پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

36-123

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۴ ب.ظ

دارم فکر میکنم شاید بهتر باشه به اینجا نگم کارگاه. بگم ادامه ی خونه. خونه ی اکستند شده!
بقیه ی خونه مون در فاصله ی یک ساعتی.
آها. نه. شعبه دوم خونه...
اینجوری یه کم وجدان دردم کمتر بشه شاید.
الان داره میشه دو ساعت که رسیده م و هنوز هیچ کس صدای تق تق، یا به قول استاد کوچیک، نوای دل انگیز چکش رو نشنیده.
از مترو که دراومدم همه جا خیس بود. تا برسم یه بار سکندری خوردم و یه بارم پخش شدم کف زمین.
آب بارون از بالا کم بود، همه ی آب کف پیاده رو هم جذب مانتوم شد.
این سیستم زندگی بک پک طوری من امروز به دادم رسید. وقتی که تونستم همه ی لباسهای خیسمو عوض کنم. یعنی من همیشه یه دست لباس اضافی تو کوله م دارم. چون یا قراره برم شب پیش کسی بمونم و یا ممکنه لازم بشه یهویی برم شب پیش کسی بمونم. یکی که حالش خوش نیست یا پرستارش رفته مرخصی یا کار براش پیش اومده و کمک میخواد.
به دوستم گفتم باور کن ما آدمهای بی برنامه ی، چون که فردا شود فکر فردا کن ه، چک لیست ندار ه، با تقویم بیگانه هم برای این دنیا لازمیم.
برا وقتایی که شما مرتب-منظم-برنامه ریز-تایم لاین دارها، که عمری پتک تو سر ما بودین، اتفاق غیر منتظره ای براتون میفته و سر و تهتون به هم گره میخوره... اون موقع ست که ماها به دادتون میرسیم...
ما ها میتونیم با یه مسج:" بریم یه وری؟!" ده دقیقه بعد شال و کلاه کرده آماده باشیم... ولی شماها باید برنامه تونو چک کنید که ببینید کی خالیه!

دفاع نکنید. میدونم.
شماها هم لازمید. برای سر موقع انجام شدن کارها. برای زندگی آروم داشتن. برای بحران و استرس و کمبود وقت نداشتن. اصلا اگه نبودین آشوب میشد.
فقط،
ماها رو درک کنید. اذیت نکنید. ماها هم مفیدیم. فقط گاهی در زمان و مکان درستش نیستیم.

  • پری شان

36-122

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۷ ب.ظ

استاد طراحی دیروز سر کلاس به نقل از استادش میگفت آدمی که پنج روز کار میکنه و دو روز تفریح از آدمی که هر هفت روزه هفته رو کار میکنه موفق تر میشه.
داشت میگفت تفریح و توجه به خود و اینا خیلی تو خلاقیت آدم و روحیه و ایناش تاثیر داره...

امروز از صبح شاید نیم ساعت هم کار نکردم. مخم هنگه. کلافه م. نشستم هی چایی خوردم. خالی. با شکلات. با قند. با ویفر. با ساقه طلایی. بعد دیگه دیدم دارم میترکم. و دستمم به کار نمیره.
تصمیم گرفتم به خودم توجه کنم و پاشم برم سینما.
سینما تیکت رو یه چند بار بالا پایین کردم و برنامه نزدیک ترین سینماها رو چک کردم و آخر سر برا سه ربع بعدش رد خون سینما فلسطین رو مناسب دیدم. کلا هم دو تا صندلیش فروخته شده بود. و اگه همون موقع بلیطو میخریدم و پا میشدم، میرسیدم.
بعد یهو احساس کردم وای چقدر به خودم اهمیت دادم الان. چقدر برای تفریح کردنم وقت گذاشتم و فکر کردم... دیگه بسه برا امروز... خوشحال شدم. پر انرژی ام الان!...
اون وقت پاشدم چایی صدم رو ریختم و کله مو کردم تو یخچالو یه گاز گنده به اون شکلات تخته ای نازنین زدم و چایی رم روش سر کشیدم و اومد نشستم پای کار.

اوهوم...
خسته ی ابدی...

  • پری شان

36-121

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۶ ب.ظ

چه همه پاییزه امروز...

چه همه پاییزم امروز...

