پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

33

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سی و سه ساله شدم!

  • پری شان

33-364-2

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ب.ظ

دیروز سر افطار برام پیام اومد از یه آدمی که چهارساله ندیدمش. و چند روز پیشا یه لحظه یادش افتادم... یعنی تقریبا امکان نداره اینجوری یاد کسی بیفتم و سر و کله ش پیدا نشه. با وجود این وقتی دیدم حال و احوال کرده و ابراز دلتنگی، احساس سوء ظن داشتم!

نمیتونستم باور کنم همینجوری و بدون اینکه کاری داشته باشه مسج داده باشه. 

یه موسسه داره و کار کودک میکنه. مدتی پیشش دوره دیدم. قرار بود مربی بشیم و تو مهد ها ورک شاپ خلاقیت برگزار کنیم. بعد من یک سال هم تعهد همکاری داشتم. ولی تو اون یک سال نتونست بازاریابی کنه و عملا از گروه سی چهل نفری مون هفت هشت نفر بیشتر سر کلاس نرفتن که منم جزو اونا نبودم. 

اس ام اس رو دیدم و با خودم فکر کردم لابد باز میخواد بگه بیا تو این حوزه کار کن. 

و من هم دیگه اعصاب و حوصله ی اون موقع رو ندارم. و ضمن اینکه اصلا دلم نمیخواد با مجموعه شون همکاری کنم.

خلاصه که کلی با خودم کلنجار رفتم تا مسج شو جواب دادم. تشکر کردم و متقابلا حالشو پرسیدم.

فکر بعدی ای که اومد تو ذهنم در مورد دوست نویسنده ش بود.  داستان برای بچه ها مینوشت و بارها به من توصیه کرد برم باهاش کار کنم. تا مدتی بعدش هم پیگیر بود. ولی نشد. نخواستم شاید. 

منتظر بودم بالاخره یکی از دو تا فکرهام درست باشه و یه چی بگه!

از کار و بارم پرسید. و من هم گفتم خودمو خیلی مشغول نشون بدم و گفتم که علاقه ی از کودکی م به سنگ منو آورده این سمت و تو این حوزه مشغولم و... 

و همچنان اضطراب داشتم که جمله بعدیش چیه!

ولی اون فقط گفت که دلش برام تنگ شده و خواسته حالمو بپرسه و به امید دیدار و اینا...

...

حالم بدتر شد... خیلی بد... از اون توهم توطئه و سوء ظنی که بهش داشتم و اینکه اصلا نمیتونستم فکر کنم که اون آدم بدون اینکه کاری باهام داشته باشه ازم خبر بگیره...

...

گاهی به شدت بدبین میشم.

...

پ.ن

شهرزاد خانومم که دوباره اومد!

  • پری شان

33-364

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ق.ظ

سلام!


به قول مریم، دوستان نادیده ی من! 


احساس بسیار بسیار دلنشینی دارم از خوندن پیام های تبریک تون.

احساس ارزشمند بودن و دوست داشته شدن.

تو این یک سال اخیر، سعی ام بر این بود که تک تک روزهامو ثبت کنم و خودم رو مجبور کنم به انجام کاری منظم. 

گر چه که خیلی وقتها موفق نبودم به اجرای درستش.

خوشحالم که به واسطه ی این کار لااقل دوستان جدید و خوبی پیدا کردم... خصوصا که چند تا اسم جدید هم تو پیام هام دیدم...

ممنونم ازتون. 

واقعیت اینه که با وجود اینکه من یادداشت هام کاملا شخصی بود و صرفا روایت روزمرگی هام و خب، به نظرم  کسی که اینطور داره برای دل خودش مینویسه دلیلی نداره که انتظار مخاطب داشته باشه، ولی، واقعا وجودتون برام مهم بوده.

دیده شدن، یا برای این فضا درست تره که بگم خونده شدن، حس بسیار خوشایندی ه.

من آدم حرف زدن نیستم. ولی بر عکس نوشتن رو دوست دارم. 

و گرچه که همیشه ذهنم پر از تخیلاتی داستان گونه بوده، ولی هیچ وقت جرات اینو نداشتم که از روزانه نویسی فراتر برم... از پانزده سالگی تا الان...

و حالا دارم فکر میکنم که شاید روزی این شجاعت رو پیدا کردم... که چیزهایی رو از فضای تخیلم وارد نوشته هام کنم...


ممنونم از همراهیتون!


با احترام

پری شان

  • پری شان

33-363

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به دادا گفتیم افطار میایم خونه تون. 

گلی گفت حلیم میگیرم. مامان هم سریع غیرتی شد که خودم میپزم!... حلیم های مامان انصافا خوشمزه ست... 

از صبح مامان مشغول بود و من رو پاور سیوینگ مد.. دمر رو راحتی افتاده بودم.

همونجوری چشم بسته فکر میکردم، کمد سفارش دکی رو طراحی میکردم و گاهی خوابم میبرد و دوباره بیدار میشدم.

عصری وسط فکرام یهو دیدم یه آدم های عجیب غریبی تو خونمونن و فضاها سوررئالیستی و اون وسط جوجه هم هست و صدای خانم همساده هم میاد و...

از جام بلند شدم و دیدم بخشیش رو خواب میدیدم و خانم همساده و دخترش و جوجه و مادرش یک ساعتی هست خونمونن و بالاسر من حرف میزنن و من اصلا از جام تکون هم نخورده بودم...

  • پری شان

33-362

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ق.ظ

شب بیست و سوم برا من دیگه انگار اون اضطرابه رد شده و مونده حسرت. 

مثل اینکه حسابی تشنه ته و تو دستت آب ریختن و بعد داری میبینی که آب داره تند تند از بین انگشتات میریزه زمین و دیگه داره تموم میشه.

