پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-340

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

داداشه زنگ زد که همساده ی مدیر ساختمون زنگ زده بهش گفته که همساده ساختمون بغلی بهش زنگ زده گفته دیوار مشترک واحد ما و اونا آب داده... و ازم پرسید م: تو کی کارگاه بودی؟!... 

گفتم یه هفته پیش...

و این شد مقدمه ی یه دعوای اساسی با مامان...

که تا تلفنو قطع کردم گفت تو چرا سر کار نمیریو چرا اینقد بی نظمیو اصلا معلوم نیست کجاییو حواست همش پرته و سه روزه داری کشو و کمدتو مرتب میکنیو خودتم میدونی در عرض سه دقیقه به حالت اول برمیگرده و اصلا خونه برات مهم نیستو الان یکی از دوستات اون سر تهران زنگ بزنه پاشو بیا، آب دستته میذاری زمینو الان همه فکرو ذکرت شده بابای دوستت و اونوقت داری مارو دق میدی با این کاراتو...

من هم البته که یه خط درمیون حرفامو زدم و داد هم نیز... 

آخرشم رفتم تا شب تو اتاقمو یه دریا گریه کردم و بقیه ی کمد و کشو ها رو مرتب کردم!

حالا هم میخوام بهش تافت بزنم همونجوری بمونه!

...

خلاصه که روز آخر ماه شعبانم اینطور معنوی و پر از ثواب و احسان به والدینانه بود!

...

شب همه خونه دادا دعوت بودیم.

تو راه به داداشه میگم خوبه ماشینت سان روف نداره وگرنه الان جوجه بیرون رو سقف بود!

چند وقته حرکتش در راستای افقی تبدیل شده به عمودی!


  • پری شان

33-339

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

گفتم: خواب دیدم دارم با یه گروه آدم یه ساختمون میسازم. یه ساختمون خیلی بزرگ... مثلا تو یه زمین هزار متری... و بیست سی طبقه ارتفاع...

شب بود. همه جا تاریک و نمور... احساس رنج و سختی داشتم.. احساس قبض...

یه ساختمون اسکلت فلزی که تا اون موقع کف هر طبقه رو فقط ساخته بودیم... دیوار نداشت...

بعد یهو ساختمون لرزید... نه که زلزله بیاد... خود ساختمون داشت فرو میریخت...

طبقه ها رو تند تند میومدم پایین و ساختمون از طبقه آخر شروع کرد به خراب شدن... کف طبقات به ترتیب میفتاد رو طبقه پایینی... عین یه دومینوی عمودی...

از حیاط ساختمون که اومدم بیرون همه چی آروم بود... برگشتم دیدم تو هم همراهم هستی... ساختمون با همه ی اون آدمایی که توش بودن با خاک یکسان شد.

ازت پرسیدم خوبی؟!...

خوب بودی... 

هوا خنک و تازه بود... 

نفس راحت کشیدم... 

اصلا هم ناراحت خراب شدن ساختمون نبودم... انگار از یه رنجی آزاد شده بودیم...


گفت: من فکر میکنم تعبیر خوابت اینه که دوستی ما امتحان خودشو پس داده...


نگفتم: به نظر من این خواب داره از یه تجربه ی اشتباه مشترک حرف میزنه... این یه هشدار بوده شاید... شاید تو باید همراه من بیای بیرون از ساختمون... آدمی که الان تو زندگیت راهش دادی، روزی سعی داشت وارد زندگی من بشه... تو خودت دیدی که چقدر غیر قابل اعتماده... که چقدر روحش زخمی ه... که اصلا حاضر نیست برای رشد خودش قدمی برداره... خودت دیدی که روحش چاله هایی داره که میتونه تو رو هم با خودش بندازه اون تو... بیا بیرون از این رابطه ی اشتباهی... چرا نمیفهمی؟!... آخه چرا!!!!....

...

احمق میشیم گاهی!

بدجوری احمق!

واسه اشتباهاتمون تاوان های زیادی میدیم... در حالی که اگه یه کم چشممون رو باز کنیم همه چیز مثل روز روشنه...

...

خدایا!... ماها که عقل درست درمون نداریم!...خودت رحم کن!....


  • پری شان

33-338

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ

کمتر از یک ماه مونده تا پایان این سال!

زیاد ننوشتم... کم کم جا افتاده ها رو اضافه میکنم. 


دوست جدی م رو امروز دیدم. خونه ی مهربان دوستم. به طور مشهودی لاغر شده. و پژمرده.

پدرش با سرعت داره وزن از دست میده و دکتر هم گفته تا موقعی که ده کیلو وزنش بالا نره نمیتونه عملش کنه. 

فقط دعا میکنم که خدا بهشون توان بده. خیلی شرایط فرساینده ست.

همش یاد کسانی میفتم که سالها فرزند، پدر یا همسر جانباز تو خونه داشتن و پرستاری کردن... به چقدر آدم مدیونیم ماها آسایش این روزهامونو...

...

جوجه راه اتاقمو یاد گرفته. 

سر میگردونی، با سرعت، عین یه مارمولک چهاردست و پا میره سمت اتاق.

دلش میخواد چنگ بندازه و برگ گلدونای روی زمین رو بگیره. 

بهش یاد دادم با انگشت اشاره ش فقط برگها رو ناز کنه.

ولی همچنان قابل اعتماد نیست. 

هر لحظه ممکنه چنگ بزنه و همه رو پرپر کنه!


  • پری شان

33-337

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

همه ی امروز مسکن خوردم و خوابیدم. 

از درد دندون پایین!

که دکتر میگفت مال بالایی ه!

حواسم که پرت بشه دردم آروم تره.

با جوجه که سر و کله میزنم خوبم.

ولی بعدش...

حالا دیگه اطمینان دارم که عصبی ه. 

  • پری شان

33-336

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به دکتر گفتم که درد دارم. 

گفت که قاعدتا نباید داشته باشی.

بعد هم شروع کرد به پر کردن ریشه ی دندونم. 

درده یه چیز کوفتی لعنتی ای بود که با هیچی آروم نمیشد.

انگار عصبی بود.

دکتر هم سر در گم بود.

از رو صندلی که پاشدم همه ی تنم از شدت فشار درد خیس عرق بود. 

گفت مسکن بخور و اگه طاقتت طاق شد دگزا بزن. 

و عکس بگیر. 

بعد بیا بقیه کاراتو انجام بدم.

  • پری شان