  • پری شان

36-113

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۰ ق.ظ

تو کمدم دنبال یه کتاب میگشتم که یه دفتر خشتی کوچیک گل گلی پیدا کردم.
بازش کردم. نوشته بودم: اربعین نود و شش...
تا عمود هفتصد رو نوشته بودم و باقیش خالی بود...
لجم گرفت از خودم.
من هیچ کدوم از اتفاقای مهم دو سال گذشته مو ننوشتم... خصوصا اون سفرنامه رو...

مامان چند روز پیش بهم گفت من آخرشم نفهمیدم تو چرا امسال نرفتی پیاده روی اربعین.
گفتم: خودمم نفهمیدم.

دوسال پیش یه حال عجیبی داشتم. اصلا تو محرم دلم به مجلس عزاداری رفتن نبود. چند باری هم که رفتم دکی زد پس گردنم و کشون کشون برد.
اربعین اون سال هی بچه ها بهم گفتن بریم، گفتم نمیام. سرآخر وسط دعوا و اصرار اونا، یه دوستی از ینگه دنیا یهو بی دلیل و بی ربط برام یه کوله پشتی سبک سفری و فلاسک نیم لیتری هدیه فرستاد... ساز و برگ سفر... یادمه اون لحظه ای که بسته رو باز کردم... یه لحظه بود... دلم یهو انگار کنده شد... صبحش پاسپورتو فرستادم برا ویزا. دو سه روز بعدشم تو همون پرواز دکی و مریم بلیط خریدم...

بعدنا یادمه به دکی گفتم امام حسین یقه مو گرفته!
...
امسال هم بنا نیست برم. ینی تا همین الان.
ولی حالا کی میدونه چی میشه...

  • پری شان

36-112

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ

کارمون نرسید به نمایشگاه.
امروز افتتاحیه ست.
نشستم قلم میزنم و گهگاه بینش استوری های پیج گالری رو میبینم.
هوم...
هی میخوام برم تو فاز وجدان درد، بعد میگم لابد خیره...
یعنی یه تایم طولانی هر روز خودمو این وسط کارگاه به فلک میبستم که چرا دستت درد گرفت که کار بخوابه که تموم نشه تا نمایشگاه که گند زدی به کار گروهی...
ولی بعد یادم اومد که قبلش دعا کرده بودم که اگه خیره برسه... لابد نبوده دیگه... چرا دارم دبه میکنم!
هدیه شاکی نیست. یا اگه هست به روی خودش نمیاره. استاد هم اعتراضی نداره. خودم ول کن نیستم...
روز افتتاحیه شلوغه و اگه برم باید با کلی آدم سلام و احوالپرسی کنم و خب برا من آدم بدور خیلی سخته. هدیه هم اصلا به رو خودش نیاورد که بریم.
گذاشتم فردا پس فردا برم که سر صبر آثار رو ببینم. خصوصا که استاد جان هم یه کار گذاشته.
...
هفته پیش رفتم پیش به دکتر ارتوپد متخصص دست. عکس گرفتم و دید و گفت مشکل جدی ای نداری. پماد و مچ بند و ورزش و مسکن داد.
به دکتر گفتم نیومدم که بگی دیگه کار نکن. اومدم بگی چی کار کنم که به شرط حیات، سی چهل سال دیگه م بتونم کار کنم... وقتی داشتم این حرفو میزدم پر از بغض بودم. الانم که دارم مینویسم اشکم دراومده... دکتر گفت نگران نباش باباجان... کارتو ادامه بده... هنر خوبه... ادامه بده...

 

  • پری شان

36-109

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۰ ق.ظ

- اجازه هست من شب تو اتاقت بخوابم؟!
انگشت اشاره شو بهم نشون داد و عین مامانا خیلی جدی گفت: بله! به شرط اینکه شیطنت نکنی و مسواکتم بزنی!... باشه؟!... قول میدی؟!...

قول دادم.

تا صبح لرزیدم و خودمو عین سوسیس تو اون پتوی سفری پیچیدم... ولی خیلی بدخواب شدم.
و این در حالی بود که جوجه بدون حتی ملحفه خوابیده بود.

دم دمای صبح تازه بیهوش شده بودم که بیدار شد و صدام زد.
یکی دوبار سعی کرد بیدارم کنه. ولی جوابشو ندادم.
عصبانی شد و یه مشت حواله کرد و با یه : اه! خب بیدار نشو تنبل! رفت تو آشپزخونه...
ولی بعد چند دقیقه برگشت... با پیشنهاد اغوا کننده: عمه! اگه پاشی صبونه ی خوشمزه بهت میدیما. مامانم داره پنکیک درست میکنه ها...

فقط یه هوووم گفتم.

