پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

36-332

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

انگشت کوچولوشو زد رو سرچ بار آپارات و بعد گوشیو داد دستم و گفت:
عمه! اینجا بنویس قله ی شباک زاده!
چشام گرد شد!
- چی عمه؟!
- قله ی شباک زاده!
- یعنی چی؟ اسم کسیه؟
- عمه! ببین! اینجا بنویس قل له ی ش باک زاااده... مال سگای نگهبانه... 
- قله؟!... هاااا... قلعه؟!
- آره آره... همون که ترسناک بوددد.
تازه دوزاریم افتاد: 
اون قسمت سگای نگهبانو میخوای که اسمش قلعه ی شبح زده بود؟!!
از خوشحالی پرید هوا که: آره آرهههه...

 

  • پری شان

36-316

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۰۲ ق.ظ

از کنج آشپزخونه، جایی بین اجاق گاز و سینک تا شومینه، بلندترین خط مستقیم تو خونه ی ماست.
این روزها بارها و بارها این فاصله رو طی کردم...
اولا ذکر میگفتم... بعد برای رفتگان دونه دونه فاتحه میفرستادم... بعد برای بیمارها حمد میخوندم. از این گوشه که بسم الله بگی، اون سر مسیر میشه والضاااالین... بعد شروع کردم به گوش دادم وویس های خودشناسی... رفتم و اومدم و مخمو جوریدم... خندیدم و بغض کردم... و بعدتر فقط شمردم...
این گوشه که راه میفتم میشمرم، یک... و اون گوشه که میرسم میشه قدم بیستم...
بیست قدمی که تلاش میکنم به هیچ چیز فکر نکنم... ولی فقط در حد تلاش باقی می مونه...
همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگیم میان جلوی چشمم و رد میشن... سرعت ذهن در جابجایی و وصل کردن وقایع بی ربط بهم حیرت انگیزه...
این روزها به مقاماتی در قرنطینگی رسیده که گمون میکنم بتونم تا آخر عمر تو خونه بمونم...
کمتر حرف میزنم... گوشیم تقریبا اصلا زنگ نمیخوره... تمام ارتباطم با دوستانم شاید در حد چندتا دایرکت اینستاگرام باشه... منه رفیق باز... من که لااقل هر دوهفته ده روز یه بار یه شب نشینی با رفقام داشتم... از اونا که تا صبح حرف میزنی و فیلم تماشا میکنی و لنگ ظهر بدو بدو با چشای پف کرده خودتو میرسونی سر کار...
خیلی فاصله گرفتم با من پارسال و دو سال پیش...
پارسال... پارسال و سحری خوردنای تنهایی تو خونه ی مامان بزرگ... پارسال و افطاری های دو تایی خونه ی عمه... آخ عمه...

  • پری شان

36-312

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۱۶ ب.ظ

دیشب مامان بهش گفت: فردا نه، پس فردا دوباره بیا خونه مون!
و اصلا به من که داشتم از دور اشاره میدادم که: "نههههه... بگو لااقل هفته دیگه بیاد!" توجه نمیکرد!
جوجه یه لحظه مکث کرد بعد گفت: نه مامانی! من "هی هی" میام خونه تون!
و ما از این هی هی گفتنش خنده مون گرفت و عمق ماجرا رو نگرفتیم!... تا امروز ظهر که زنگ زد و با گریه گفت میخوام بیام خونه تون!...
حالا قراره دوباره واسه افطار بیان.
...
دیروز برا اولین بار دیدم با اسباب بازی هاش، چیزی به غیر از تفنگ و وسیله جنگی داره میسازه.
چهارتا میله و دایره رو سر هم کرده بود و با خوشحالی بهم گفت: عمهههه! "کورل" درست کردم! هوا گرم شده!

 

  • پری شان

36-311

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

درحالی که داشت پوسته ی آخرین دونه ی آبنباتشو باز میکرد خطاب به مامان گفت: مامانی! دفعه ی دیگه به عمه بگو بازم یه عااالمه برام آبنبات بفرسته!
مامان قاشق بدست بالاسر قابلمه ی روی گاز بی حرکت موند. و من بغض چنگ انداخت به گلوم.
جوجه که جواب نگرفته بود دوباره و سه باره حرفشو تکرار کرد و بعد که دید هیچ کدوممون حرف نمیزنیم، رفت دنبال بازیش.
مامان همچنان پشتش به ما بود. به زن داداشم نگاه کردم و دیدم اونم چشمهاش غمگینه...
...
عمه هر وقت مامان داشت از خونه ش برمیگشت، یه مشت آبنبات کوچیک ترش و شیرین میداد بهش و میگفت اینو بده به نوه ت...
اصلا جوجه حتی از اون موقع که هنوز حرف نمیزد هم عادتش بود تا مامانمو میبینه بره سروقت کیفش دنبال آب نبات های عمه!
...
شبی که عمه رفت، مامانم و داداشم تو راه بیمارستان بودن که خبر رو شنیدن... و از همونجا رفته بودن خونه ی عمه... بعدا خاله م برام تعریف کرد که بین اون همه خواهرزاده، برادرزاده که جمع شده بودن تو خونه ای که صاحبش دیگه نبود، مامانمو داداشم خیلی بیتابی می کردن و هیشکی نمیتونسته آرومشون کنه...
نصف شب وقتی مامان اینا داشتن برمیگشتن خونه، پرستار عمه به داداشم یه پاکت آب نبات داده  و گفته اینا رو دو سه روز پیش عمه سفارش کرد که برای پسرت بخرم...
مامان میگفت داداشم که تازه آروم شده بوده، وقتی آبنباتا رو میبینه دوباره میزنه زیر گریه و تا خونه هق هق میکرده...
...
حالا جوجه چند وقته که منتظره... منتظره تا به قول خودش کرونا بمیره و دوباره بتونه بره خونه ی عمه...

 

  • پری شان