پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

34-286

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۳۳ ب.ظ

عید زیادی طول کشید و این باعث شد بیفتم رو مود بدم. 

حالا همش بی دلیل دلم شور میزنه و گلوم همش انگار توش یه توپه و از همه چیز و همه کس عصبانی ام...

و هر اتفاق کوچیکی میتونه حکم قطره آخره رو داشته باشه و باعث شه سر ریز کنم...

سر ریزی که دوباره بلافاصله لود میشه و میرسه به همون آستانه ی خطرناک...

و میدونمم که هیچ جای حرفم منطق نداره و علت معلولی که گفتم به هم ربطی ندارن...

ولی همینیه که هست...

...

امروز برای پرت کردن حواس خودم، عین دیوانه ها، یک ساعت تموم به شاگرد فرضیم، خرزو، هندسه ی تراش درس دادم. و کل شش ماه کلاسمو با رسم شکل آوردم رو کاغذ...

الان که فک میکنم یادم نمیاد آخرین باری که یه سن. گ رو با زاویه تراش زدم کی بود. و اصلا چی بود.

...

مشقام زیاده. 

هر جوری حساب میکنم اصلا به کلاس نمیرسه. 

هدیه نزدیکه که زخم بستر بگیره. اونقدر تو حال بدش موند که دوباره سیاتیکش گرفت و هر کاری میکنم نمیاد کارگاه...

همین الان که دارم مینویسم اشکم داره در میاد. 

مستاصلم کرده.

یه جا تو وویس های دکتر شیری شنیدم که میگفت ما به دیگران مجوز نمیدیم که فارغ از ما حالشون بد باشه. نمیتونیم تحمل کنیم... نمیدونم... شاید زیر همه ی حال بدی های این روزهام، احساس گناه باشه بابت اینکه نمیتونم برای خوب کردن حالش کاری انجام بدم...

...

تنها دلخوشی این روزها، که البته کم چیزی هم نیست!، جوجه ست که به طور جالبی با من ارتباط برقرار کرده و روزی هزار بار داد میزنه: عمهههههه... طوری که انگار میکنی سر زمین کشاورزی ه...

تمام مدت عین جوجه اردک دنبالم راه میفته و یا انگشتمو میگیره و منو دنبال خودش میکشه...

  • پری شان

34-277

يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۴ ب.ظ

بعد آخر سر اون روز صبح هم اومد که تو نصف شبت زنگ بزنی عیدو بهم تبریک بگی و من به جای تپش های عاشقانه ی قلبم، و گل انداختن لپام، از این دنده به اون دنده بشم و پتو رو محکم تر بکشم رو سرم که بهت بگن: آخ ببخشید خوابه مثکه...

هوم...

...

...

...


پ.ن

...


  • پری شان

34-276

شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۱۵ ب.ظ

شارژر ندارم و نوشتن این پست ممکنه باعث شه که شب نتونم اسنپ بگیرم...


دو روزه که میام کارگاه...

بابا میره خونه مامان بزرگ و مامان تلفن و زنگ در خونه رو قطع میکنه و میشینه به مطالعه...

کارم داره خوب پیش میره.

عجالتا از برنامه این دو روزم راضی ام.

بابا شاید فردا بره سفر کاری و این ینی من و مامان تا آخر هفته تنهاییم...

وجدان درد تنها موندن مامان تو خونه رو دارم، و از طرفی فکر میکنم که اگه اونم مثه من باشه، از این تنها موندنه راضیه... فقط نمیدونم که اونم واقعا مثل من فکر میکنه یا خالی میبنده... امروز که گفت دوست داره با خیال راحت کتابشو تموم کنه.

جوجه رفته شمال. خیلی دلم میخواست واکنشش رو موقع دیدن دریا و اون همه به قول خودش آبه! ببینم. 

این تمرینم یه مصرع خوشنویسی ه که نوشته، حجاب چهره ی جان میشود غبار تنم...

هر بار هدیه ازم میپرسه در چه حالی؟ میگم که مشغول حجاب چهره ی جانم... یا، موقعی که میرسم به جاهای خیلی سخت و ریزش میگم، فعلا که حجاب چهره ی جانم پدر صاحابمو در آورده...


سه روزه دارم تلاش میکنم باهاش یه قراری بذارم و همو ببینیم، ولی فعلا از تو لاکش در نیومده...

انگار اون کور سوی امیدی که قبل سال جدید تو دلش روشن شده بود، موقع تحویل سال و سر خاک پدرش دوباره خاموش شد... 

همش دعا میکنم که حالش زودتر روبه راه بشه...

  • پری شان