پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

35-334

سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۱۲ ب.ظ
تازه از خواب پاشدم...
پنج بعد از ظهر.
از بعد نماز صبح تا حالا افقی ام.
دیروز اونقدر بهم فشار اومد که انگار به قول جوجه هل شدم.
قاعدتا نباید اینجور میشد...
به گمونم خودمم دیگه گندشو درآوردم.
انگار اعصاب و روانم پخشه رو زمین و ملت راحت روش راه میرن و هر کاری میخوان میکنن و هر چقدر میخوان آسیب میزنن...
...
البته که همین الانم که دارم مینویسم همچنان یه عذاب وجدانی بابت رفتار سرد دیروزم با هدیه دارم.

واقعا روابط انسانی پیچیده و نفس گیر و ساینده ست.
تو لونه ی خودت باشی از همه چی امن تره.

اینا دوستی کردن نیست... اینا زجر کش کردنه...
لااقل برا من!

...
پ.ن
زجر؟
ضجر؟


پ.ن.2

نشستم فکر کردم...

یه چیزی درست نیست...

یه چیزی سر جاش نیست!

وگرنه یه رابطه نباید این همه سختی توش باشه.

باید بفهمم چه خبره...

  • پری شان

35-333-2

دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۶ ب.ظ

نشسته بود رو مبل دو نفره که داد زد: عمههههه! پام هکست (شکست). بیا باند بپیچ!...

از وقتی بی بی پاندا در بیمارستانو بازی کرده، یا پاش میشکنه یا دستش میبره یا تیغ میره تو دستش یا میوه نشسته میخوره و به قول خودش هیولا میره تو دلش!...

گفتم: ای وااااای! چی شدی عمه؟!!! بگردم الهی... اومدم! اومدم!!!!

تا کنارش نشستم که پاشو با پارچه ببندم داااااد زد: عمههههههه!!!!...


ترسیدم!


گفتم: چی شد؟؟؟!!!!

گفت: عمه آقا شیره هل (له) شد!

با چشای گرد گفتم: آقا شیره کو؟؟؟؟

گفت: نشستی روش! ایناها!

از جا پریدم!... 

و دیدم که با اخم داره به فضای خالی روی مبل اشاره میکنه!

...

پ.ن:

اومد!...

ترجیح میدم گوشی دست بگیرم و بنویسم تا استاد برسه.

اونم همینه فازش.

چون رفته چپیده تو اون یکی اتاق که باهام برخوردی نداشته باشه.


  • پری شان

35-333

دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ب.ظ

همه جا تمیز و مرتبه.

طرحی که میخواستم با استاد نهایی کنم آماده ست.

تمرینمم انجام دادم. البته که خوب نبود.

حالام آماده نشستم و منتظر استاد و هدیه از راه برسن.

واقعا نمیدونم چه ری اکشنی باید داشته باشم.

خشمم اونقدر زیاده که یکی در من میخواد به جای سلام، بخوابونه تو گوشش!

هی صلوات میفرستم که آروم باشم.

امیدوارم امروز به خیر بگذره.

...

دیشب به آرزو گفتم این روزا برای خلق محمدی م دعا کن! 


  • پری شان

35-332

يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

گوشی رو که مدت طولانی نگاه کنم اذیت میشم.

مثلا اینکه دیروز هم اینجا نوشتم و هم بعد مدتها اپلیکیشن اینستا رو دانلود کردم و پست گذاشتم و دایرکتهامو جواب دادم، شب چشام باباغوری شده بود.

امروز فقط به یکیش باید بپردازم.

...

هدیه دو هفته ست که اعلام کرده در فضای مجازی نخواهد بود.

و بعد از این اعلام دیگه کارگاه نیومد.

عمیقا رنجیده م.

من آدمی م که معمولا تنها بوده م. مگر اینکه کسی بخواد بیاد پیشم.

من مایند ست م رو تنهایی ه. فضای شخصیم. غار شخصیم. خودمو و خودم.

بعد وقتی یهو یکی به دلیلی مثل یه پروژه مشترک میاد تو فضای من رسما انرژی باید بذارم برای آداپت شدن با سیستم.

واقعا گاهی برام سخته.

بعد همیشه اینجوری بوده که طرف وقتی اومد و حسابی جاگیر شد و همه ی مناسباتو به هم ریخت و مایند ست منو تغییر داد، یهو ناغافل گذاشته رفته.

