پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

34-181

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ب.ظ

آدم های زندگیم خیلی زیادن...

خیلی زیادتر از هر کدوم از دور و بری هام.

و من مدتیه که اصلا نمیرسم بهشون. 

و حالا همه از من دلگیرن...

...

زندگی و کار و بار و روابطمم همه پریشان وارن...

همه چیم به همه چیم میاد....


پ.ن

دیروز بعد از شش ماه رفتیم پیش استاد فلزی.

یهو دراومد که تو برو رو مینا کار کن. من تو تیمم لازم دارم.

منم گفتم باشه!


پ.ن.2

آدم نمیشم.

  • پری شان

33-180

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

در تمام این سالها از ترس اینکه پرداختن به کاری به طور متمرکز، منو از انجام کار دیگه ای بازداره، تقریبا هیچ کار جدی موندگار درستی انجام ندادم...

شدم یه آدم با کلی کارای بی ربط خورده ریز و نصفه نیمه... یه آدم کم عمق...

...

و دریافتن این مسئله درد داره...


  • پری شان

34-178

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۵ ق.ظ

ساعت یازده نشده بود که خوابم برد. 

با سر درد!

سه و نیم بود شاید که از خواب پریدم...

کاملا پریدم!

گوشی و برداشتم و دیدم سی چهل تا مسج دارم از دوستانی که بر سبیل عادت من رو تا نیمه های شب بیدار فرض میکرده ن. 

بعد موزیک پیشنهادی حوا بانو رو گوش کردم و بعد کف بیپ تونزو از آهنگهای برادر هیراد جارو کردم...

چندتایی هم از برادر نعمتی... امیدشون...

الان، بعد از گوش کردن موزیکها مجموعا سه چهار ترک مونده رو گوشی و باقی رو درک نکردم و حذف شدن.

بعد به یاد مریم افتادم که صبح زود، اونقدر زود که من بهش میگم آخر شب، پا میشه و کلی کار انجام میده قبل بیرون رفتن از خونه!... و من هیچ وقت نفهمیدم که چطووور؟!!!

هر کاری کردم نتونستم خودمو مجاب کنم که رو کاغذ طراحی کنم و همونجوری ذهنی، طرحو انتخاب کردم و رو مس انداختم و با چکش و قلم به جونش افتادم و قابشم کردم...

ولی نهایتا ساعت پنج صبح روم کم شد و چراغو روشن کردم که تا اذان چند خطی درس بخونم، که اونم تهش رسیدم به معنی باب تفاعل که هرچی فک کردم یادم نیومد و بیخیالش شدم و پاشدم رفتم وضو گرفتم...

...

حالا هم بعد از خوندن یکی از اون پست های آرشیوی بی اعصاب لافکادیو -خدا رو شکر که دیگه سرباز نیست!- در حالی که آفتاب زده، خواب پریده به سرم بازگشته...

حالا!

حالا که دیگه باید پاشم!...

...

عجالتا شب بخیر...


  • پری شان

34-175-3

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ب.ظ

با این شب نخوابیدن ها، صبح ها تا جمع کنم برم سر کار شده ظهر...

امروزم تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم و گلها رو آب بدم، جوجه رسید.

یهو زمینگیر شدم انگار. 

مامانش تعریف کرد که: تا بهش گفتم بیا لباس بپوش میخوایم بریم خونه مامان بزرگ، گفته: عمه! عمه!

یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم و کتاب میوه هاشو براش خوندم و تو کوبیدن رو دکمه های کیبورد همراهیش کردم و سر آخر هم گذاشتمش رو شونه م و اونم ذوق کرد و محکم تاپ تاپ تو سرم کوبید و موهامو کشید...

از خدام بود، ولی هر چی بالا پایین کردم دیدم نمیتونم خونه بمونم.... به مامان ندا دادم حواسشو پرت کنه تا من لباس عوض کنم. 

داشتم شالمو سر میکردم که در اتاقو هل داد و اومد تو...

یه جوری نگام کرد که دلم کباب شد!... انگار داشت میگفت چرا وسط بازیمون داری میذاری بری!

بهش گفتم، من باید برم بیرون عمه... بر میگردم... باشه؟!... بای بای...

یه کم دیگه م در سکوت نگام کرد، بعد سرشو انداخت پایین و رفت تیوب کرمم که افتاده بود پایین تختو برداشت و درشو باز کرد و انگشت اشاره ی  کوچولوشو کرمی کرد و بعد اومد پایین پام، دستشو گرفت بالا که من صورتمو بیارم پایین... 

اول انگشتشو کشید رو گونه ی راستم،  بعد دوباره دستشو کرمی کرد و کشید به گونه ی چپم...

