پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

35-180

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۱ ب.ظ

برای برادر زاده ی دو ساله و نیمه ی من، قبلا، هرکی مسئول یه بازی بود.

بابا : اودبال.(فوتبال)

عمو : پاندا.

عمه: آگاهه که میدوه.(پرنس آو پرشیا)

مامانی: نشایی (نقاشی)

و خب هر بازی ای رو که میخواست، باید صبر میکرد تا اون آدمه رو ببینه و گوشیشو بگیره...


اما حالا پدیده ای به نام کافه بازار رو کشف کرده که فهمیده روی هر گوشی ای هست و توش همه ی بازی ها هست...


امروز تا مامانمو دیده، گوشیشو گرفته و رفته تو بازار و پرنس آو پرشیا رو دانلود کرده. خودش میدونه که باید صبر کنه تا اون خطه کاملا آبی بشه.

بعد هم نکست نکست و نصب و...


مامان پشت تلفن میگفت الان داره وسط اتاق از خوشحالی میرقصه...

.

پ.ن

مامانم زنگ زده بود بپرسه که این کاری که جوجه داره میکنه چیه؟ و مگه گوشی اونم از این بازیا داره؟

که تا صحبتمون به پایان برسه جوجه به قول خودش به پله رسیده بود و مرحله اولو رد کرده بود.

  • پری شان

35-165-2

دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۰ ب.ظ

دستم جون نداره قلمو نگه داره.

از صبح تا حالا از رو صندلی میفتم رو مبل، از مبل میفتم رو تخت، از رو تخت دوباره خودمو بزور بلند میکنم میرم پشت میز کار...

ولی نمیتونم کار کنم...

توان تا خونه رفتنم ندارم...

فقط گوشی دستمه و اینستاگرامو بالا پایین میکنم یا بازی میکنم.

باورم نمیشه کل روزمو از دست داده م.

اونم تو همچین فشار کاری که به خاطرش مدتهاست روز تعطیل نداشته م.

هیچ کاری نمیتونم بکنم.

سکون کامل.

  • پری شان

35-165

دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۴ ق.ظ

هی پشت سر هم میگفت: عمه! تند! تند!

سوار سه چرخه ش بود و منم داشتم هلش میدادم و تو خونه میچرخیدیم،

که یهو چشمش خورد به حسن، یکی از عروسکاش که افتاده بود کنار دیوار.

بهم گفت: عمه! حثنم بیاد!

نگهش داشتم و گفتم باشه عمه، سوارش کن.

و منتظر بودم بغلش بگیره، یا ترکش بشونه.

ولی دیدم که خیلی جدی پیاده شد، صندلی که روش نشسته بودو باز کرد، زیرش یه فضای خالی بود، حسنو چپوند اون تو، درو بست، نشست روش و دوباره گفت: عمه! تند! تند!


  • پری شان

35-161

پنجشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۳ ق.ظ

چهاردست و پا دنبال جوجه میرفتم تا بتونم یه لحظه گیرش بیارمو جورابشو پاش کنم... توان رو پا وایسادن نداشتم... از صبح خونه مون بود، تبدار و بداخلاق...

هر بار ماچش میکردم با داد میگفت: عمه! بوث نه! من مریضم! اه!

با اینحال نه تنها ظهر نخوابید که حتی یک دقیقه هم نشست... در حدی که ناهارشم تو ایوون و تو بغل من خورد که بتونه کوچه رو تماشا کنه...

دیگه جونی برای من و مامان باقی نمونده بود...

مادر و پدرش لباس پوشیده دم در بودن و جوجه میگفت هر وقت بویا بآب ه میام! (اون لالایی آخرشب شبکه پویا منظورش بود)


مامانش خواست خیلی اصولی راضیش کنه،

بهش گفت: پسرم انتخاب کن... یا همین الان با من و بابا بیا بریم خونه، یا شب پیش مامانی و عمه بمون. کدومش؟!

یهو بی اختیار گفتم: این الان تهدید من بود یا جوجه؟!...

خندید گفت: خیلی هم دلت بخواد!

رو به جوجه گفتم: عمه، یا پاشو همین الان با مامان و بابات برو خونه، یا تو بمون اینجا و من با مامان و بابات میرم خونه تون پیش ایسی (خرسی) و عباس  و عبداله و نی نی...

.

پاشد رفت... بدون جوراب.


پ.ن

مشخصه که مامانم در مراسم نامگذاری عروسک هاش حضور داشته؟!... :))))

  • پری شان

35-155

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۴ ب.ظ

چند وقت پیشا یه جا خوندم، اگه یه موقع واسه خودت نشستی بعد یهو میبینی وای چقدر حالت خوبه، صلوات بفرست... و اگه برعکسش بود استغفار کن...

حدیث بود به گمونم. نقل به مضمون کردم.

حالا، تو یه جمعه شب پاییزی بارونی، نشستم تو کارگاه و چکش قلم به دست هی صلوات میفرستم...


پ.ن

من اومدم حال خوبمو سهیم بشم... اونوقت اون یه برش کوکو سبزی، تنها خوراکی که داشتم باید رو گاز کربنیزه میشد؟ آخه این انصافانه ست؟! :)))


  • پری شان