و خب مخ آدم، احساساتش، عواطفش، مثه گوشی نیست که ریست فکتوری کنی و دوباره برگردی به حالت اولیه ت.

درد داره. کلافگی داره. غم داره حتی...

اون به خاطر لود شدن خاطرات دم فوت پدرش که تو ماه رمضون بود، خزیده تو لونه ش.

ولی نمیتونم حال بدمو انکار کنم. 

انگار با من و کارگاه هم مثه واتساپ و اینستا رفتار کرده.

انگار من آدم نیستم.

حالا صبحی مسج داده که استاد فردا میاد تهران و گفته شاید بیاد پیشمون.

با استاد اوکی ام، دلم میخواد ببینمش، ولی واقعا از صبح فکر مواجهه با هدیه مضطربم کرده...

اونقدر که سر صبحی یه ساعت داشتم فرش خونه مامانی رو جارو میزدم و تو فکرم انگار داشتم مخمو رفت و روب میکردم و آخر سر جاروبرقی داغ کرد و خاموش شد و من یهو به خودم اومدم.

اونقدر سرویس ها رو سابیدم که الان پوست کف دستم ملتهبه...

حالام باید کارگاهو تمیز کنم. چون مدتیه هر جور دلم خواسته ریخت و پاش کردم...

به گمانم این وسط گوشت قربونی کلاس طراحی عصرمه...

هم چون فرصت نمیکنم برم و هم چون نمیخوام احیانا هدیه رو ببینم.

...

آره... هفت میلیارد آدم رو این کره ی خاکی دارن زندگی میکنن، بعد من اجازه میدم یکیشون اینقدر ذهن منو درگیر کنه و آزارم بده...

...

بغض دارم ولی... دست خودم نیست... رنجیده م...

  • پری شان

35-331

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۱ ق.ظ

رو لوکیشنم نوشته شش.

چک میکنم، آره، خیلی فاصله داره.

نوت گوشیو باز میکنم. مدتهاست که دارم به دوباره روزانه نویسی فک میکنم. انگار فقط دنبال بهانه بودم. ی یه فشار کوچیک.

پری سا گفت بنویس. بعدا تو وبلاگش گفت میخواد دوباره بنویسه.

همین کافی بود انگار.

یه صدای مردونه منو به فامیل صدا کرد.

کنار خیابونم.

تا سرم رو از گوشی بلند کنم با خودم فکر کردم چه زود رسید! و اصلا، از کجا فهمید منم؟!

شوهر خاله با لبخند گفت: کجا میری؟!! میبرمت.

سلام و احوالپرسی کردم و گفتم سر کار که تو طرح ترافیکه و ممنون و ماشین گرفتم و میرسه الانا.

میدونم مامانی همیشه از پشت پنجره چک میکنه که رفتم یا نه. شش دقیقه واسه رو پا وایسادنش زیاده. به آقای تپسی زنگ میزنم و میگم یه مقداری رو پیاده میام و جلوتر سوار میشم... که دیگه جلو خونه نباشم...

هفته ای دو شب نوبت منه که بیام پیش مامان بزرگ. جمعه و شنبه.

معمولا دستم به کاری نمیره. با اینکه همیشه بساط طراحیم همراهمه... مامان بزرگ یازده و نیم میخوابه و من تا پاسی از شب چشمام بازه...

جمعه شبا رو با دکی ویدئو کال میکنم. تا وقتی گوشیم خاموش شه. یه ساعت... دو ساعت...

اول درباره کلاس رایتینگش حرف میزنیم. قبلش متنشو برام میل میکنه. فیدبک میدم بهش و بعد ازش فیدبک استادشو میپرسم. بعد ری اکشن جف، مرد میانسال کبکی که من ندید عاشقش شدم و بعد مایکل، پسر جوون بور آلمانی الاصل و بعد هم از علی پسر عراقی که تنها میدل ایسترن کلاسه و معمولا اولین کسی ه که خیلی راحت رایتیتگ های دکی رو متوجه میشه و چیزی براش عجیب نیست...


نزدیک دانشگاه تهرانیم. لااقل ده دقیقه دیگه مونده تا برسم! ادامه بدم؟ خیلی شد باز!...


