پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

35

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ

سی و پنج ساله شدم...


  • پری شان

35-362-2

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ب.ظ

- عمه اینو ببین!... این بازیه برای بزرگاست... هر وقت غذاتو خوردی و بزرگ شدی، بگو برات بریزم رو توشی که بازی کنی...

حیرون گفتم: باشه...

- بگو مرسی!

گفتم: مرسی!

- خوااااااهش میکنم قلبونت بلم! 

  • پری شان

35-362

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۸ ب.ظ

این هفته هر روز صب که پا شده م گفته م آخریش...

آخرین شنبه سی و پنج

آخرین یکشنبه... دوشنبه.  

امروزم آخرین سه شنبه ی سی و پنج...

...

چهارشنبه هفته پیش بعد از یک ماه و نیم اومد سرکار...

شاید بعد این همه مدت، برخورد انسان وارانه این بود که کاری میکردم. شیرینی ای. گلی. یا حتی شلوغ بازی ای... چه میدونم...

ولی تنها کاری که کردم سلام کردن بود و یه چایی و اعلام اینکه امروز من تو اتاق وسطی باید بشینم و یه سری سفارش دارم و قلم نخواهم زد...

...

اخلاقم گنده... میدونم...

دچار بازداری هیجانی ام... عقب موندگی عاطفی... هوش هیجانی در حد جلبک...

حرف نمیزنم... موقعی حرف میزنم که فریاد بزنم... مشکلاتم با نزدیکانم حل نمیکنم... میرنجم... میرم تو غارم... زخمام که کمی آروم شد یا روش بست، میام بیرون... با کلی غم و خشم آرشیو شده...

...

سر یکی از کارام، کلی صفحه ی فلزی رو باید با دستگاه پرس برش میزدم. وایسادم بالا سر کار. تمام یکشنبه ی هفته ی پیشو... در حدی که داشتم از خستگی تموم میشدم،

ولی دو روز بعد تو کارگاه فهمیدم که برش ها درست نیست. ناقصه.

صحبت چهارمیلیون تومن هزینه و سه هفته ی کامل کار بود که به خاطر بی دقتی اپراتور و بعدشم من، که تمام مدت بالاسر آقاهه وایساده بودم و اشکال کارو نفهمیده بودم، به فنا رفته بود.

شنبه این هفته با هم رفتیم دوباره پیش آقاهه. مامانم گفت با خودت ببرش. تو زبون نداری... بردمش به عنوان ولی!..

تمام شنبه رو تا شب با هم بودیم. هم برا برش ها هم خرید فولاد و برنج و بعد هم چند ساعتی قلمزنی... اوقات خوبی بود...

یکشنبه هم سر کلاس کلی با هم خندیدیم... حالمون خوب بود... همه چی داشت درست پیش میرفت...

تا اون به رفتاری از من اعتراض کرد... اعتراض نه... انتقاد کرد... و درست رفتاری از خودش بود که پدر صاحاب منو در آورده بود...

توضیحی دادم... قانع نشد... در قالب شوخی خنده ادامه داد...

خسته بودیم... نه و نیم شب سر بالایی بخارستو داشتیم میرفتیم به سمت آرژانتین، که حوصله م تموم شد و با همون لحن شوخی بهش گفتم: خفه شو!... واقعا خفه شو!...

گرفت... فهمید که از هر موقع دیگه جدی ترم...

خواست بحثو عوض کنه، ولی من پایه نبودم... سرمو کردم تو گوشی به بهانه اسنپ گرفتن... ساکت شدیم... سر میدون یه خداحافظی رو هوا پرت کردیم برا هم... و همین... 

قطعا تا فردا در سکوتیم... فردا که باید بیاد کاراشو انجام بده... باید بیاد... چون استاد اولتیماتوم داده...

...

تک تک سلول هام دارن سرزنشم میکنن...

اون واقعی ترین حرفی بود که تو اون لحظه زده بودم... جاش هم همونجا بود... ولی خیلی هارش بود... خیلی... 

...

