پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

36-91

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۲ ق.ظ

از دیشب هی نوشتم و هی پاک کردم...

جراتشو نداشتم که نوشته م جایی ثبت شه...

که: اگه صبح طلوع کرد و بازم از تو خبری نبود چی؟!...

اون وقت من چی کار کنم...

 

اما حالا میتونم بنویسم...

حالا که بالاخره گوشیت زنگ خورد...

حالا که صداتو شنیدم...

 

این یک روز، از سخت ترین روزهای زندگیم بود...

اونهایی که سالها از عزیزشون بی خبر بودن... اونا... اونا چی کشیدن؟!...

 

خدا رو شکر که هستی...

  • پری شان

36-89

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ق.ظ

بهش گفتم که دیروز یاد تولد سی سالگیش افتادم.
...
پنج سال پیش. تو کارگاه. با بچه ها جمع شدیم و غافلگیرش کردیم... یادمه براش رنگ و قلمو و بوم و پالت گرفته بودم... که بتونه نقش بزنه حرفهایی رو که به کلام نمیان...
...
چند روز پیش، و در آستانه ی سی و پنج سالگیش، برای خداحافظی جمع شدیم تو کارگاه.
...
بهش گفتم، یادته پارسال، روز تولدت نشسته بودیم رو یکی نیمکت های وسط بلوار کشاورز و با هم حرف میزدیم؟!... که تو روز اول کار کردنت بود در شغل جدید... اون روزی که من اصلا یادم نیومد روز تولدته... اون روز... اون روز هیچ وقت فکرشم نمیکردم که امسال بخوای بری و این همه تجربیات عجیب در انتظارت باشه اون سر دنیا...
...
الان که دارم اینا رو مینویسم تو راه فرودگاست... دکی هم عصری بهم گفت خیلی دلش میخواد بریم بدرقه ش... ولی جور نشد...
...


ری!
اعتراف میکنم که گاهی سرک میکشم تو وبلاگت... گرچه که گفته بودم نمیام... ولی گاهی دلم برات تنگ میشد و میومدم که لابلای کلماتت کمی آروم بشم...
نمیدونم اینجا رو میخونی یا نه، ولی اگه اینا رو خوندی، که اون وقت یه جورایی بی حساب میشیم، میخوام بدونی که اون روز که فنجونتو خوندم و بعدش تو ماشین خبر پذیرش گرفتنتو گفتی، دلم هری ریخت... ولی همش دعا کردم برات که اگه برات خیره، کارت جور شه... 
این دو سه روز، هر بار یادت افتادم بغض کردم... و برام سخت بود بیام و دقیقه نود ببینمت... از صبح هی مینداختمش عقب... تا آخرین لحظات داشتم زمان میخریدم انگار...
دم غروب، موقع خداحافظی، اگه چند ثانیه بیشتر میموندم، اشکم سرازیر میشد... با خودم عهد کرده بودم که گریه نکنم... چون میدونم که اینجوری اذیت میشدی...
بعد نیم ساعتی تو خیابون راه رفتم تا سنگینی رو قلبم کمی سبک شه... برات دعا کردم و از خدا خواستم مراقبت باشه...  آیت الکرسی خوندم. اینو از خودت یاد گرفتم که هر وقت قلبم سنگین بود و نفسم در نمیومد آیت الکرسی بخونم.

ری! این روزها یاد سفرهامون کردم... یاد حرف زدنامون... قهوه خوردنا... ایمیل بازیا... مسج ها...
یاد موزیک هایی که هر وقت بودی، بود.
یاد خندیدنا و سکوت کردنا و اشک ریختن هامون...

یاد کتابهایی که بهم هدیه دادی...