تمام شنبه ها و تمام یکشنبه ها، صبح وقتی دارم جلو آینه ی بالاسر تخت مامان بزرگ روسری سرم میکنم این دیالوگ برقرار میشه که: کار داری که میخوای بری؟

و من تو مخم میگم: نه اسکلم! و با لبخند سر تکون میدم که آره مامانی. که دیگه نخوام داد بزنم. چون بعیده اول صبح سمعک داشته باشه.

و جمله بعدیش اینه: حالا یه روز به خودت استراحت بده... والا...

و من با یه وجدان درد کوفتی هفته مو شروع میکنم.

صبحی زانوش خیلی درد میکرد... اعتراضشو که همیشه داره، ولی امروز رسما داشت تاتی تاتی راه میرفت.

عصری برم داروخانه ببینم یه پمادی، روغنی، چیزی میتونم پیدا کنم براش یا نه.

دیگه نزدیک کارگاهم.


  • پری شان

35-323

جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ب.ظ

پرسید: عمه این بازیه؟

گفتم: نه عزیزم، فیلمه!

انگشتشو زد رو نمایش آنلاین و یه تریلر وحشتناک پلی شد. اومدم گوشیو ازش بگیرم ولی دو دستی چسبیده بود و این میتونست به گریه و جیغ و دادش منتهی بشه و از طرفی بفهمه که من روی این موضوع حساسم و اثرش برعکس بشه.

گفتم: عمه بذار برات یه چیز قشنگ بذارم ببینی.

نگاهش قفل روی گوشی، گفت: نه نه همین اوبه!

مستاصل مونده بودم چه کنم که یهو روشو کرد به من و گفت: عمه! این فیلمه سخن ه (خشن ه)! تو نبین! من بیبینم!...

و بعد همون جوری که رو شکم دراز کشیده بود، آروم آروم خزید و رفت زیر مبل و تو تاریکی به تماشای فیلمش ادامه داد...

...

گوشی مامانو برداشت و گفت: عمه بیا یه بازی قشنگ!

پرسیدم: چجوریه؟

گفت: مورچه هه رو میزنی هل(له) بشه!

گفتم: هل بشه؟ گلاب نشه؟!

با اخم گفت: هل بشه عمه! هل! هل!

...

گفت: عمه رفته بودیم پاک، خووووب؟، بعد من، آمبین و زدم!...


ذوق کردم! چون همیشه از آروین کتک میخورد و کلی اذیت میشد و من هم لجم میگرفت که چرا نمیتونه از خودش دفاع کنه!


پرسیدم: چجوری زدیش عمه؟!

گفت: یه سوب برداستم، خوووووب؟، بعد آلوم آلوم آلوم (و همزمان ادای پاورچین راه رفتن رو در می آورد) لفتم زدمش! (و پیروزمندانه و با غرور نگام کرد)

بهش گفتم: عمه! من خیلی خوشحالم که از خودت دفاع کردی! آفرین که اینقدر قوی شدی!


مامان جوجه در بک گراند، تو آشپزخونه زد رو لپش و بی صدا فحشم داد که لامصب چرا بهش تایید میدی!

و بعد برام تعریف کرد که آروین دیگه از یک متری جوجه جلو تر نیومده و ادامه ی اون روز رو کاملا در صلح و آرامش و احترام و با اجازه و لطفا و ممنون و اینا بازی کردن!


  • پری شان

35-310

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۴۶ ب.ظ

پرسیدم: خب حالا شرایط دوره های عمومیتون چی هست؟

با ناز و ادا گفت: ببین عزیزم، دوره های عمومی ما دوازده جلسه ست در ماه و مربی بهتون برنامه ی کلی میده. یعنی هر سه بخش بالا تنه و پایین تنه و حرکات جنبشی تو برنامه ی هر روز هست.

و اینکه مربی ما به همه ی رشته ها، اجحاف کامل داره و...


انگار یهو همه چی پاز شد... دنیا یه لحظه از چرخش ایستاد...


پژواک "اجحاف" تو مخم ادامه پیدا کرد...

دیگه هیچی از توضیحات دخترک رو نفهمیدم...

  • پری شان

35-308

پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ق.ظ

داد زد: عمه! پس دادم! بیا منو بشور!

و دوید طرف حموم!

تا قبل دیروز فقط یک بار پوشکش رو عوض کرده بودم. اونم وقتی که فقط چند ساعتش بود...

پاشدم و گفتم: خب پوشک بیار. من از کجا وردارم؟!

پشت به من و تو قاب در گفت: تو کمده. قفله. من نمیتونم بردارم.