بعد دنبالم راه افتاد تا دم در... وقتی کفشامو پوشیدم کیفمو به زور بلند کرد که بده دستم...

...


الان احساس میکنم دلم تو خونه جا مونده...

  • پری شان

34-175-2

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۶ ق.ظ

دوباره شب بیداری هام شروع شده...

بدترین نکته ی این فازم اینه که دلم نمیخواد هیچ کاری هم انجام بدم. 

فقط بیدارم. 

تو تاریکی.

و گاهی نور گوشی.

دلم نمیخواد با کسی "حرف بزنم". 

البته که این عبارت اصولا فقط به معنی حرف شنیدنه...

وگرنه اصولا کو شنونده ای که گوش کنه... 

...

باید رفت گشت یه دوستی پیدا کرد که شنیدن بلد باشه...

یا،

خوندن بلد باشه...

نامه خوندن...

نامه جواب دادن بلد باشه...


تو زندگیم نامه زیاد نوشتم... زیااااد... نامه ی بدون جواب مونده زیاد نوشتم... زیااااد...

...


الان از اون وقتاست که خودمم نمیدونم چه مرگمه و از کی و چی شاکی ام!...

...


یه دوستی داشتم... بسیار زیبا...

دوم راهنمایی بودم،

بسیار زیبا هم مینوشت...


یه دفتر انشا داشت، که با یه کاغذ کادوی چارخونه ریز بنفش- قهوه ای جلدش کرده بود...

این دفتر روزها و شبهای زیادی با من بود...

اون مینوشت و من میخوندم... 

عاشق دست نوشته هاش بودم!

بعضی جمله هاشو اصلا حفظ بودم!!!


رابطه ی عجیبی بود... انگاری من با یه دفتر دوست شده بودم... 

در واقع با خود دوستم دیالوگ زیادی نداشتم... فاصله داشتیم...

...

تابستون، مدرسه ها که تعطیل شد، محله و مدرسه من عوض شد... دیگه ندیدمش... نخوندمش...

دلتنگی اون روزهای من برای اون دست نوشته ها به قدری بود که گاهی اشکمو سرازیر میکرد...

...


چندین ماه پیش، تو یکی از همین شب بیداری ها، بعد از بیست سال(!) یهو یادش افتادم... 

تو اینستاگرام اسمش رو سرچ کردم و پیداش کردم...


استاد دانشگاه شده بود... معماری...


فالوش کردم... بی حرف...

...


امروز عصری، یهو بی هیچ مقدمه ای، تو استراحت بین چکش زدن هام، گوشیمو برداشتم و دایرکت فرستادم:

زیبا!

دوم راهنمایی که بودیم، فکر میکردم وقتی بزرگ شدیم، تو نویسنده میشی... آرشیتکت شدی...

...

منو نشناخت...

 


  • پری شان

34-175

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ق.ظ

کانتکست که کلا خسران ه...

"الا" شم خیلی سخته... خیلی...

...


تهش ترسناکه واقعا...

  • پری شان

34-174

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ

بدی کاست گوش دادن اینه که هر بار که میرسه به آخر، اون تق پریدن دکمه پلی، گذر زمانو میکوبه تو صورتت...


خوبی کاست، برای من، اینه که لااقل هر نیم ساعت یه بار باید از جام بلند شم و برم نوارو برش گردونم...

اینجوری حرف دکتر طب فیزیکیم رو هم لاجرم اجرا میکنم که میگه: هر بیست دقیقه یه بار تغییر وضعیت بده... حالا ده دقیقه اون ور تر..

.

و نکته ی خاص کاست گوش دادن اینه که خاطراتت باهاش یه جایی تو زمان متوقف شده... موقع کار کردن همش انگار فکرها و تصویرهای تو سرم میان و میان و میرسن به یه در بسته...

...

همیشه در مقابل درد سکوت میکنم و بارها دکتر موقع کار کردن رو شونه یا زانوم، با دیدن صورت فشرده و نفس حبس کرده م میگفت: خب لامصب یه داد بزن لااقل!

هفته پیش که بعد از یک سال شاید رفتم برای ویزیت،  موقع کار رو کتف و سر شونه ی راستم طاقتم تموم شد و گفتم: ینی این ماساژه همیشه همینقدر دردناک بوده؟!...

دکتر سر تکون داد و با تاسف گفت: معلوم نیست چی کار کردی که اینطور گرفتگی داری...

...

حالا مدتیه که چکش و قلم دست میگیرم...

این داستان جدیدمه...

و باید ببینم این یکی در حد یه داستان کوتاه باقی میمونه یا تبدیل به رمان میشه...

  • پری شان

34-173

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۲ ب.ظ

چند روز پیشا یهو چشمم خورد به ضبط صوت قدیمی ای که تو کارگاه دارم و دیدم توش یه کاسته!

