پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

35-151

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ب.ظ

نشسته بود عقب رو صندلی خودش... کمر بندش بسته، زیپ کاپشن تا دماغش بالا و کلاهشم کشیده بود رو چشاش و ساکت بود.

از تو آینه هرازگاهی نگاش میکردم و رو به مادرش، با سیستم به در بگو که دیوار بشنوه، داشتم با صدای آروم ازش تعریف میکردم که امروز چه پسر خوبی بود و چقدر با دختر همساده مهربون بود و چه قشنگ با هم بازی کردن و...

که صدام کرد: عمه!

از تو آینه نگاش کردم: جونم عمه؟!

_عمه! سرم آبیه!

برگشتم بگم آبیه؟ قرمز نیست؟ که دیدم قیافه ش کلافه ست... گفتم: آبیه عمه؟!... یعنی چی؟

_ آبی!... آبه!... آبی عمه!... آبه!

مامانشو نگاه کردم که ببینم اون متوجه شده یا نه؟!

یهو مامانش گفت: موهات خیسه؟!

_ آره! بله!

_ الهی بمیرم عمه! بیا جلو ببینم!

سرشو آورد جلو... موهاش و گردنش خیس عرق بود!

به مامانش گفتم ماشینو نگه داشت و رفتم عقب پیشش...

اول سرشو با دستمال خشک کردم و بعد لباسشو کمی سبک کردم.

پرسیدم، میخوای بیای بغل من؟!...

فقط سالی یه بار ممکنه همچین درخواستی رو قبول کنه... 

اومد بغلم...

رو سرش یه دستمال نخی گذاشتم، یه بال روسریمم  کشیدم روش و یه ریزه شیشه رو دادم پایین که نفس بکشه...

آروم شد...

مامانش گفت، اونجوری که تو بغلت لم داده، خوابش نبره ها!...

و من برای بیدار نگه داشتنش یک ساعت و نیم دم گوشش حرف زدم و از بچگی خودم و باباش و عموش براش گفتم و هی ازش سوال پرسیدم و اونم تا آخر با بله بله گفتنش همراهیم کرد...

فقط هراز چند گاهی که می ایستادیم برای کاری، بهم میگفت شیشه رو کامل بدم پایین تا بتونه سرشو ببره بیرون و "آقای گربه" رو صدا کنه...

وقتی داشتم پیاده میشدم برگشت تو صندلیش و بهم گفت: عمه! بای بای! برو اونه، بآب! 

  • پری شان

35-143

يكشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۰۸ ب.ظ

وسط مهمونی، سر شام، از لای صندلی ها به زور رد شد و خودشو رسوند به اتاقم...

چند دقیقه بعد دیدم یکی میزنه رو پام...

پایینو نگاه کردم و دیدم کوله پشتی مو کشون کشون آورده و بندشو گرفته سمتم...

گفتم: جونم؟!

با یه قیافه ی مظلوم و با صدای آروم بهم گفت: عمه؟! بستنی داری؟!...


  • پری شان

35-141

جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۲۳ ب.ظ

دراز کشیدم کف حیاط 

از هشت صبح تا حالا این سومین استامبولی ه که داریم هم میزنیم...

بوی قیر همه جا رو گرفته و شلوارم سفیده از گچ.

گردنم بازوهام به قول مامان بزرگ دیگه فریادی شدن و الان چند دقیقه ای بهشون استراحت دادم...

.

خدایا... امید به تو...

  • پری شان

35-138

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۵۰ ب.ظ
نگاه نقطه ای، این جوری که مثلا یهو در یه لحظه همه چی رو پاز کنی و بعد نگاه کنی ببینی دقیقا کی و کجا داری چی کار میکنی... این کارو دوست دارم!
مثلا همین الان که خودمو دارم میبینم که پونزدهم آبان، روز تولد مادرم، شب بیست و هشت صفر، تو روزای سی و پنج سالگی، تنها تو کارگاه نشستم و نور چراغ مطالعه لپ راستمو داغ کرده و من تو دست راستم چکشه، دست چپم قلمه و دارم لبه های زیگزاکی ه برگهای گل سرخ روی بشقابمو میزنم. (میکشم؟ میسازم؟)...

آه! خدای من! کی فکرشو میکرد؟!!

بعد،
یهو همه ی پونزده آبان های عمرت از جلو چشمت رد میشه...
بعد همه ی بیست و هشت صفر ها...
بعد همه ی گل و مرغ هایی که تو زندگیت دیدی و فک نمیکردی یه روز اینجوری درگیرش بشی...
بعد همه ی بشقاب مسی ها...
بعد...

.
پارسال، الان رسیده بودیم به عمود هفتاد و دو و چپیده بودیم تو یه موکب...
  • پری شان

35-137-2

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۱۷ ب.ظ

یک سال پیش بود... 

همچین روزی...

همچین وقتی...

نشسته بودم پشت در حرم امیرالمومنین...

به حرم راهمون نمیدادن...

نشسته بودم وسط یه عالمه آدم و کفش و سر و صدا و گرد و خاک...

اون دو ساعت... 

اون دو ساعت انتظار پشت در حرم...

اون شوق و بیقراری تو تک تک سلول هام...


  • پری شان

35-137

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ

بعد از مدتها حافظ باز کردم...

میگه:


ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر


این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است

دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر


دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر


در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهیست

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر


حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان

این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

  • پری شان

35-135-2

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۲۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ آبان ۹۷ ، ۱۳:۲۶
  • پری شان

35-135

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۰۱ ق.ظ

بعد نماز صبح خوابم نمیومد

رسما به زور خوابیدم

کلی هم خوابهای عجیب دیدم

الانم نشستم مثلا فوتبال میبینم

کلی کار ناتموم دارم...

کلی...

اصلا نمیدونم چرا الان نشستم اینجا!

همساده بغلی داره اثاث کشی میکنه و درو باز کنم گیر افتادم.

تو این چند روز گذشته ده بار ازم خداحافظی کرده... اصلا رو مود حرف زدن نیستم.

قشنگ افتادم رو دنده چپ!

😕

  • پری شان

35-126-2

پنجشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۲۶ ب.ظ

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد

بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم

به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ز صبا همی‌رسیدم خبری که می‌پزیدم

ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت

به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در

تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد

همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم

به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی

چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب

چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد

به چه روز وصل دلبر همه خاک می‌شود زر

اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد

به چه چشم‌های کودن شود از نگار روشن

اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت

چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد

  • پری شان

35-126

پنجشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۲۵ ب.ظ

کلاس استاد کوچیک تموم شد.

گفت پارسال بیستو یک آبان جلسه اول کلاستون بود. یادتونه؟

گفتم پارسال پس فردای کلاستون من میخواستم برم کربلا... پام رو زمین نبود انگار...

گفت شاید یه وقتی فرصت کردم و کلاس گذاشتم... شایدم نشد...

الان همه رفتن و من دراز کشیدم رو کاناپه و دارم به این یک سال فکر میکنم...

تو کارگاه میچرخید و کارهامو نگاه میکرد... که هر کدوم یه گوشه ای رها شده بود... 

میگفت: هر کدومشون یه داستانی ن... دارم باهاشون خاطره بازی میکنم... 

میگفت میبینید این یک سالو؟!... ازش هیچی نموند... همش، چه خوب و چه بد، گذشت... و فقط موند همین چند تا کار...

دم رفتنی بهش گفتم: من این دوره رو تموم شده نمیدونما... باید بازم بیاید... هر وقت تهران بودید یه ندا بدین، منم یه سوت میزنم همه جمع بشیم...

  • پری شان