امشب دکتر هم انگار دلش نمیخواست مراسم رو تموم کنه... 

از حضرت آدم و نوح و ابراهیم و یوسف شروع کرد تا حضرت محمد... از داستان هر کدوم گفت و اینکه هر کدومشون یه نماد میتونن باشن برای سفر ما تو زندگیمون...

از انسانیت و عشق گفت و از پیامبر و خلق عظیم و از حضرت علی و امام حسین و امام صادق و امام رضا و بعد هم توسل به صاحب عصر...

یه حال عجیبی بود...

انگار دلت روشن شده باشه... پر از امید باشی... 

وقتی از جلسه اومدیم بیرون حالمون خوب بود...

...

خدا حفظش کنه...

  • پری شان

33-361-2

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بسیار سخت گیر بود و بسیار مهربون!

یه ترکیب عجیبی که در مقابلش دائم در خوف و رجاء بودی!

یک ترم معلمم بود. سال اول دبیرستان. معلم زبان.

و برای من که کلا در اون حوزه تعطیلات بودم، کلاسش بسیار سنگین بود. خصوصا وقتهایی که انگلیسی حرف میزد.

بعد از اون ترم دیگه ندیدمش و بعد هم شنیدم که بیماری سختی گرفته... و این باعث شد که از ترسم دیگه حتی ازش خبر هم نگیرم.

امروز که تو مراسم ختم معلم ریاضی زیبا و مهربونم دیدمش، از جا پریدم و نفهیدم که چطور خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم...

هجده سال گذشته بود و حتی ممکن بود که اصلا منو یادش نباشه... ولی مهم نبود برام...

حتی الان هم که دارم مینویسم احساس بغض دارم.

همش دارم فکر میکنم به این علاقه هه، به چراییش... به من اون روزها... 

تازه وارد اون مدرسه شده بودم و بچه ها بسیار قوی و من حسابی میلنگیدم. 

شکست پشت شکست... حتی یادمه ریاضی یک رو که با همین معلم زیبای مرحومم داشتم و با چهارده و هفتاد و پنج تجدید مدرسه شدم و تابستون سر کلاس رفتم و شهریور باز هم امتحان دادم... 

احساس بی ارزشی شدید. احساس ناتوانی. 

و فقط تو درس زبان بود که... نمیدونم این معلم با من چه کرد... ساعتهای طووولانی با دیکشنری المنتری آکسفورد مشغول بودم و گاهی تو معنی کلمات هم یه چیزایی بود که نمیفهمیدم و باید اونها رو هم سرچ میکردم و... بسیار مینوشتم و میخوندم.

انگار معلمم با وجود اون همه جدیت و گاهی بداخلاقی، یه انگیزه ای بهم داد که من اون آدم با پشتکار درونم اومد رو. آدمی بود که باعث شد وسط اون همه احساسات بد، کمی نفس بکشم و حس کنم ارزشمندم... توانمندم... 

  • پری شان

33-361

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ق.ظ

مامان گفت، سی و سه سال پیش، همچین شبی، شب جمعه، شب بیست و یکم ماه رمضون، همین موقع ها، من دردم گرفت و تو فردا شبش، جمعه شب به دنیا اومدی... 

  • پری شان

33-360

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

پونزده سال شبای احیا رفتم مدرسه و همیشه هم یه جای ثابت نشستم و هیچ وقت حاشر نشدم شرایطو تغییر بدم. 

امسال یهو تصمیم گرفتم برم جای دیگه. 

تصمیم سختی بود و شب اول بسیار دلهره داشتم. 

خدا رو شکر خاله همراهم بود، وگرنه با شرایط بسیار متفاوت اونجا احتمالا خیلی اذیت میشدم.

ولی نهایتا بسیار راضی بودم.

امشب قرار بود هم خاله همراهم بیاد و هم دکی. 

ولی هر دو نتونستن. 

برام عجیبه که مامان بابا هیچ اعتراضی نکردن وقتی که گفتم تنها میرم. با وجود اینکه راه بسیار دوره. 

  • پری شان

33-359

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

کل امروزو با سر درد زیاد افقی بودم. 

تنها اتفاق خوب اومدن جوجه بود. 

  • پری شان

33-358

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

این چند روز با آقای همکلاسی یه سری زیورآلات طراحی کردیم و قرار شد من یکیشو تست کنم. 

از دیروز خیلی درگیر اجراش بودم.

و امروز رفتم آموزشگاه که باهاش صحبت کنم. 

راستش جوابی که میخواستیمو نداده. کیفیتش مناسب نیست. باید روش کار کرد.

ضمن اینکه به نظر میرسه طرف مقابلم پایه نیست.

امروز خیلی رک گفت که هدفش از همکاری اینه که کارای خودشو بفروشه... که خوب منم همین هدفو دارم به هر حال... ولی در عمل انگار میخواد یه کاری کنه که من براش رو سنگای خودش طراحی کنم و بسازه. یعنی انگار در عمل اون ور مربوط به من اصلا مسئله ش نیست و گرچه که با اسم همکاری و کار مشترک اومده جلو ولی حسم اینه که بیشتر دنبال ایده های تکی خودشه. 

از طرفی واقعا منم آدمی نیستم که فرهنگ کار تیمی رو داشته باشم. اینم باید در نظر گرفت.

به هر حال به نظر میرسه یا به زودی منصرف میشیم و با راه خیلی طولانی ای در پیش داریم تا بتونیم زبون همو بفهمیم و با هم کنار بیایم.

...

امسال برای شب احیا تصمیم گرفتم رویه سابق رو تغییر بدم...

  • پری شان