پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

34

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سی و چهار ساله شدم...

  • پری شان

34-362

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۷ ق.ظ

یک جغد تازه از رمضان درآمده ی از این دنده به آن دنده شو ی با پشه مبارزه کن، که خودش رو به چالش نوشتن با دست چپ کشونده و حالا تمام دست و پرش جوهری و سیاهه...

کلاس دارم آخر هفته.

این که بگذره، میمونه فقط سه جلسه دیگه.

استرس نرسیدن و حس "در حال از دست دادن" و هول و ولا و حالا چی کار کنم و چه جوری حداکثر استفاده رو ببرم، داره خفه م میکنه.

.

نمیبره...

یه ماه شب نخوابی، صب بخوابی...



  • پری شان

34-360

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۰۶ ب.ظ

نشستم دارم نگاش میکنم...


یه دایره قطر سی و پنج...

که از روز سوم عید باهامه...

تو همه ی جمعه ها... همه ی تعطیلی ها...

بیست و هفت رجب... نیمه شعبان... بیست و یک ماه رمضون... عید فطر حتی...

دیروزم وقتی عادل داشت با هیجان حرف میزد و ملت جیغ و دست و بوق میزدن، من تمرکز کرده بودم و داشتم ظریف ترین بخشش رو قلم میزدم...

...

نشستم دارم نگاش میکنم...


باید بفهمه زیاد براش وقت گذاشتم... زیادی براش وقت گذاشتم... جای همه ی آدمهای زندگیم، حالا دارم واسه اون وقت میذارم...

...

سی و پنج سانت نیست... سی و پنج متره انگار... اصلا سی و پنج کیلومتر... همینجوری از کناره ها داره کش میاد و بزرگ و بزرگتر میشه و همه ی دنیای منو  پر میکنه...

گلها و اسلیمی های دور و برش دارن هی شاخه و برگ میدن و رشد میکنن و از بین هم رد میشن و...

...

اما من نشستم و در سکوت دارم مرکزشو نگاه میکنم...


اونجا که نوشته:

 رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ/ مومنون 109


یا ارحم الراحمین...


  • پری شان

34-355

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۵۳ ب.ظ

باز هم رسیدم به موجودی صفر تومن!

و این عددی ه که پیامک بانک میگه.

و در واقع منفی لااقل پنج میلیون تومن!

نشستم رو صندلی اتوبوس و دارم عین بستنی آب میشم و به این فکر میکنم که چرا واقعا هر چند ماه یه بار باید برسم دوباره به همین نقطه ی صفر...

که تازه صفر هم نه... منفی...

فکرهای آزار دهنده و تخریب کننده ای از دیروز اومده سراغم که باعث شد چنان بپوکم که نتونم از سر جام پاشم...


حالا ساعت از سه بعد از ظهر گذشته که خودمو جمع کردم و ریختم تو کوله پشتیم و دارم میرم کارگاه...

حتی تاکسی هم نمیتونم سوار شم!

میرم بلکن تا شب کمی چکش بزنم و لااقل تا ماه تموم نشده نقش این سینی تموم شه که سه ماهه زیر دستمه...


چند روز پیش یه مشتری پیگیر از اون سر ایران زنگ زد. روزی چهار پنج بار. که بهم یه سری از کارهاتونو بدین. قیمتم نپرسید. شماره کارت خواست فقط.

الان سه ساله که دیگه بساط سرامیک ها رو جمع کردم. بهش گفتم. کوتاه نیومد. 

کارگاهو زیر و رو کردم و در کمال حیرت لااقل پنج میلیون تومن کار آماده پیدا کردم. ولی دیر شد. و طرف گفت برا نمایشگاه صنایع دستی میخواستم، که نرسوندین.


همیشه دیر میرسم...


حالا من موندم و اون همه کار پخش و پلا وسط کارگاه...

باید یه راهی پیدا کنم برا فروش اینها... لااقل از وضعیت صفر کلوین دربیام.


بیحوصله م برای کار جدی و بی پولم و دنبال حل چالش های احمقانه ی هزینه تولید کن و بیفایده...

...

یک هفته ست که دارم به یه کار دکوری دیواری فکر میکنم و هیجان دارم برا ساختش. ولی یک ثانیه هم به پول شدنش فکر نکردم... وقتی به دیتیل دیزاینش که فکر میکنم قند تو دلم آب میشه!... و از اون طرف نمیدونم بعد از ساخت، دقیقا کجای دلم بذارمش!...