عصبانی شد و بالشو از زیر سرم کشید.
بعد نشست روم.
بعد پتو رو از روم کشید...
بعد اسباب بازیاشو آورد که بازی کنیم...
و من همچنان در حال مقاومت!

چند ثانیه ای به طرز خطرناکی سکوت شد...

بعد با صدای پر از خنده گفت: اگه پا نشی روت آب میریزما...

با خودم فکر کردم باز لابد مثه دیشب که داشت رو قالی تو استخر شنا میکرد تو توهماتشه...
که دیدم دستم خیس شد... 
بعد پام...
و تا چشامو باز کردم، بقیه لیوان آبو پاشید تو صورتم و از خنده ریسه رفت!

  • پری شان

36-108

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ

کیسه وسایلشو برداشت و انداخت رو شونه ش و راه افتاد.

اما بعد از چند قدم وایساد و انگار بخواد یه موضوع مهمی رو بهم بگه، آهسته و شمرده گفت:

عمه! یه آدمایی هستن که آشغالا رو جمع میکنن و میریزن تو کیسه ی بزرگ، بعد اینجوری -دوباره کیسه رو انداخت رو دوشش- با خودشون میبرن.

و بعد راه افتاد و رفت.

 

عین یه پیرمرد دانا که بخواد بهت یه دریافت مهمی رو از زندگی بگه!

  • پری شان

36-99

شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ب.ظ

لپ تاپ رو میز ناهار خوری بود. سی دی شو داد دستم که پلی کنم و ازم خواست یه بالش بذارم رو صندلی که راحت تر بتونه کارتون شرک رو برای بار هزارم ببینه.
این باعث شد ارتفاع کفی صندلی زیاد شه و بالا رفتن و نشستن رو صندلی براش سخت بشه و هی سر بخوره بیفته زمین.
بهش گفتم: عمه میخوای بغلت کنم بذارمت رو صندلی؟
در کمال حیرت، در جوابم گفت: عمه اجازه بده! من دارم "تلاش"مو میکنم!
دلم ضعف رفت براش... خودمو کنترل کردم و گفتم باشه عمه... ادامه بده...
و بعد از چند بار افتادن بالاخره با لپ های گل انداخته و نفس بریده بریده نشست رو صندلی و پیروزمندانه از گوشه ی چشم نگام کرد.
بغلش کردم...
خودشو کشید کنار و با اخم گفت: به دوستامون دست نمیزنیم! دونت دو دت!
...
شرکو دوست داره و براش نماد قدرته!
(روم به دیوار که براش الگو سازی مناسب نکردیم...)
و از طرفی نماد کثیفی و بهداشت نداشتن.
چند روز پیشا یه دراژه با طعم قهوه خورد... خیلی بدش اومد... یهو گفت: اه! دهنم مزه ی شرک میده!

  • پری شان

36-98

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۹ ب.ظ

- عمه دهنتو باز کن دندوناتو ببینم... واااای عمه!... دندونات هیولا دارهههه! چلاااا؟؟؟!
- چون اشتباه کردم قند خوردم...
- کوچولو بودی؟!
- اوهوم...
- عمه!... ببین... دیگه وقتی کوچولو بودی قند نخور... غذا بخور... باشه؟!
...
یعنی من هلاک این ذهن سیالشم که توش من یه روزی در آینده ممکنه کوچولو باشم...
...
امروز برام خاطره تعریف کرد از وقتی خودشو باباش کوچولو بودن...
در واقع خاطره ی منو به زبون خودش بهم قالب کرد. با اضافه کردن یه سری حواشی. و جایگزین کردن خودش با من. برا همین تو خاطره ش باباش از خودش کوچیکتر بود.
...
نمیرم براش؟!

  • پری شان

36-94

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ب.ظ

- عمه لطفا قندونو بده من خودم انتخاب کنم!
- عزیزم! قنده دیگه! چیو انتخاب کنی؟!
- نه عمه! خودم میخوام انتخاب کنم.

قندونو بهش تعارف کردم...

یه کم قندها رو زیر و رو کرد و گفت: پس قند خودم کو؟ پیداش نمیکنم!

من با چشمای گرد نگاش میکردم!

بعد از چند لحظه یهو با خوشحالی گفت: آخ جون! پیداش کردم!

و دستشو مشت کرد و از تو قندون در آورد.

خواستم بگم این چند تاست! نه یکی!... که گفت: عمه همین پنج تا برای چاییم کافیه! ممنونم!

  • پری شان