پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

34-272

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ

امسال هیچیم مثل قبل نیست...

مامان چون گفته بود بوی سنبل رو دوست داره، عصری پاشدم رفتم بیرون. 

درو که باز کردم سعی کردم مراقب باشم که پام تره رو سبزه های آقایی که جلوی در بساط کرده بود...

از دیروز صبح تا حالا... حتی دیشب ساعت نزدیک یک که داشتم برمیگشتم خونه، بساطش پهن بود و گمون نمیکنم اصلا جمع کرده باشه...

یه کم شکلات خریدم و سیب زمینی پیاز و برگشتم که حق همساده گی رو به جا بیارم و از همین آقای جلو در سنبل خریدم.

داداش کوچیکه سفره و جوجه اینا هم سال که تحویل شد میان. 

ما سه تاییم... و نوروز بی هفت سین... 

هیچ چیز مثل قبل نیست، جز دلشوره ی لحظات نزدیک به تحویل سال...

دارم به سال گذشته فکر میکنم که چه کردم و چه شد...

نورانی ترین و با ارزش ترین لحظاتش، که نه فقط تو سال گذشته، که تو کل زندگیم نورانی ترین بود،

اون دقایقی ه که تو ایوون نجف نشسته بودم... اون لحظاتی که زیر قبه ی حرم امام حسین بودم...

بابت سالی که گذشت احساس خوبی دارم...

خدایا شکرت...

...


سال نو برای همگی پر برکت!...



من یه خواسته ای دارم تو دلم که از هرکی که اینجا رو میخونه خواهش میکنم دعا کنه برام.

ممنونم.

  • پری شان

34-271

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۰ ب.ظ

یک ساعت و نیم بود که قفل شده بودم رو کار و داشتم گلهاشو سایه میزدم. 

الان یهو از سوزش گردن به خودم اومد و باورم نمیشه این همه گذشته. 

احتمالا، ینی اگه جیغ منزل در نیاد، تا دو ساعت دیگه میمونم. 

سر و صدایی که از بیرون میاد داره میگه که همچنان خیابونا شلوغه...

هدیه حالش بهتره... حالا بعد از گذشت هشت ماه، علائم بهبودی رو دارم خیلی ریز توش مشاهده میکنم... و البته به روش نمیارم...

اگرچه که این روزها یادآور شروع بیماری پدرشه... بیماری ای که چهار ماه بیشتر طول نکشید...

و اولین عید بدون حضورش...

ولی انگار یه نوری دلشو روشن کرده...

این یکی دو روز رو تو کارگاه با هم بودیم و کارهامون خیلی خوب پیش رفت.


روزهای بسیار شلوغ و پر کاری داشتم.

و همچنان هم منتظرم سال تحویل شه و اون چند تا عید دیدنی اصلی رو زودی برم و برگردم کارگاه. 

امیدوارم که شرایطش فراهم شه. 

با مدل عجیب و جدیدی از خودم مواجه شدم که دلش سفر نمیخواد... گردش نمیخواد... دلش خلوت خودشو میخواد. و حالشم خوبه!


خلاصه که،

سال داره با پر برکت ترین روزهای خدا شروع میشه و من بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم...


  • پری شان

34-259

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۸ ق.ظ

دوستم راه افتاده بود دنبالش که بهش غذا بده. 

اونم تا قاشقو میبردی نزدیک، یکی میزد زیرش و برنجا رو پخش زمین میکرد و راهشو میکشید میرفت.

صداش کردم.

اومد پایین صندلی... بلندش کردم و گذاشتم رو میز و آروم دستاشو گرفتم و صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم ببین عزیزم، تو باید غذاتو بخوری تا بزرگ بشی. خب؟

دستشو از دستم کشید بیرون، یه لحظه نگام کرد و بعد یه چک زد تو صورتم.

در آموزه های فرزند پروری میگن که به بچه اعلام کنید که دردتون گرفته و ناراحت شدین، تا بدونه کارش اشتباه بوده. 

منم ادای گریه کردن در آوردم...  و از لای چشم نیمه بازم حواسم بهش بود. 

ناراحت شد و لب ورچید. نمیدونست چی کار کنه...

دوستم بهش گفت: چرا عمه رو زدی؟!... دردش اومد... بوسش کن!...

بلافاصله لپشو آورد جلو و چسبوند به صورتم.

اونقدر بامزه اینکارو انجام داد که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده و محکم ماچش کردم. 