میدونی... تو از اون آدمایی هستی که هرجا میری با خودت رنگ و صدا و عطر و شور و معنا میبری...
از اون آدمایی که کنارشون زندگی رنگی تر میشه... احساسات عمیق تر میشه...
یادته یه بار بهت گفتم تو انگار سچوریشنت بالاست؟!... مثه یه غذای پر از مزه ای! پر از رب و پیازداغ و ادویه!... اضافه میکنم که تو هر جا میری هم همین تاثیرو رو فضا و آدمها میذاری...

ری، میدونم که دلتنگت میشم... زیاد... اصلا از همون دم غروب امروز دلم تنگه...
ولی خوشحالم...
مطمئنم که تجربیات هیجان انگیزی در انتظارته...
که لامصب انگار زندگی از دریچه ی چشم تو همه چیزش رنگی تر و عمیق تره...
حتم دارم که از همه ی چیزهایی که پیش روته، آدمها، فضاها، کتاب ها، کلی معنای جدید برای زندگی کشف میکنی...

برام با ارزشه لحظاتی که باهات داشتم...
و همیشه به وجودت افتخار کردم...
دعا میکنم هرجا هستی، حال دلت خوب باشه...

بامداد ببست و هفتم شهریور نود و هشت...

  • پری شان

36-88

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۴۱ ب.ظ

از عصری که اومد تا شب آسفالتمون کرد...

ساعت دوازده شب، لباساشو که پوشید بره، اومد پیشم و لپشو آورد جلو و گفت: عمه دیگه میخوام برم خونه مون. بوسم کن.
بوسش کردم.
اون یکی لپشو آورد جلو و گفت: این ورم بوس کن.
بوسش کردم.
دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
اشاره کرد به زیر گلوش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
بعد با یه قیافه ی مظلوم، مثه اون دختر کوچیکه تو کارتون دسپیکبل می، گفت: عمه... میشه بازم بیام خونه تون؟!...
من که با اون چهار تا بوس کل بلاهایی که سرم آورده بودو فراموش کرده بودم گفتم: عمه! من عاشقتم! بله که میتونی! بازم بیا حتما! من تو رو خیلی دوست دارم... (بک گراند تصویر خونه ی پشت و رو)
با خوشحالی گفت: مرسی عمه!... پس بازم میام... خداحافظ... به مامانی و بابایی سلام برسون!...

بعد رو کرد به مامان و کل مراسم خداحافظی رو با مامان هم اجرا کرد و سرآخر ازش خواست که حتما به عمه و بابایی سلام برسونه...

رفت سمت کفشاش که یهو یادش اومد بابا رو نبوسیده. بابا دو ساعتی بود که رفته بود بخوابه. بهش توضیح دادیم. ولی پاشو کرده بود تو کفش که بابایی رو بوس نکردم و دوید سمت اتاق و چند دقیقه بعد دست بابا رو گرفت و اومد بیرون.

کفشاشو پوشید و گفت: عمه؟! نرم؟!
و من باید نقشم رو درست بازی میکردم در هر حال!
گفتم: وای عمه! میشه نری؟!
مامانش تو قاب در بهش تذکر داد که فردا باید بره مهد.
رو کرد به من و گفت: ببخشید عمه! ولی من باید برم!
و دست تکون داد و رفت از خونه بیرون.
ولی قبل از اینکه درو بهم بزنه، برگشت و رو به بابا گفت: بابایی! به عمه و مامانی سلام برسون! خداحافظ! من فردا دوباره میام!

  • پری شان

36-73

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۱۳ ب.ظ

مفصل انگشت شستم رو با پنج شش دور چسب کاغذی بستم.
اینجوری دامنه ی حرکتش کمتره و فشار کمتری بهش میاد.
امروز سومین روزه که میام سر کار. دو روز گذشته مجموعا چهار ساعت هم کار نکردم. ترسیدم.
سعی میکنم هر ده دقیقه استراحت کنم.
کند پیش میرم... ولی پیش میرم... لاک پشتی... خدا رو شکر...

