پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

34-119

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۷ ق.ظ

حدود ظهر پیام فرستاد: سرکاری؟

گفتم که تو راهم... گفت: اگه اوکی ای بیام یه سر پیشت!...

مدت ها بود که نیومده بود کارگاه... اصلا مدتها بود شکراب بودیم... پر از دلخوری و دل شکستگی و خشم های سرکوب شده... تا اینکه هفته پیش طاقتم تموم شد و یه پیام بی ملاحظه و پر از خشم براش فرستادم!...

سین کرد و جواب نداد... 

و من هم با اینکه کاملا واقف بودم که چه حجمی از خشونت تو حرفامه، حاضر نبودم که حتی یک واو ازش حذف کنم...

تا اینکه دو روز بعدش اتفاقی شنیدم قراره ناهار بره خونه یکی از بچه ها...

خشمم انگار فروکش کرده بود و میدیدم که هنوز چقدر برام عزیزه...

زودتر خودمو رسوندم اونجا... 

به صاحبخونه گفتم خودشو مشغول کنه تا من درو باز کنم...

قبل از اینکه درو باز کنم صلوات فرستادم و از خدا خواستم کمکم کنه... 

چشم تو چشم که شدیم، آشکارا جا خورد... انتظار دیدنمو نداشت... 

بهش مهلت ندادم و یهو بغلش کردم.

تو گوشش گفتم، میدونم خیلی خرم!

گفت: ازت دلخور نیستم!

و البته پرواضح بود که راست نمیگفت...

تا غروب طول کشید تا تونستیم با هم مثل آدم حرف بزنیم...

اون شب وقتی رسیدم خونه دیدم به پیامم ریپلای زده: خر!... بعدشم دو تا قلب فرستاده بود.

آشتی کردنمون عین دو تا بچه کوچولو بود!

امروز از در که وارد شد گفت: یه ماه دیگه میز کارمو میارم اینجا!... منم گفتم: هر کی نیاره!

  • پری شان

34-118

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

پتوم خیلی نرمالو و مهربونه. هدیه تولد پارسالمه. ولی مسئله ش اینجاست که برا من که دوست دارم خودمو شکلات پیچ کنم،  یا پام میمونه بیرون، یا سرم.


امروز ریز نمرات رو از آموزش گرفتم و دادم به خانم امور مالی. قبلش ولی یه نگاه به کارنامه م کردم. 

یادم نبود... ترم یک هندسه تحلیلی رو بیست گرفته بودم... برا همین امشب تصمیم گرفتم قطر پتو رو بندازم روم. الان با کمی اغماض، در برابر سرما کاور شدم.


خانم امور مالی گفت: کی دفاع کردی؟ گفتم: نود و یک. گفت: برو، برو یه هفته دیگه بیا. بعد سرک کشید رو فرم تسویه و همزمان پرسید: ورودی چندی؟ گفتم: هشتاد و هفت. گفت: برو ده روز دیگه بیا. گفتم: واقعا نمیشه کارمو زودتر انجام بدین؟!... و تو دلم ادامه دادم که آخه من چند ماه یه بار حس دانشگاه رفتنم میاد رو. الانم برم دیدی با برف سال بعد برگشتما!... گفت: اصرار بیخود نکن! برو، برو دوازده روز دیگه سر بزن ببین حاضره یا نه!... ما کار قدیمیا رو زود انجام نمیدیم!... گفتم باشه و تو دلم یه به درک نثارش کردم و خوشحال از اینکه آشنایی ندیدم و مجبور به سلام و علیک نشدم، از دانشکده زدم بیرون. 


معدلم هفده بود... اینو نمیدونستم... یه کم ضایع ست. ولی خب حالا... 

یه درسی رو سیزده شده بودم... نه عنوان درس برام آشناست، نه استادشو یادم میاد و نه اصلا محتوی شو... و خب با اون نمره به نظرم منطقیه...


سر شبی که رسیدم خونه، بابا پرسید که رفتی دنبال کارای مدرکت؟... براش ماوقع رو شرح دادم. 

یهو دیدم تلفن رو برداشت و زنگ زد به فامیل دور که سابق بر این امور مالی دانشکده مون بود و حالا به ساختمون مرکزی منتقل شده... من این ور تلفن خودمو میزدم که بابا مگه من بچه م؟!... و بابا خیلی جدی داشت توضیح میداد که چی شده!... آقای فامیل دور هم اون ور خط خوشحال از اینکه بالاخره من رفتم دنبال کارای تسویه، به بابا گفت: طرف حرف بیخود زده و خودم فردا حسابشو میرسم!


خلاصه که من الان در تلاشم مدارک مربوط به مدارج تحصیلیمو بگیرم و بذارم کنار مدارک فنی حرفه ایم بعد تماشاشون کنم!


...

پ.ن

مریم، این تنها تلاشی بود در جهت مبارزه با ننوشتن. 

  • پری شان

34-116

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۵ ق.ظ

به خودم لعنت میفرستم برای اون فنجون قهوه...


  • پری شان

34-115

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ب.ظ

اینجا نوشتن سخت شده...

  • پری شان

34-109

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۳ ب.ظ

چند سال پیش وقتی بعد جلسه ی دفاع از در اون دانشکده اومدم بیرون، تقریبا تا خود الان با محیط های آکادمیک قطع رابطه بوده م. 

اصولا هیچ وقت خودمو متعلق به فضای آکادمیک نمیدیدم! تو کل اون هجده ترم... (بله بله میدونم که آدمها تو این مدت میتونن دکتر بشن!)

و مشکل اینجاست که خودمو متعلق به فضای بازار هم ندیدم...

بگذریم...

خلاصه که امروز هم اگر از قبل با یکی از دوستام قرار نذاشته بودم و تو رودرواسی نبودم، نمایشگاه زیورآلاتو نمیرفتم!

...

آثار اکثرا دانشجویی بود و البته شرکت کننده ی آزاد هم داشت.

نکته ی جالب برام این بود که متوجه شدم دیدم به طرح ها خیلی تغییر کرده. یهو با یه عالمه تجربه مواجه شدم که اصلا نمیدونستم دارمشون!

و یاد اون چند باری افتادم که تو دوران تحصیل سعی کرده بودم با تصورات خیالی م زیورآلات طراحی کنم. و چقدر کارها فقط در حد کانسپت بود و غیر قابل اجرا...

هی دلم خواست برم به مسئولین برگزاری بگم، آقاجان یه کم بیاید بچه ها رو ببرید در دل بازار و کارگاه هاش که ببینن چه خبره!... یا برید یکیو از تو دل بازار بردارید بیارید بهش نشون بدید که طراحی ینی چی!...

خب آخه تا کی این دو تا بخش میخوان از هم جدا باشن!...

...

البته که بچه های صنایع دستی به هر حال کارهاشون از نظر اجرایی بودن معقول تر بود.


و در کل ایده ها و دید آدما بسیار متفاوت از هم و خلاقانه بود... 

چیزی که مدت ها بود باهاش مواجه نبودم و زین بابت روحم شاد شد!


  • پری شان

34-106

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ

هی میخوام به روی خودم نیارم،

هی میخوام در حال و هوای تابستونی بمونم...

ولی امروز دیگه...


خیلی پاییز شد یهو!

خیلی!...


  • پری شان

34-98

چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ب.ظ

واقعا نمیفهمم!... آدم سلف دیسیپلین ندار رو چه به بیزینس شخصی؟!...

  • پری شان