پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-357

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۲۲ ب.ظ

کامپیوتر کارگاهو امروز تحویل گرفتم. 

قرار بود چک کنه رم و سی پی و یو و کارت گرافیکی و این چیزاشو و فرمت کنه و اگه مخش میکشید چند تا نرم افزار بریزه.

وصلش کردم. موسمو پیدا نکردم. 

ظاهرا و از رو شورت کات ها پیداست که کارشو درست انجام نداده.

...

تو اتوبوس نشستم، هدفونم تو گوشمه و دارم میرم خونه.

به اینجاهای ماه رمضون که میرسه استرس عجیبی دارم.

انگار که امتحان داشته باشم...

شبهای ضربت و شهادت و مراسم شب قدر حس سنگینی برام دارن...

شاید شبیه به دهه اول محرم و نزدیک شدن به عاشورا که هی استرسم بیشتر میشه...  

...

فارغ از این چند روز پیش رو، که حالا احساس متناقضم بهش قابل تحلیله حتما، بقیه شبهای ماه رمضونو یه جور خاصی دوست دارم...

انگار آدم تو بغل خداست...

یه جور امنیت و آسودگی که فقط خاص همین ماه و شبهاشه...

اونقد خوبه که اصلا دلم نمیاد بخوابم.

تقریبا هر شب، نزدیک طلوع خوابم برده.

...

آدم تو سی و سه سالگی روز تولدش به تاریخ شمسی خیلی نزدیک میشه به تاریخ قمریش...


  • پری شان

33-356

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چند ساله که دیگه اکثرا فامیل افطاری هاشونو بیرون برگزار میکنن. 

امروز افطاری خاله بود. بامزه ست هر سال یه فامیل جدید بهمون اضافه میشه. 

امسال هم خانواده ی نامزد دخترخاله حضور داشتن. 

سر سالن خانواده های جدید نشسته بودن و ته سالن ماها با نوه های جدید. جوجه و همتاش، پسردایی زاده ها و...

اون وری ها خیلی شیک و مجلسی و رودرواسی طور، این وری ها سر و صدا و شلوغی بچه و کالسکه و شیشه شیر و پستونک.

  • پری شان

33-355

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چند روز پیشا مسج دادم بهش که قصد دارم سرپرستی تعدادی از بچه هامو واگذار کنم. 

خوشحال شد و گفت با کمال میل میپذیره.

امروز هماهنگ کردیم که وقتی داره از سر کار برمیگرده و منم دارم از کارگاه میرم آموزشگاه، تو راه محموله رو تحویل بدم. 

ولی کار من طول کشید و مجبور شدم کارگاه قرار بذارم... کارگاه به غایت بهم ریخته و گرد و خاکی!

سالها بود ندیده بودمش.

از در که وارد شد گفتم ای وای! چه لپی زدی!

بعد یهو چشمم خورد به شکم قلنبه ش! و جیغ زدم که ای واااای! نی نی داری؟!... 

سی و شش سالگی ازدواج کرد و حالا بعده چهارسال تصمیم گرفته بچه دار بشه... 

عجیب بود برام... انگار خیلی سر صبر داره زندگی میکنه!

...

قبل عید که دستگام خراب شد و میرفتم آموزشگاه یه پسری بود که تازه داشت آموزش میدید. اصلا ازش خوشم نمیومد. یه اراذل به تمام معنا بود. حتی دلم نمیخواست جواب سلامشو بدم. 

امروز دیدمش. از وقتی تدی بر رفت سربازی، آقای همکلاسی تدریس میکنه اونجا. برای همین وقتی وسط حرفمون طرف اومد که کاراشو به استادش، آقای همکلاسی، نشون بده، من هم دیدم...

اشک تو چشام جمع شده بود!

داشتم از حسرت میمردم...

کازش بی نظیر بود!

وقتی رفت، به آقای همکلاسی گفتم: دارم خفه میشم از حسادت! گفت: منم همینطور!

...

امروز دکی اومد آموزشگاه و بعد با هم اومدیم خونه. گنگ افطاری اینجا بودن. 

  • پری شان

33-354

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب تا صبح بیدار بودیم. 

آفتاب زده بود وقتی شب بخیر گفتیم!

دوست ریلکسم هم بود. منتها دیشب وقتی رسیدم خواب بود. یه چند دقیقه سحر دیدمش و بعد دوباره خوابید. 

ظهر زنگ زدم به گلی که پاشو بیا هم موهامونو کوتاه کن و هم رنگ!

اومد و با اون سیستم اسلوموشنش تا دم افطار کارش طول کشید.

دکی شد انگوری و من شدم فندوقی!

به گلی گفتم این موقته. فقط واسه اینکه خوانواده کمی استراحت کنن. و گرنه که تجربه ی من با رنگ آبی هنوز تموم نشده! حواست باشه!

  • پری شان

33-353-2

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رفتم پیش آقای سنگی و یه کوه سفارش بهش دادم.

امیدوارم پشت گدش نندازه!


خیلی دیر رسیدم به مهمونی افطار عمو. 

یک ساعتی گذشته بود.

 

سر اذان زنگ زدم به برادرام که هر کی میتونه بیاد برم داره وسط راه. 

که نمیتونستن. 

به طرز مسخره ای بهم برخورد.

یه مسیر طولانی به شدت ترافیک بود که هرجور حساب میکردی پیاده رفتنش منطقی تر بود.

