پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

35-243

سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ب.ظ

نشسته م تو انباری...

من و این انباری سه در یک با هم خاطره ها داریم...

چقدر اینجا ماکت درست کردم و رنگ و سنباده زدم...

حالا در سکوت نشستم و چشم دوختم به ردیف کتابهایی که باید تکلیفشونو مشخص کنم...

یا رد کنم بره، یا رد کنم بره، یا رد کنم بره...

آپشن دیگه ای از نظر مامان وجود نداره...

فقط میتونم یه سری رو یواشکی ببرم کارگاه...

...

دستم به کار نمیره...

من عاشق این انباری و این کتابهای خاک گرفته م....

  • پری شان

35-240

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۱۰ ب.ظ

امروز هوای تهران عجیبه...

عجیب خوب باورنکردنی...

  • پری شان

35-239

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

...

هشت سال...

...

  • پری شان

35-238

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

حالا دیگه یاد گرفتم که از صدای تق تق ش، حالش رو بفهم... وقتی ریتمش منظمه... وقتی آرومه... وقتی ناموزونه... وقتی تند تنده... وقتی صداش بلنده... و وقتی که نوای چکشش محزونه...

.

صدیق تعریف گفت: ترسیدن ما چون که هم از بیم بلا بود... اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییییییم... اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم...

من گفتم: به زبون خودمون ینی من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...

اون، چیزی نگفت... سر تکون داد...

و صدای تق تق کم کم آروم شد و محزون و... خاموش...

پاشد رفت تو آشپزخونه و من منتظر بودم چند لحظه بعد با دو تا لیوان چایی برگرده...

قدر یه چایی ریختن که نه، قدر یه چایی دم کردن... قدر یه چایی دم کشیدن حتی، صبر کردم و نیومد...

داد زدم: کوشی؟!

با کمی مکث و بعد صدای گرفته گفت: میام الان...

...

اومد با چایی و چشمای سرخ...

پرسیدم: چی شدی یهو؟

گفت: هیچی...  و چکش رو سریع دست گرفت و صدای تق تق ش میگفت داره به خودش فشار میاره که اشک ها رو با خشم پس بزنه...

.

توپ تو گلوم سر و کله ش پیدا شد... قلمم به خطا رفت و چکشم پس و پیش خورد...

دست از کار کشیدم و گفتم انگشتام خسته ست...

عینکشو برداشت و گفت: بریم خونه...

.

ونک خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم...

توپه داشت خفه م میکرد...

اشک اومده بود تا پشت پلکم.

و این میتونست شروع یه هفته ی ابری باشه...

باید برای خودم کاری میکردم...

.

گوشی رو درآوردم و شماره گرفتم. با اولین بوق برداشت.

سلام کردم و گفتم: بریم یه وری؟

چندین ماه بود همو ندیده بودیم.

خندید که: الان؟...

نزدیک هشت بود.

گفتم آره.

گفت باشه. بیا همونجا که همیشه برت میدارم...

.

ساندویچه و سیب زمینی های غرق در سس پنیر، به زور از کنار توپه رد میشدن... و داشتن تلاش میکردن اوضاعو روبراه کنن...

.

ولی آخرسر جادوی کلمات بود که به یاری اومد...

اون هم حال خوشی نداشت...

حرف زد... حرف زدم...

وقتی خداحافظی می کردیم هر دو حالمون بهتر بود...


خیلی وقتا حرف زدن باعث میشه که بتونی یه کم از درونت فاصله بگیری و از بیرون خودتو ببینی... اون وقت راحت تر میشه اوضاع رو بررسی کرد و سر و سامون داد...


  • پری شان

35-228

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۲۷ ب.ظ

پتو رو کشید سرش و گوله شد گوشه ی تخت.

بعد دستشو آورد بیرونو عروسکشو ورداشت و برد زیر پتو.

بعد با صدای خفه گفت، عمه! بآب!...

ده ثانیه بعد پتو رو زد کنار و گفت: صب شد! صبونه بخوریم... نون و آمه!

و ادای غذا خوردن درآورد...

دو دقیقه بعد دوباره گفت: بآبیم و پتو رو کشید رو خودش و عروسکش...

و ده ثانیه بعد...

نون و آمه (خامه)، نون و ارده و نون و پنیر رو خوردیم...

واسه صبحانه روز چهارم من پیش قدم شدم و گفتم: بونگا بخوریم! (تخم مرغ) 

قبول کرد... منم طبق سه روز گذشته: ادای غذا خوردن درآوردم... که دیدم همراهی نمیکنه و خیره شده بهم...

گفتم: چیه عمه؟

گفت: اه! عمه! پوست داشت!

  • پری شان

35-227

يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۲۱ ب.ظ

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

  • پری شان

35-221

دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۲۶ ب.ظ

مدتهاست که ننوشتم و تو این زمان اتفاقات و داستان های مختلفی داشتم...

الان هم فقط دارم خودمو مجبور به نوشتن میکنم... واسه همین تو ترافیک سوار اتوبوس شدم که تا یک ساعت آینده کار دیگه ای نداشته باشم و لاجرم چند کلمه تایپ کنم...

...

خب... 

اولین مسئله ی این روزهای من کار مشترکم با هدیه ست...

من، آدمی که همیشه تو غارشه و تا اونجایی که دیدم، خیلی بیشتر از آدمهای دور و بری ش به تنهایی نیاز داره، حالا در شرایطی قرار گرفته که چهار روز هفته رو باید روبروی یه آدم دیگه بشینه و کار کنه...

یعنی دقیقا من این سر میز و اون، اون سر میز...

و اون، آدمی که وقتی میپرسه: "چایی؟" - حتی اگه چایی شصت و چهارم تو روز باشه- و جواب میشنوه:" نه دیگه. ممنون. جا ندارم!" ، شاکی میشه که همراه نیستی! من دوست دارم با هم کارامونو انجام بدیم...

یعنی غرضم از جملات بی ساختار و پوکیده ی بالا، این بود که بگم انگار کن یه پیوستاره که ما دو نفر در دو سرشیم...

احساس میکنم دارم ساب میخورم... سنباده... روزگار داره بخشهای وحشی و فراری منو نرم میکنه... و خب درد داره یه وقتا... ترس داره...

در حدی که وقتی دو هفته پیش برای روز پنجم هفته یه برنامه ی مشترک داشت ست میکرد، - یه کلاسی که استادبزرگ تاکید کرده بود بریم- احساس کردم دچار پنیک اتک شدم...

تا سه روز نمیتونستم باهاش درست حرف بزنم...

انگار میکردم که هدیه عین یه موجودی که کم کم رشد میکنه و جلو میاد، مثه یه پیچک، (این مودبانه شه... وگرنه که تصویر دقیق ذهنیم یه کپک سیاه رنگ بود) داره همه ی زندگی منو میگیره...

یکی در درون من داشت فریاد میزد که: نه! دیگه روز پنجم نه! نهههه!!!... دستتو از رو گلوی من وردار!...

...

و البته این پایان ماجرا نیست...

دیروز رفتیم پیش استاد اون کلاسه و صحبت کردیم... هنوز روزشو ست نکردیم... ولی میخوایم که شرکت کنیم...

...

در کنار همه ی داستان های بیرونی که این یکیش بود، این روزها خودمو گذاشتم رو میز تشریح و دارم دل اندرون خودمو یکی یکی نگاه میکنم... 


  • پری شان