...

که جوجه وسط بازیش پاشد و رفت از تو اتاقش ژاکتشو آورد و داد دستم...

...

کلافه از کلاه و کاپشن و زیپ تا زیر گلو و کفش ساق بلند و... بالاخره زورش به دستکش هاش رسید و با دندون درشون آورد...

چند دقیقه بعد وقتی خانم همساده چشمهای ذغالی و دماغ هویجی و دکمه های در بطری ای آدم برفی رو گذاشت، ذوق کرد و عمه عمه گویان با دست بهم نشونش داد...

ولی وقتی رفت جلو باهاش عکس بگیره چشمش خورد به دستکش هاش که به جای دستای آدم برفی گذاشته بودیم... جیغ و داد کرد و دستکش هاشو قاپید و بعد هم با لگد زد به آدم برفی و راه افتاد سمت در پشت بوم...

...

بعد از ظهر که مامانش خوابید، دستمو گرفت و منو برد تو آشپزخونه، خط خطی های آبی روی سرامیک جلوی یخچالو نشونم داد و بعد نچ نچ کنان با دست راستش زد پشت دست چپش...

...


پ.ن

آخه فک کن!...

ژاکت فسقلی خودش...


  • پری شان

34-220-3

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ

قدیما عاشق تتریس بودم.

اونقدر بازی میکردم که انگشتام قفل میشد 

و نمیتونستم بازشون کنم.

تدی بر، استاد سیبیلو ی جاینت م، اول کلاس سنگ گفته بود همه مون یه دونه از این حلقه های لاستیکی بگیریم و مچ دست و انگشتامون رو ورزش بدیم...

که گوش نکردیم...

حالا، انگشتای دست چپم بعد از یک ساعت گرفتن قلم و غرق شدن در بحر خیال، قفل شده... 

یادمه تو درسامون درباره یه سندرومی خوندیم به اسم انگشت ماشه ای... فک کنم مال تایپیست ها بود... یعنی سوای از سندروم تونل کارپال که مال مچ بود.... 

حالا باز باید برم بخونم. نکنه یه همچین چیزی باشه...


آسیب های کار رو باید جدی گرفت...

...

پ.ن

یه بیماری خیلی رو مخ، که ممکنه بر اثر بی احتیاطی درگیرش بشم، سیلیکوزیس ه...

گوگل کنید بخونید اگه با سیلیس سر و کار دارید. 

  • پری شان