واسه همین از اولین سوپری یه شیرکاکائو گرفتم و هدفونمو گذاشتم تو گوشم و صدای موزیکم زیاد کردم و پیاده راه افتادم و هی هم به این فکر کردم که چقدر مورد بی توجهی واقع شدم!... 

...

شب دکی مسج داد که بیا اینجا. مامان اینام نیستن. 

دادا منو رسوند. و یه تیکه هم انداخت که: یه وقتام به خونه سر بزن!

  • پری شان

33-353

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۴۶ ق.ظ

سرم داره میترکه...


چه مون ه؟!...

چرا اینجور افتادیم به جون هم؟!...

دوازده تا قربانی بس نبود؟!...

حتمن باید بمب بیاد رو سرمون تا دست از این بحث کردنا و متهم وکردنا و ناله و نفرینا برداریم؟!...

حتمن باید بلا نازل شه تا حواسمون بیاد سر جاش؟!...


اون داعشیا از یه سیاره دیگه نیومدنا!...


حواسمون باشه اونام انسان هستن ها... اتفاقا مسلمون هم هستن ها... 

یادمون نره که حضرت زهرا و یازده تا اماممون رو خود مسلمونا شهید کردنا... 


داعشی وحشی درون ما هم میتونه بیاد 

رو ها...


چی کار داریم میکنیم؟!...


فکر کنیم...


آب به آسیاب دشمن نریزیم...

تو این تنش دنبال خورده حسابهای شخصی مونیم؟!!...


اگه بنا بود همه مثل هم فکر کنیم، خدا همه رو یه شکل می آفرید...


این همه آدمی که صبح تا شب و شب تا صبح دارن زحمت میکشن که از مرزهامون حفاظت کنن، به من اصلاح طلب و توی اصولگرا کاری ندارنا... دارن همه ی زندگیشونو برای "امنیت" من و توی "ایرانی" به خطر میندازن...


اوووون همه جوون الان تو قطعه شهدا خوابیدن برای اینکه یه وجب از "خاک ایران" به دست دشمن نیفته...


و همین الان هم که من و تو افتادیم به جون هم، کلی آدم زندگی و خونواده شونو رها کردن، جون شون گذاشتن کف دستشون و رفتن برای اینکه دشمن نرسه به مرزهای ما... به مرزهای "ایران"... به "وطن" ما... به وطن "همه ی ما"... 

...

دشمن رو شاد نکنیم...


  • پری شان

33-352-2

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بالاخره دوست جدی م راضی شد بیاد پیش دکترمون. باهاش قرار گذاشتم و مهربان دوستمم بی خبر اومد که مارو ببینه.

همراهش رفتم تو اتاق دکتر. دکتر یه مدل خاصی داره که شاید تو اولین مواجهه نتونی باهاش ارتباط برقرار کنی. دلم مثه سیر و سرکه میجوشید.

دوستم موقع شرح حال دادن زد زیر گریه. 

دکتر خیلی بهم ریخت. 

تا آخرش با من حرف زد. نمیتونست دوستمو نگاه کنه انگار.

خیلی جدی و محکم برخورد کرد و گفت مسئله لاینحل نیست و کلی امیدواری داد برای درمان پدر دوستم. 

...

امید به خدا

  • پری شان

33-352

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۷ ق.ظ

میترسم روز عید فطر که از خواب پاشم ببینم شدم جغد!

  • پری شان

33-351

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

خواب دیدم که آقای دکتر، که یکی از آشناهای دورمون ه زمانی خواستگار عمه کوچیکه بوده، با پسرش که یه نوجوون ه اومده خونه مون که جایی ه دقیقن شبیه خونه ی پدری مامانم.

بابا و پدر بزرگ پدری م هم هستن. 

بعد خیلی جدی برنامه اینه که منو به عقد اون پسربچه در بیارن، بدون اینکه از من هیچ کامنتی بگیرن یا اصلا اجازه ی حرف زدن بدن. 

در نهایت چیزی شبیه یه قرارداد رو گذاشتن جلوم و من هم امضا کردم!

بعد مهمونا رفتن و من موندم و بابا و بابابزرگ...

که سرشون فریاد میزدم که چرا منو مجبور به این کار کردین!...

...

خواب عجیبی بود. هیچ زنی تو خوابم نبود.

چند تا مرد که هر کدوم کاراکتر متفاوتی داشتن...

به نظر میرسه پیام مهمه برام داره.

  • پری شان

33-350

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

گفتم میخوام سرپرستی چند تا از بچه هامو واگذار کنم. 

خوشحال شد و گفت میاد میگیره.

ساعت دو و نیم بعدازظهر بود که رسید.

خواست بیاد بالا، گفتم مامانم زیر آیفون خوابه، من میام پایین.

رفتم...

و وقتی برگشتم شش و نیم بود...

چهار ساعت داشتیم حرف میزدیم...

...

از دوستای نزدیکمم نیست. در واقع همکار موفرفری بوده. و من یه وقتا خونه ی موفرفری میدیدمش.

امروز درباره کل، به قول یکی از دوستان، لاو لایفش برام حرف زد.

جالبه برام. این حجم اعتمادی که یهو آدما بهم میکنن و از خصوصی ترین چیزای زندگیشون بهم میگن.

....

پناه میبرم به خدا...

  • پری شان