یه چند لحظه با خوشحالی نگام کرد. انگار که خیالش راحت شد. 

بعد یهو یه پوزخند موزیانه زد و دوباره یکی خوابوند تو گوشم!


  • پری شان

34-258

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۱ ب.ظ

گردنم دیگه جوابم کرده. 

دراز کشیدم کمی آروم بشه. 

سه تا تکلیف باید برای پس فردا تحویل بدم.

اولیش نصفه ست.

چه برسه به دوتای بعدی...

کارگاه رو هم باید برا کلاس پنجشنبه صبح تمیز کنم.

طلا سازه بدقولی کرده و تلفنم جواب نمیده. طرفم سفارششو برای فردا میخواد. 

خانوم معلمه بعده چهار ماه تماس گرفته و سفارش ساخت وسیله داده برای درس ریاضی.

رسما یه آخر سال گل و بلبله!


پ.ن

دیشب استاد گفت طرحی که اتود زدم خوبه...

و این "خوبه" ش کلی حالمو خوب کرد. 

و الانم که یادش میفتم بهم انرژی میده!


  • پری شان

34-257

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۶ ب.ظ

اسم بیشتر پست هامو باید بذارم بخاری نوشت های پریشان...

چون هر وقت میشینم جلوی بخاری کارگاه برا استراحت دلم میخواد چند خط بنویسم.

...

بشقابه رو با قیر زیرش گذاشتم چند ساعت تو فریزر. بعد درآوردم و با چکش زدم پشتش و صفحه ی قیر چهار تیکه شد و افتاد زمین...

نقش ها روش بود.

وقتی انداختمشون تو استامبولی روی شعله، خیلی تصویر طفلکی ای بود... نقشی که چند تیکه شده بود و کم کم داشت ذوب میشد...

...

امروز تو کارگاه با دوستم بشقابامونو سیاه کردیم... 

با نفت و رنگ و دوده...

کار سختی بود. خیلی زور بازو میخواست... 

دوستم یهو وسط کار گفت: این کار خیلی مردونه ست... یهو اشک دوید تو چشماش... و گفت: من تا حالا از این جور کارا نکرده بودم...

و تا یک ساعت بعدش هی رفت تو فکر و به یاد پدر مرحومش هی فین فین کرد و من هی سعی کردم یه چرت و پرتی بگم و حال و هواشو عوض کنم...


آخر سر، نتیجه دیدنی بود...

گفتم: به نظر من تو این کار ما میشه فمن یعمل مثقال ذره خیر یره و من... رو به چشم دید!...


هر جا که کوچکترین اشتباهی کرده بودیم، قلم جای اشتباه خورده بود و یا خطو درست در نیاورده بودیم یا چیزی رو جا انداخته بودیم، حالا خیلی واضح و آشکار جلوی چشممون بود... 

بدون کوچکترین اغماض! 


گفتم: این کار مارو خیلی با تقوا میکنه!... :)))

اون از اولش که قیره تو استامبولی قل قل میکرد و آدمو یاد همه کارهای بدش مینداخت، و این هم از الان که هی یاد یوم تبلی السرائر میفتی!


  • پری شان

34-256

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ

اصولا طراحی کردن آدمیزادی پشت میز، رو کاغذ کاملا سفید و با اتود سه دهمم و راپید و کاغذ پوستی و خط کش و گونیا و نه، اصلا با لپ تاپ و نرم افزار، برام عذاب بوده!...

از اون طرف، یه لنگه پا لای جمعیت تو مترو، نصفه شب زیر پتو، بی کاغذ، تو تاکسی، سر نماز و از همه مهمتر، وسط حرف زدن یه آدم دیگه که از قضا تو اون شرایط حتما باید شنونده باشم، سیل طرح و نقش و ایده ست که سرازیر میشه و گاهی اونقدر اذیت کننده ست که تنها عبارتی که میتونم براش به کار ببرم اسهال فکری ه!... 

همیشه همه ی کتاب ها و دفترها و جزواتم پر از نقش و نگاره، به جز دفتر طراحی م که معمولا توش حساب کتاب ها و شماره تلفن ها و یادآوری های روزمه با چهار تا خط خطی بی سر و شکل...

همه چیم به همه چیم میاد...

حالا باید برای آخر هفته یه سری اتود تحویل بدم و الان دراز کشیدم و دارم فکر میکنم طراحی های این هفته رو از پشت فیش نوبت بانک و کتاب روش های تدبر و جزوه های دو جلسه آخرمو و دفتر یادداشت کنار تلفن کارگاه جمع کنم و پاکنویس کنم برای تحویل.

