33+31
خب...
یک ماه شد که بی شماره و در هم و گاه به گاه نوشتم.
سی روزش گذشت.
دیشب مامان ازم خواست براش یه تصویر سازی انجام بدم.
یه سوره از قرآن رو نشسته بود و یه هفته خونده بود و روش فکر کرده بود و بعد ناراحت بود که نقاشیش خوب نیست!
گفتم کمکت میدم.
و اون هم برام توضیح داد که چی میخواد و حتی تک تک اجزای تصویر رو هم برام توصیف کرد.
ساعت یازده، دوازده بود که شروع کردم به کشیدن...
همش یاد مریم میفتادم و کمک کردنش به پدرش تو انجام پایان نامه ش.
خیلی وقت بود با مداد رنگی کار نکرده بودم و دستم اذیت بود. از طرفی هم خب مامان خیلی ذوق داشت که به نتیجه برسه...
حدودای ساعت دو و نیم صبح بود که خسته شدم و کلافه... و داشتم فکر میکردم بیخیالش بشم!...
همون موقع مامان از خواب بیدار شد بره دستشویی و کار نصفه نیمه منو دید و به نظر میومد خوشش اومده...
قبل از اینکه برگرده تو اتاقش یهو بهم گفت، یاد اون ماکت بهشت و جهنمت افتادم...
و من پرت شدم به بیست سال پیش...
به گمونم اول راهنمایی بودم... شایدم اواخر دبستان... مامان همین سن و سال الان من بود.
باید یه کاردستی درست میکردیم در مورد بهشت و جهنم... یه جور تصویر سازی سه بعدی...
با دوستام نشستیم حرف زدیم و تصاویر ذهنیمونو در این مورد برای هم گفتیم و نهایتا به یه طرح رسیدیم. بعد دوستام اومدن خونه ی ما و سرگرم ساخت شدیم... ولی کار تا دم غروب تموم نشد و دوستام مجبود بودن برن خونه و از طرفی فرداش باید ماکتو تحویل میدادیم.
یادمه شب با چه استرسی خوابیدم که صبح زود پاشم برم مدرسه و بقیه شو تکمیل کنیم.
صبح پاشدم و دیدم ماکت تموم شده. مامان تا صبح درستش کرده بود...
همین فکرا و خاطرات بود که یادآوریش منو شرمنده کرد و باعث شد مثه بچه آدم بشینم سر کارم!...
صدای اذان صبح که بلند شد و نقاشی منم تموم شد...
...
مامان امروز سر کلاس تصویرو نشون داده بود و ازش دفاع کرده بود و فیدبک های خوبی هم دریافت کرده بود... گرچه که انتقاد هم به کارش شده بود... ولی به نظرم این اتفاق باعث شد اعتماد به نفسش بالاتر بره و راحت تر سر کلاس حرف بزنه و ایده های بیشتر به ذهنش بیاد. حتی تصمیم گرفته با استاد دیگه ای هم در این باره حرف بزنه و نظرشو بپرسه!
از این بابت بسیار خوشحالم.
- ۵ نظر
- ۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۹