...

خیلی نق زدم. 

میدونم.


  • پری شان

34-343

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۲۲ ق.ظ

چونه ش لرزید... لب ورچید و بریده بریده با صدای بغض آلود گفت: نه.... نه... آگا... آگاااا... 

و اشکش سرازیر شد...

محکم بغلش کردم بوسیدم و گفتم: دردت به سرم عمه! همچین نکن! دلم کباب شد! عزیز دلم!...

و از مغازه بردمش بیرون...

گوله گوله اشک میریخت و جای خالی "آگا"، پسر میکی موس پوشی که جلوی پله ها می ایسته و آدمها رو به مغازه دعوت میکنه، نشونم داد و با گریه گفت: آگا... بیا... آگاااا... بیا...

...

سر افطار بودم و داشتم پنیرو با لواش لقمه میگرفتم که سراسیمه و با نگرانی از اتاقم اومد بیرون و میون اون همه آدم اومد سمت منو هی پشت سر هم گفت: عمه! آگا!آگا! عمه! آگا!...

پاچه شلوارمو کشید. بیتاب بود. گفتم: چیه عمه؟ آگا رفت؟!... با سر تایید کرد... گفتم: خب شبه، رفته خونه بخوابه!... دستمو گرفت و به در اشاره کرد. 

میخواست بره بیرون.

پاشدم رفتم تو اتاق. از پشت پنجره ندیدمش.

لباس پوشیدم. پرید بغلم و بدو بدو رفتیم.

...

مامانش تو تمام هفته ی پیش، که جوجه هر روز بهم زنگ میزد و حال آگا رو میپرسید، هر بار باهاش حرف زده بود و به زعم خودش توجیهش کرده بود که: آگا رو فقط باید از پشت پنجره ببینی...

برا همین بود که صندلی کوچیک پلاستیکی شو گذاشته بود جلو پنجره اتاق من و ظرف شامشو دست گرفته بود و آگا رو تماشا میکرد و به قول خودش، به به میخورد...

حتی چند روز پیش هم که باز چشم به آقا داشت غذا میخورد، مامانو مجبور کرده بود چند تا قاشق برنج برا آگا بریزه رو لبه ی پنجره...

...

اون همه خویشتن داری کرده بود و حالا که آگا رو دیده بود که از پله های مغازه رفته بود بالا و تو مغازه ناپدید شده بود، طاقتش تموم شد و میخواست خودشو برسونه بهش. 

...

تو مغازه همه مشغول تماشای والیبال بودن. 

پسره، حالا لباس میکی موس شو درآورده بود، یه گوشه نشسته بود و داشت شام میخورد. 

بهش گفتم: ببخشید، اون آقاهه که جلو در بود کجاست؟

و چشمکی زدم که میدونم خودتی و حواست باشه بندو آب ندی.

پسره رو به جوجه گفت: آقاهه رفت خونه شون.

جوجه با ناباوری منو نگاه کرد.

خواستم حواسشو پرت کنم، بهش گفتم: بیا بریم ببینیم اینجا چیا هست؟!... اوووو... اونجا رو! یه عالمه میمی! (پستونک)... نیشش باز شد... اوووو... این لباسا رو... پوشکا رو ببین... وای عروسکه رو! بوق میزنه... 

به جز استند پستونکا، بقیه رو با بی حوصلگی نگاه کرد و آخر سر با جدیت خیره شد تو چشمام و دوباره گفت: آگا!

برگشتیم دم در. پسره که حالا داشت آماده میشد بره خونه، اومد سمت ما و دوباره به جوجه گفت: آقا رفته خونشون! شبه! رفته بخوابه!... 

چند نفر دیگه هم همراهیش کردن و هر کدوم سعی میکردن به جوجه تفهیم کنن که خبری از آقا نیست.

و جوجه که تا اون لحظه در انکار بود و همچنان داشت رو خواسته ش پافشاری میکرد، یهو با واقعیت رو برو شد و چونه ش لرزید و بغضش ترکید...

...