...

وقتایی که نمینویسم از همه وقت بیشتر نیاز دارم به نوشتن...
و نمیدونم چرا اینجوریه همیشه...
تو این سه هفته ای که گذشت خیلی بالا پایین داشتم. خیلی داستان داشتم...
شاید کم کم تونستم ازشون بنویسم.
... 

  • پری شان

34-249

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۴۶ ق.ظ
ششم اسفند گذشت...
برای نوزدهمین بار...
و هنوز هم تو در سایه ی تاریک ته اتاق نشستی و منو تماشا میکنی...

  • پری شان

34-247-2

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ

جوجه یه دوست داره که سه ماه از خودش بزرگ تره که من اینجا جوجه حنایی صداش میکنم...

چند روز پیشا حنایی، جوجه ی ما رو محکم هل داده و پرتش کرده زمین...

جوجه هم که انسانی اهل مذاکره و کلا ارتباط بدون خشونته، شوکه شده و زده زیر گریه و تا یکی دو ساعت بعدشم هی یادش میومده و دوباره گریه ش ریست میشده...

اینا رو مامانش تعریف کرد. 

از اون طرف، یه دوست دیگه م داره که من جوجه کلاغ صداش میکنم!.. دو ماه از جوجه ی ما کوچیکتره و از اونجایی که مادر پدرش خیلی ورزشکار حرفه ای و قد بلند و اینا هستن، با وجود صغر سنش، از جوجه ما خیلی درشت تره...

یکی دو هفته پیش تو یه کلاس مادر و کودک که چهارتایی با هم رفته بودن، جوجه کلاغ، جوجه ی ما رو آروم هل داده که از سر راهش بره کنار... 

از اون روز هر کی ازش میپرسه: جوجه کلاغ چی کار کرد؟!...  با خنده دستشو میذاره رو قفسه سینه ش و فشار میده...

...

حالا امروز مامان جوجه زنگ زد که: بیا برای جوجه من و جوجه حنایی، یه برنامه منظم دو روز در هفته بذار و باهاشون بازی کن و رو پرورش خلاقیتشون کار کن!

بهش گفتم:  به نظر من اون چیزی که الان جوجه لازم داره کلاس دفاع شخصی ه!

اگه میخوای کلاس بذارم، فقط کلاس خصوصی، فقط هم برای عزیز عمه و فعلا هم فقط دفاع شخصی!... ضمنا اولین تکنیکمم گاز ه!...

...

یه خاطره ی خیلی متداول که هر عروس و دوماد جدیدی که وارد خونواده میشه و عید میره خونه دایی، براش تعریف میکنن، خاطره ی شیطنت های من و از جمله "گاز گرفتن من دختر دایی را" ست که در سه سالگی مون اتفاق افتاده!

و چیزی که هیچ کس نمیدونه و درکی ازش نداره، درد و چند لحظه گیجی حاصل از برخورد یه قلک پر از سکه ی شبیه اردکه، به سر من، توسط دختر دایی، در لحظاتی قبل از وقوع خاطره ی معروفه!

...

ینی اون صدایی که تو سرم پیچید و اون سیاهی رفتن چشمامو سی ساله که یادمه!

و البته دل خنک شدن از اون گازی که از بازوش گرفتمم یادمه!

  • پری شان

34-247

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۷ ق.ظ

چند دقیقه پیش تلفن خونه زنگ خورد...

دقیقا نه صبح جمعه...

تو خونه ی ما انگار کن پنج صبح روز غیر تعطیل...

تا برسم به تلفن ده نفرو کردم زیر خاک...

داشتم فکر میکردم با اسنپ بریم بهشت زهرا یا زنگ بزنیم به داداشه یا اگرم دایی یا عمو پشت خط باشن احتمالا خودشون میان دنبالمون... شایدم اصلا خاک سپاری اینجا نباشه و مجبور شیم بریم شهرستان و...

گوشی رو برداشتم...

صدای خانوم پشت خط گفت: "با سلام... سامانه ی پرداخت قبوض و... شرکت مخابرات... 

جهت پرداخت بدهی خود شماره یک... جهت... شماره دو..."

دکمه شماره یک رو زدم،

خانومه گفت: "مشترک محترم، شما بدهی ندارید..."

...

حیف که صدای ضبط شده بود و فحشامو نشنید...

...

پرید... 

خوابه...

اصلا جمع کنم برم سر کار...

  • پری شان