پلی کردم... شور دشت... صدیق تعریف...

یعنی پرت شدم تو تاریخ!...

من در روزهای نوجوانی...

...

دوستم که فهمید کاست گوش میدم، رفت و از انباریشون برام چند تایی پیدا کرد.

...

امروز که وارد کارگاه شدم، اول از همه موزیکو پلی کردم... چند وقتی هست که سکوت اینجا اذیتم میکنه...

...

برادر اصفهانی شروع کرد به خوندن که:

امشب در سر شوری دارم... 

امشب در دل نوری دارم...

باز امشب در اوج آسمانم...

باشد رازی...

...

وقتی این ترک رو گوش میکنم، همیشه و همیشه، فقط یه تصویر میاد جلوی چشمام... 

انعکاس لرزان نور چراغها روی رودخونه کارون...

سال هفتاد و نه...

اولین بار که این آهنگ رو شنیدم...


  • پری شان

34-172

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۷ ق.ظ

میخواست پا برهنه بره رو پادری. رو هوا گرفتمش. لجش دراومد... تو بغلم بود، نگام کرد و بعد محکم پشت دستشو گاز گرفت!...

گذاشتمش زمین. گلومو بغض گرفت. دستشو از دهنش درآوردم... ابله!... جای دندوناش فرو رفته بود... دلم ریش شد... دستشو بوسیدم و نوازش کردم و گفتم: نه! نه!... این کارو نکن عزیز دلم... دستت گناه داره عمه!... دردش میگیره... 

تا چند ساعت بعدش حالم بد بود و به خودم فحش میدادم که چرا بچه رو اونقدر عصبی کردم که همچین ری اکشنی نشون داده!...


بعد از اون روز چند بار دیگه هم وقتایی که عصبانی و کلافه بود، یا دور و برش پر از آدم بود این کارو انجام داد و من همیشه دستشو میبوسیدم و میگفتم که نه... نکن این کارو عزیزم...


تا همین دیروز که وقتی خواستم قاشق غذا رو بذارم دهنش، یا وقتی گفتم بیا جورابتو پات کنم، دستشو به نشونه جواب منفیش گاز گرفت...

و من تازه فهمیدم که این قضیه براش شده یه اسلحه برای تهدید!!! اسلحه ای بسیار بسیار موثرتر از جیغ و گریه و چنگ انداختن تو صورت طرف مقابل!...


باهاش قهر کردم!...

من، با یه جوجه ی هفده ماهه قهر کردم!!!!...


سردم بود. پتومو پیچیدم دورمو و پشتمو کردم بهش و نشستم جلوی تلوزیون و هر چی شیطنت کرد و صدا درآورد، نگاهش نکردم...

بعد از یک ساعت، وقتی دیگه حوصله ش از همه ی اعضای خونه سر رفته بود، دوباره زوم کرد رو من!...


من که پشتم بود، بعدا بابا تعریف کرد که: زده رو پای بابا: ادا! ادا!... بعد که بابا گفته، جانم؟!... اشاره کرده به من و بعد دستشو برده سمت دهنش و ادای گاز گرفتن رو درآورده...

بعد...

من دیدم که تاپ تاپ داره میزنه پشتم...

جوابشو ندادم. 

بعد اومد مقابلم ایستاد، زد رو شونه م...

دیگه طاقت نیاوردم. رومو کردم بهش و خیلی جدی گفتم: بله؟!

با شیطنت زل زد تو چشمام و بعد... پشت دستشو گاز گرفت و با خنده دوید رفت!...


  • پری شان

34-170

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ق.ظ

سر شبی، از کارگاه اومدیم بیرون و کمی در سکوت پیاده روی کردیم...

یهو یاد خواب دیشبم افتادم... بلیط نجف داشتم و در آخرین لحظات از پرواز جا مونده بودم... صبح با حال بدی بیدار شدم...

سکوتو شکستم و گفتم: همینه ها! اینکه میگن یه بار بری، دیگه گیر میفتی... دلت میخواد هر سال بری...

اول یه لحظه مکث کرد تا بفهمه جریان چیه. بعد گفت: حالا صبر کن... اون ده روز آخرش که همه دنبال بلیط و ویزان... آدم پر پر میزنه...

...

به قول ری، باید یه کم بگذره و ته نشین بشه، تا بتونی ازش بنویسی...


همچین شبی بود... از معده درد گوشه ی تخت مچاله شده بودم و فقط خدا خدا میکردم که اون درد لعنتی رهام کنه و بتونم سحر تو حرم باشم...

...

نه...

نمیتونم...

هنوزم نمیتونم ازش بگم...

  • پری شان