به قول جوجه... بازم گند زدم...

  • پری شان

35-357

پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ

مامان رفت سر نماز و اشاره داد که اگه میتونی بهش غذا بده.

چشمک زدم که باشه... ردیفه...


مدتهاست که غذا نمیخوره یا اگه بخوره پلو افید و نون آلی.

اعتراضم که بکنی میگه آقا ورزشی ه هبکه بویا گف اوشت نخورید! پلو افید بخورید که قوی بشید!...


یه نون باگت گرد برداشتم و یه کتلت و یه گوجه گذاشتم تو بشقاب و صداش کردم و با لحنی ترغیب کننده گفتم: واااای! بیا ساندویچ درست کنیییم!... بدوووو...

نونو از وسط نصف کردم و کتلک رو هم همینطور.

بعد بهش گفتم هر کاری من کردم توام انجام بده.

نونو باز کردم و کتلتو گذاشتم لای نون و گوجه رم گذاشتم کنارش و گفتم: اینجوری!

خمیرهای وسط نون رو خورد تا وسطش خالی شه. بعد اون نصفه کتلتو دوباره نصف کرد و گذاشت گوشه ی لقمه ش. بعد گفت: عمه این ساندویچه؟

گفتم آره عمه.

داد زد رو به مامان که: ما داریم کتلت میخوریم با ساندویچ!

بهش گفتم: ببین گوشه ی ساندویچت خالیه. اون تیکه کتلتو کامل بذار توش.

یه نگاه بهم کرد و بعد دستشو گذاشت رو شکمش و گفت: عمه دلمو ببین!

گفتم: خب. دیدم... چیه؟!

گفت: آخه اون تو دل من جا میشه؟!... 

گفتم: نمیشه؟!!

گفت: نه باباااا... دل من اوچیکه...

و بعد از اون ور لقمه ش که خالی بود شروع کرد به گاز زدن.

برای اینکه ترغیب شه گفتم: بیا برات سس خوشمزه بزنم!

و کچاپو نشونش دادم.

خوشحال شد و گفت باشه.

یه ریزه سس ریختم.

گفت: اوه اوه عمه! زیاااد شد! خیلی زیاد شد! من نمیخورم.

و پاشد رفت.

  • پری شان

35-346

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ

چهارتا آدامسو با هم گذاشت تو دهنش. اونقدر دهنش پر بود که نفسش در نمیومد.

یه ده دقیقه ای آدامسها رو جوید و بعد روش کم شد. مامانشو صدا کرد و اون گوله ی بزرگ صورتی رنگو بعد از کلی فشار دادن و چلوندن انداخت کف دست مامانش و گفت: دیگه نمیخورم.

مامانش چندشش شد و یهو از دهنش پرید: اه! کثافتکاری نکن!...

جوجه در جا گفت: کثافتکاری؟!...

همه مون سکوت کردیم. هیشکی جواب نداد.

دوباره گفت: کثافت؟!...

همه به افق خیره بودیم...


زیر چشمی دیدمش که روشو کرد به پنجره و در حالی که داشت ماشین های تو خیابونو نگاه میکرد زیر لب با خودش گفت: کثافتکثافتکثافتکثافتکثافتکثافتکثافت...


  • پری شان

35-339

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ق.ظ

گردنم خسته شد و سرمو از رو کار بلند کردم و صندلیمو چرخوندم سمت پنجره.

سه تا مستطیل یک و نیم در یک، کنار هم.

بک گراند، آسمون خاکستری سرد غلیظ. یه عمق عجیبی داشت آسمون. در میونه ی کادر شاخه های در هم تنیده درختها با رنگ های سبز تیره و روشن... و در پایین کادر، اون وسط، گلهای قرمز شمعدونی نشستن و سمت چپ گل حنا که پر شده از گلهای پنج پر قرمز و سمت راست سیکلامن با گل های ارغوانیش... و همه ی این زیبایی در دو طرف میرسه به پرده های زرد رنگ که خودشون به تنهایی کلی شاد میکنن دل آدمو...