امروز رفتم سراغ اون بخش کوچیکی که به قلم استاد بود.
گذاشته بودمش برای یه وقت خاص. و ظهری فکر کردم که امروزه اون روز مبادا...
آروم قلم میزنم و گه گداری غرق میشم لابلای خطوط استاد... امروز همش احساس میکردم یه جا همین دور و بر حضور داره...

راستش دلم براش تنگ شده...

  • پری شان

36-72

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۰۰ ب.ظ

دادا بهش گفت: عمو گوشیمو میدی؟! الان شارژش تموم میشه.
در کمال ناباوری گوشی رو داد.
بعد دادا بهش پیشنهاد داد فوتبال دستی بازی کنن.
رفت که بازیشو بیاره و در جواب ماهایی که ازش پرسیدیم:" کمک میخوای؟" بازوهاشو نشون داد و گفت: "من قوی ام! من شرک ام!"
چند دقیقه بعد فوتبال دستی رو کشون کشون و هن و هن کنان آورد و در راه اعلام کرد که: "من آبی!"
هر کدوم یه طرف نشستن و دادا توپو گذاشت وسط و تا خواستن بازی رو شروع کنن، جوجه گفت: عمو فقط دو دست بازی کنیم، چون اودبال دثتیم شارژش تموم میشه!

 

  • پری شان

36-71

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

وقتی منو دید یهو با خوشحالی گفت: عمه شبیه شادی شدی تو درون بیرون!...
...
گفتم: گوشی رو به منم میدی بازی کنم؟!
گفت: به شرط اینکه قول بدی دیگه منو نزنی!
با چشمای گرد گفتم: دورت بگردم، من کی تو رو زدم؟!!
یه کم فک کرد و جمله شو مثلا اصلاح کرد: به شرط اینکه قول بدی پسر خوبی باشی!
گفتم: عمه من دخترم!
همونجوری که سرش تو گوشی بود گفت: تو پسری!
اصرار کردم: من دخترم!!!
سرشو بلند کرد و با اخم نگام کرد و گفت: تو پسری!
مامانش پا در میونی کرد و از جوجه پرسید: چرا فک میکنی عمه پسره؟!
گفت: دخترا موهاشون بلنده! عمه مثل پسراست!
...
داشتم میرفتم آزمایش خون بدم که زنگ زد بیا خونه مون...
توضیح دادم که نمیتونم و دارم کجا میرم و بعدش باید برم سر کار و...
زد زیر گریه!... چنان کولی بازی ای درآورد که گفتم: باشه باشه میام عمه!
آزمایش قند دو ساعته داشتم و بعدش یهو بد جوری ضعف کردم.
از وقتی رسیدم خونه شون همه ش یه گوشه افتاده بودم. خیلی جون بدو بدو کردن باهاشو نداشتم.
عصری بهم گفت: عمه دیگه شبیه شادی نیستی... شبیه غمنین (غمگین) شدی!