رفتم تو اتاقش و دیدم در کمد دیواری قفل کودک خورده.

باز کردم و تنها پوشک تو بسته رو برداشتم و به این فک کردم که چرا زن داداشه در مورد این احتمال توصیه ای نکرد... منطقی بود که تو هفت هشت ساعتی که قرار بود پیش جوجه باشم، همچین داستانی پیش بیاد.

رفتم تو حموم و دیدم وایساده اون وسط و داره سعی میکنه شلوارشو در بیاره.

بعد خواست چسب پوشکشو باز کنه که یهو دست نگه داشت و گفت: عمه! منو نگاه نکنیا!...

خنده مو خوردم و گفتم: باشه باشه... فقط صبر کن ببینم پشت و روی پوشک کدومه...

به ذهنم سپردم: اون وری که عکسای جک و جونورش بیشتر بود، جلوش بود.

پوشکو که در آوردم پشتشو کرد به من.

بلوزشو جمع کردم بالای شکمش که خیس نشه، و سعی کردم دمای آبو تنظیم کنم. شیطنتش گرفت و اونقدر وول خورد که سرآخر بلوزش خیس شد.

و از طرفی به خاطر خوردن کلی شکلات و آب نبات و لواشک، دستاش و دورتا دور دهنشم کثیف بود.

دیدم اینجوری نمیشه.

گفتم اصلا بذار حمومت کنم!

از ذوق جیغ زد و گفت: واقنی؟!... پرید لگن آبو آورد و وایساد توش و گفت که اهرم آبو بزن پایین که آب بریزه تو لگن.

بعد هم اشاره کرد به لیف و شامپوش.

لیفو ازم گرفت و شامپو ریخت روش و وقتی کف کرد کشید رو ساعدش و رفت بالا و رسید به بازوش و بهم گفت: عمه! بونگامو ببین!!! من خیلی پر زووورم!

داشت ماهیچه ی مثلا برجسته ی روی بازوشو بهم نشون میداد و قدرت نمایی میکرد!

به خودش وعده داده بود که یه نیم ساعتی آب بازی میکنه... ولی من همچین برنامه ای نداشتم... میترسیدم سرما بخوره... توجیهش کردم که باید زودی بریم بیرون و وسط جیغ و داد و تکون خوردناش موهاشو شستم و اونم کم نذاشت و کلی آب پاشید بهم و خندید.

آخرش، اون حموم کرده و من سر تا پا خیس، وایساده بودم اون وسط و داشتم فک میکردم الان باید چی کار کنم؟!... بقیه ش چی بود؟!!... پوشکو الان تنش کنم؟... بعد ببرم بیرون؟... تو حموم موهاشو شسوار بکشم؟!... اوه! اصلا لباس نیاوردم براش!...

ازش پرسیدم که حوله ت کجاست؟!

گفت: پشت در اتاقم آییزونه. 

رفتم بیرون و با حوله و لباس برگشتم... بهم گفت: لباسمو بیرون میپوشم.

حوله پیچ بردم رو تختش و در کسری از ثانیه پوشکشو تنش کردم تا جلوی شاهکار احتمالیشو بگیرم... بعد، پیروزمندانه نفس راحتی کشیدم. ولی تا خواستم لباسشو تنش کنم فرار کرد... با موهای خیس و بدون لباس تو خونه ی سرد...

داشتم سکته میکردم.

دویدم... اون با صدای بلند میخندید و من نفس زنان دنبالش... که یهو یه فکری به ذهنم رسید!

گفتم: اگه بیای لباس بپوشی و موهاتم خشک کنی، گوشیم از سرزمین گوشیا برمیگرده!

در جا ایستاد!... گفت: واقن؟!... توشی دارییییی؟!... آخ جوووون...

لباسشو تنش کردم و موهاشو خشک کردم و گوشیو دادم دستش.

هی با خودم کلنجار رفتم سر اینکه شیر آب باز بوده و آب جاری بوده و... ولی دیدم نمیشه!

یه دست لباس از تو کمد زن داداشه برداشتم و به جوجه گفتم از جاش تکون نخوره تا برگردم...

چند دقیقه بعد، زد به درو گفت: عمه چیزی نمیخوای؟!... حوله داری؟!...

گفتم: نه!

دستشو با حوله ی خودش از لای در آورد تو و گفت: بیا عمه! این حوله ی منه!...

  • پری شان