یک ربعی تو خیابون روبروی مغازه ایستادیم تا جوجه جای خالی آگا رو تماشا کنه و چند دقیقه یه بار، دماغشو بگیره، گوشاشو بکشه و بعد دستشو بزنه به پاش و منم هی بگم: آره عمه، دماغش قلمبه ست... آره... گوشاش گنده ست... آخ آره آره دست زدی به پاهاش!!!... 

...

نشوندمش روی تاب بزرگ خونه همساده و خودمم نشستم کنارش... قیافه ش حسابی پکر بود و هرازگاهی آه میکشید...

...

دیگه از خستگی به نفس نفس افتاده بودم و داشتم به خودم فحش میدادم چرا کفشاشو پاش نکردم که بالاخره به بهانه ی رفتن پیش خانوم همساده راضی شد برگردیم سمت خونه.

...

خانوم همساده تبلتشو آورد و نشست اون سر تاب و بعد تصویر میکی موس رو گوگل کرد و بهش نشون داد.

تا چشمش خورد به عکس با خوشحالی گفت: آگا! و انگشتاشو کشید رو عکس و نوازشش کرد... بعد رو به خانوم همساده چند بار زد رو کف صندلی که یعنی: عکس آگا رو بذار اینجا کنارم...

و در سکوت با عکس آگا چند دقیقه ای تاب خورد تا آروم شد...

  • پری شان

34-340

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۱۴ ق.ظ

روان پریشی که منم، 

مدتهاست دچار عارضه ی "ترس بازماندن از انجام کاری به واسطه ی انجام کار دیگه" شده.

این اسمو خودم روش گذاشتم... و حاصل این عارضه اینه که هیچ کاری رو درست انجام نمیدم... 


امروز صبح بین کتابهای پخش و پلا گوشه ی اتاقم که به تازگی از دوستی پس گرفته بودم، چشمم خورد به کتابی در باب اصول طراحی سنتی، که اصلا نمیدونستم دارم!...

خلاصه که دست گرفتم و مشغول شدم و طبق معمول در میانه ی راه خوابی عمیق بر من مستولی شد...

سر شبی خودم رو در حالی یافتم که داشتم به بهانه ی یافتن کتابی برای دوستم در مورد پارچه بافی، ردیف کتابهای مربوط به هنر مدرن رو زیر و رو میکردم.

نتیجه اینکه الان هر دو کتاب -مبانی طراحی سنتی و هنر مدرنیسم- کنارم تو تخت دراز کشیدن در حالی که با اخم پشتشونو کردن به هم و... من...

طبق معمول یه دل دارم و دو دلبر... نه... چند دلبر...

بیست و چند صفحه از این، و بیست و چند صفحه از اون رو خوندم و... دفترچه طراحیمو گذاشتم جلوم... چارتا خط با دست راست میکشم، بعد دست چپم میگه: مگه قرار نبود تمرین طراحی با دست چپ بکنی؟... بعد چارتا خط با دست چپ میکشم...

...


من واقعا فکر میکنم که دچار اختلال عدم تمرکز شدم... به گمونم باید برم پی درمان جدی...

  • پری شان

34-337

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۴ ب.ظ

سر ظهر بدو بدو از کنار میدون داشتم میرفتم برسم به اتوبوس که گوشی تو دستم لرزید:

Home1

گفتم الان مامان میخواد بگه غروب داشتی میومدی فلان وسیله رو بگیر یا بپرسه قسط مسکنو واریز کردی،یا بگه شماره کارت میدم پول واریز کن یا...

- بله مامان؟

- عمهههههه!!! (به فتح عین و میم) بوم بوم!!!

صدای مامان از اون ور اومد که: لامصب گوشت کوبو کجا گذاشتی؟! جوجه میخوادش!

- عمهههههه!!! بوم بوم! بوم بوم!

- عزیزم! گوشت کوبو میخوای؟

- آها

مامان از اون ور گفت: نمیدونی با چه اخمی هم داره باهات حرف میزنه!

- عمه تو کشو نبود؟

- نه!

- تو اتاقم نیست؟

- نه!

- ای بابا! یه کم دیگه بگرد عزیزم!

- عمههههههه!!! بوم بوم!

صدای مامان: ای عمه ی شلخته!

...

هر چی فکر مبکنم آخرین تصویرم از گوشت کوب، همراه با میخی بود که دیروز به دیوار زدم. 

دیگه یادم نیست! :|

  • پری شان