قلبم به تپش میفته...

نمیتونم از این کادر چشم بردارم...


ولی بعد یهو دلم میگیره از اینکه اینجا این همه بهاره و شاده و رنگارنگه و هدیه نیست که ببینه...

...

خب آخه مگه قراره چقدر بهار طول بکشه... مگه قراره تا کی این گلدونا گل بدن... مگه قراره اصلا تا کی زنده بمونیم...

...

شدم مثه جوجه... بابام که میرفت سفر، وقتی برمیگشت جوجه نگاش نمیکرد... قهر بود انگار...


منم کلافه م از نبودن هدیه، و حالا دیگه اونقدر نبودنش زیاد شده که دیگه دلم نمیخواد ریختشو ببینم... مسج های کاری ای که لاجرم بینمون رد و بدل میشه مضطربم میکنه...

راستش الان حتی دلم نمیخواد فردا بیاد کلاس طراحی...

...


پ.ن

یه وقتا چنان تو یه رابطه گیر میکنم که انگار طناب پیچم کردن...

و بعد که جونم به لبم میرسه و خودمو خلاص میکنم، کلا همه چی رو رها میکنم...

این یکی از ماجراهای تکراری زندگی منه...

  • پری شان

35-335

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۴ ب.ظ

پیام فرستادم. تیکه انداختم. آره. از قصد. عصبانی شد. زنگ زد. دعوا کردیم. نیم ساعت وسط کوچه. جلو مطب دکتر. جیغ کشید. داد زد. گریه کرد. داد زدم. بغض کردم...

تهشم هیچی...

دکتر گفت کمر و زانوت بهتره این بار. گفتم دستام. دست چپم... بازوی راستمو گرفت و سر شونه رو فشار داد... مچاله شدم... گفت: این راسته که. گفتم: این خوبه ست. انگشتشو گذاشت رو سرشونه ی چپم... اشکم سرازیر شد...

نمیدونم از درد بود یا از عصبانیت.

از مطب که دراومدم بهش زنگ زدم. یه جمله. خرید میله های فولادی رو پیگیری کن.

...


آخر حرفا گفته بودم: باید یه فکری برا خودم بکنم... گفت: آره. فک کن. راحت باش. برو بقیه ی کارو تنهایی انجام بده. آره. از اولم همینو میخواستی. دیگه مزاحمم نداری!

گفتم: منظورم اینه که باید یه فکری برای خودم بکنم که اینقدر با بالا پایین شدنای تو به هم نریزم! احمق!

...


دو تا نادون با کلی چاله چوله های روانی رسیدیم به همو و داریم پدرصاحاب خودمونو درمیاریم!


بعید میدونم تا آخر ماه رمضون بیاد.


...

گفتم باورم نمیشه اون روزی تلفن منو جواب ندادی! گفت ندیدم. دیر دیدم. گفت تو که از همه به من نزدیک تری. به توام هر بار باید توضیح بدم؟! که حالم بده؟ گفتم ببین. میگی هر بار. هر بار. تا کی؟ دو سال شد. گفت هیشکی نمیفهمه چی میگم. هیشکی جای من نبوده. گفتم آره نبوده. ولی یه کم توجه کن. یه جای کار درست نیست. این ماجرا نباید همچنان اینقدر تو رو بهم بریزه. گفت نمیییییتونم. من از همه به خوب شدن حالم مشتاق ترم. ولی نمیتونم. گفتم خب تو لونه ت خزیدی که چی بشه؟ بهتر میشی؟ چه فایده ای داره؟ الان روح پدرت شاده تو اون دنیا؟! تلفن قطع شد. دوباره که زنگ زدم دیگه جمله مو ادامه ندادم. نمیدونم شنید یا نه.

...

واقعا نمیفهمم که چرا اینقدر خشم دارم ازش.

از بیرون که نگاه میکنی، اون غمگینه، نیاز به زمان داره و من میتونم زندگی خودمو داشته باشم تا اون برگرده. ولی من الان انگار دارم ریز ریز میشم.

  • پری شان