  • پری شان

36-66

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دراز کشیده بودیم تو هال و سرمونو گذاشته بودیم رو یه کوسن و داشتیم بازی میکردیم. قرارمون، یه دست من یه دست اون، بود. ولی عملا ده تا اون یکی من اجرا میشد.
بعد من کم کم پلکهام سنگین شد و نفهمیدم کی پاشد از پیشم رفت. به گمونم یه نیم ساعتی خوابیده بودم.
دیدم رفته تو اتاق من و خوابیده رو تختم و صدای موزیک گیمه همچنان شنیده میشد.
گوشی رو از تو دستش درآوردم و گردن و دست و پاشو صاف کردم.
گلی داشت تو اتاق من موهای مامان جوجه رو کوتاه میکرد.
مامانش برام تعریف کرد که چند روز پیش بهش گفته: مامان میشه موهاتو بدی به من؟!... من دوست دارم موهام بلند باشه. دختر باشم...
و امروز وقتی مامانشو در اون حال دیده بود از دست گلی ناراحت شده بود که چلا داری موهای مامانمو کوتاه میکنی!...
...
دو ساعتی خوابید. من باید میرفتم خونه مادربزرگم و دلم میخواست قبلش یه کم سر به سرش بذارم. ولی بیدار نمیشد.
رفتم بالا سرش و لپشو بوسیدم. یه کم تکون خورد و چند دقیقه بعدش با بداخلاقی بیدار شد.
هیچ رقمه آنتن نمیداد. لباسامو پوشیدم و آماده رفتن شدم و در تمام مدت میدیدم که زیرچشمی حواسش به منه.
ازش خداحافظی کردم که جوابمو نداد.
تو پارکینگ مامان زنگ زد به گوشی گلی که به من بگه گوشیم جا مونده.
وقتی برگشتم بالا فهمیدم که کلی گریه کرده که من با عمه خداحافظی نکردم!
قربون صدقه ش رفتم و در جواب فقط یه خدافظ و رو گردوندن با اخم دریافت کردم.
نوک انگشتمو بوسیدم و زدم رو بازوش و گفتم اینم بوس من!
عصبانی شد و داد زد که اجازه نداشتی منو بوس کنی!... و تهدید کرد: صبر کن! صبر کن! وقتی اومدی خونه مون میزنمت!...
با آغوش باز رفتم جلو و گفتم: بیا عزیزم! خب الان بزن قربونت برم.
فریاد کشید که: نههههههه! گفتم وقتی اومدی خونمووووووون....

  • پری شان

36-64-2

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۵۲ ب.ظ

زمینه ی کار رو که دید رو کرد به من و گفت: "دستات درد میکنه؟!"
چشام گرد شد.
انگشتامو مشت کردم و خندیدم.
منتظر جواب بود.
گفتم: "از کجا فهمیدین؟!"
گفت: "جدا درد میکنه؟!"
یه دستی زده بود.
مجبور به اعتراف شدم. که انگشت شستم درد و گزگز داره و...
گفت: "ای وای... خدا منو بکشه!..."
گفتم: "خدا نکنه استاد..."
دوباره، انگار که با خودش حرف بزنه گفت: "خدا منو بکشه..."
گفتم: "تو رو خدا نگین اینجوری... "
رفته بود تو فکر و با تاسف سر تکون میداد...
بعد از چند دقیقه گفت: "راضی نیستم به خودتون آسیب بزنین... هیچ چیزی ارزششو نداره..."
ته دلم خالی شد...
گفت: "خیلی ناراحت شدم... خیلی..."
و واقعا ناراحت بود.
گفت: "میدونی چند تا خانوم به خاطر همین مشکل دیگه قلم نزدن؟!... از جمله خانوم خودم... دقیقا همینجوری دستش درد گرفت..."
راستش تا اون لحظه عمق فاجعه رو نفهمیده بودم... 
به توپ دوید تو گلوم...
آروم گفتم: "خوب میشه..."
گفت: "نزن... من راضی نیستم... نزن..."
قیافه ی پوکیده مو که دید گفت:" لااقل یه مدت نزن... ببینیم چطور میشه وضعیتت..."
نزدیک بود پقی بزنم زیر گریه...
دو روز نزدم... روز سوم چند دقیقه قلم چکش دست گرفتن همانا و بی حس شدن انگشت همان...
گوگل کردم... مچ دست... انگشت شست... تاندون... درمان خانگی... درد انگشتان... کف دست... آناتومی... تقویت عضلات... تقویت انگشت... ورزش دست... داروی گیاهی برای درد...
حالا،
هر روز سه نوبت ورزش گردن و کتف و دست میکنم. دارو میخورم. دستمو تو آب گرم ماساژ میدم و قربون صدقه ش میرم و ازش معذرت میخوام بابت بدرفتاریم...
و دلم لک زده برا اینکه پنج دقیقه قلم دست بگیرم...

  • پری شان

36-64

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۱ ق.ظ

فردا صبح میشه ده روز که قلم دست نگرفتم...

  • پری شان