پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

36-50

شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

ساعت از دوازده گذشته بود. 
داداشم آهنگ لالایی گذاشته بود و همه مون داشتیم تو ماشین خمیازه میکشیدیم جز فرد مورد نظر!
از سر شب گوشیم دستش بود.
بهش گفتم عمه زیاد به گوشی نگاه کنی حالت بد میشه ها... بدون اینکه سر بلند کنه داد زد: نمیشه!
از وقتی کارتون شرک رو دیده همه ش مثل شرک داد میزنه!

گفتم: بابا اصلا کار دارم با گوشیم!
دست خالیشو گرفت سمتم و گفت: خب بیا! تو با گوشی من کار کن... من بهت اجازه میدم!

کم نیاوردم، گفتم: باشه عمه. ممنونم. 
و اون "هیچی" رو از تو دستش برداشتم و با انگشت چند بار زدم کف دستم.
حواسش بهم بود... پرسید: چی کار داری میکنی؟!
گفتم: دارم بازی میریزم!
- بازی خشن نریزیا!
- دوست دارم!
- نریز! گوشی منه! من بهت اجازه نمیدم!!!

دعوامون داشت بالا میگرفت... کوتاه اومدم که: خب بابا...
ادامه داد: بازی سامبی هم نریز!!!

پوکیدم!... 
سر شبی بازی زامبی رو تو پلی استور پیدا کرد و وقتی خواست بریزه، مانعش شدم. مقاومت کرد و من هم فرستادمش پیش مادرش و یواش از پشت سرش (واج آرایی شین) گفتم: بازی زامبی ه. نذار بریزه.... 
اونقدر یواش گفته بودم که زن داداشه لب خوانی کرد و اصلا فکر نمیکردم کلمه هه رو جوجه شنیده باشه.

گفتم: باشه عمه. من اصلا زامبی دوست ندارم!

خودش داشت رو گوشی من موتور بازی میکرد.
یهو بهم گفت: عمه! اصلا توام موتور بازی بریز، دوتایی باهم مسابقه بدیم!

گوشیمو قبل اینکه بدم دستش بیصدا کرده بودم.
وقتی داستانو به اینجا رسوند گفتم دارم برات!
و شروع کردم رو کف دستم موتور بازی کردن و همزمان صدای موتور درآوردن...
چند ثانیه ای مشکوک نگام کرد، بعد آروم سرشو خم کرد رو دستم که ببینه کف دستم چه خبره!
دیگه طاقتم تموم شد!... چلوندمش!...

  • پری شان

36-36-2

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ

به مامانش گفتم روزایی که تو نیستی این صبحانه نمیخوره. چی کار کنم؟

گفت از خواب که پاشد صبحانه شو سریع آماده کن که فرصت نکنه هله هوله بخوره. و دیگه اینکه بهش دو تا پیشنهاد بده انتخاب کنه. مثلا، نون و کره عسل؟ یا تخم مرغ آب پز؟...


صب صداشو از اتاق خواب مامانش اینا شنیدم. دم دمای صبح پاشد یه لگد به من زد و رفت تو اون اتاق.

داشت داد میزد که: مامااااااان! مامانمممم! مامانمو میخواااام!...


از جا پریدم و رفتم پیشش و بهش گفتم: عزیزم مامانت رفته بیرون و من هستم تا برگرده!

همچنان پافشاری کرد و داد زد که: مامانم!!!

گفتم: یه دقه صبر کن!... 

و شروع کردم به گشتن جیب شلوارم. بعد زیر پتو. زیر بالش. توی کشو. تو کمد.

و جوجه در تمام مدت با نگاه مشکوک دنبالم میکرد.

آخرش نا امیدانه بهش گفتم: نیست! مامانتو پیدا نکردم! فک کنم رفته بیرون!

خدا رو شکر طنز ماجرا رو گرفت و زد زیر خنده و گفت: عمه؟! گوشیت کجاست؟!

گفتم: که اول باید صبحانه بخوریم، تا گوشی بیدار بشه. الان  هنوز خوابالوئه!

و بعد من باب عمل به دستورالعمل مادرش، ازش پرسیدم: عمه، نون پنیر گردو میخوای؟ یا نون کره عسل؟... جواب نداد... ادامه دادم: یا نون و ارده و شیره؟... هیچی نگفت... یا بونگای کوچولو؟! یا بونگای بزرگ؟! (تخم بلدرچین و تخم مرغ به زبون جوجه)

بعد از چند لحظه ای سکوت، یهو گفت: اوش اوبیده!

گفتم: بیخیال گوشت کوبیده هه نمیشی! نه؟!

با خنده گفت: نهههه!

  • پری شان

36-36

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ق.ظ

زنگ در نخورد. معلوم بود از بالا قطعه. ساعتو نگاه کردم. وقت خواب جوجه بود. با دستپاچگی زنگ زدم به گوشی داداشم... آقای تپسی هنوز منتظر بود. وقت پیاده شدن ازش خواستم صبر کنه تا من برم تو خونه و حالا هر دو معطل بودیم.

بعد از چند تا زنگ تماسم ریجکت شد و در باز شد و من دست تکون دادم و از آقاهه تشکر کردم.

قرار نانوشته مون اینه که من پله ها رو که میرم بالا صدای میو میو در میارم و جوجه طبقه چهارم تو قاب در وایمیسته و جوابمو میده تا برسم بالا.

جواب اولین میو م صدای شششش بود که مطمئنم کرد جوجه خوابه و داداشه داره سعی میکنه منو ساکت کنه.

وارد خونه ی تاریک که شدم، وسط لالایی خوندن زن داداشه صدای جوجه رو شنیدم که گفت: عمه اومده! من دونم!

و پشت بندش صدای: هیس! هیس! وایسا! نه!... تاپ تاپ تاپ... عمههههههه!!! هورااااا!!!...

غیر از جوجه، بقیه حضار میخواستن خفه م کنن!

داداشه در جا اعلام کرد که: شب بخیر!

زن داداشه هم پرسید شام خوردم یا نه؟! و بعد برام ظرف گوشت کوبیده و سبزی و نون رو گذاشت تو سینی و گفت که خیلی خوابش میاد.

جوجه گفت: من اوش اوبیده!... مامانش گفت: مسواک زدی! هیولا میره تو دندونت!... 

ولی جوجه خودشو پرت کرد زمین و زد زیر گریه که اوش اوبیده میخوام! و سر آخر من واسطه شدم که حالا بیخیال شو دیگه مامانش!

اولین لقمه رو که بهش دادم گفت: عمه دهن من اوچیکه!...

دو تا لقمه اندازه بند انگشت خورد و بعد شروع کرد به حرف زدن. با هیجان و بلند بلند... ساعت از دوازده گذشته بود... ازم پرسید که: عمه میدونی اوش اوبیده توش چیا داره؟!...

گفتم: چیا داره عمه؟!!!

گفت: نخود... اوشت... لیمو ترش... لیمو عمانی!... بیسکوییت... سس!

پرسیدم: چه سسی؟!

گفت: سس قرمز!

داشتم میمردم که نخندم!...

بعد ازم خواهش کرد که وقتی غذامو خوردم توپ "آدم بزرگا" شو بیاره تا با هم فوتبال بازی کنیم!

...

تا یک و ربع صبح هیچ توفیقی در خوابوندن جوجه نداشتم.

برای همین مامانش دوباره پاشد و بعد از نیم ساعت لالایی رو تاب و نیم ساعت تکون دادن رو پا موفق شد جوجه رو بخوابونه...

قشنگ دلم براش سوخت!..

  • پری شان