پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

36

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سی و شش ساله شدم.
به یک سالی که گذشت فکر میکنم...
و البته فکرم هی میچرخه و میچرخه و برمیگرده روی همون روز اول میمونه...
روز تولدم... 
و روز قبلش... و روز بعدش...

مامانم مشهد بود.
چهارشنبه شب پیش مامان بزرگ بودم. از اون شبا بود که مامان بزرگ حسابی بدخلقی کرد...
پنجشنبه ظهر بساطمو جمع کردم و رفتم خونه عمه... البته با کلی مصیبت...
مامان بزرگ نمیذاشت برم... پرستار عمه رفته بود... عمه تنها بود... دلم شور میزد... و نمیتونستمم به مامان بزرگ بگم کجا میخوام برم... چون مامان بزرگ با عمه لج بود... چون عمه، یعنی عمه ی مامانم، هم اسم مادر پدربزرگم بود و پدربزرگم بهش میگفت مادر!... بعد روزی که پدربزرگم فوت کرد، عمه بلافاصله خودشو رسوند خونه شون و از در که وارد شد جلو همه به مادربزرگم گفته بود: بالاخره پسر منو کشتی؟!... و هرکی که عمه رو بشناسه میدونه که تو اون حالی که اشکش سرازیر بود، اون کودک درون طنازش بازم بیخیال نمیشد و باید یه خودی نشون میداد... ولی مامان بزرگم بهش برخورده بود... واسه همین چهار سال آخر باهاش لج بود!...
یادمه که بالاخره سر ظهر، بعد از اینکه غذای مامان بزرگو آماده کردم و خونه شو تمیز کردم، با اومدن عمو، بالاخره بهم اجازه خروج داده شد و من رفتم خونه عمه... که دیدم خاله م اونجاست! با کلی خوراکی! جهت سورپرایز کردن من!...
بعد خاله رفت و من اون شب خونه عمه خوابیدم...
و جمعه روز تولدم بود...
یعنی پارسال روز تولدم منو عمه با هم بودیم... من و عمه ی هشتاد و اندی ساله که کودک درونش یک لحظه هم آروم نمیگرفت...
اون روز بهم هدیه تولد داد و بعد کلی با هم دست زدیم و رقصیدیم و هله هوله خوردیم!... 
فرداش، بعد از ظهر بود که پرستار عمه اومد و من پست رو تحویل دادم و برگشتم خونه مامان بزرگ که شب پیشش بمونم...
...
بین خونه ی عمه و خونه ی مامان بزرگ، یه پارک هست. که توش مقبره ی دو تا شهید گمنامه.
یه وقتا میرفتم سر مزارشون و براشون فاتحه میدادم... یه بار هم یادمه اونقدر از دست مامان بزرگ و عمو ناراحت بودم و بهم فشار اومده بود که رفتم بالا سر قبر اون شهدا و نشستم به گریه... و یه خانومه که داشت رد میشد فکر کرد خیلی فاز معنوی گرفتم و بهم التماس دعا گفت!...
تو دی ماه دیگه یه وقتا خیلی داستان ها سنگین میشد... خیلی اذیت بودم... برا همین رفتم و ازشون خواستم کمکمون کنن... گره از کارمون باز کنن... یه جوری که برامون سهل بگذره... من و مامان و بابا هر سه مون تحت فشار بودیم... 
...
امشب مامان میگفت یعنی اون دو تا شهید گمنام یه کاری کردن که دیگه اصلا به اون محل گذرمونم نمیفته...
...
هنوزم وقتی ماجرا رو مرور میکنم نمیتونم باورش کنم...
مامان بزرگ سکته کنه و چهار هفته بره تو آی سی یو... بعد روز اول اسفند فوت کنه و عمه که تموم اون چهار هفته برای سلامتی مامان بزرگ قرآن میخوند و اشک میریخت، با شنیدن خبر فوتش، بیفته تو تخت و سه روز بعد تموم بشه...

رفتن عمه داغ گذاشت رو دلمون...

  • پری شان

36-363

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۶ ب.ظ

مامان صداش کرد و در گوشش یه چیزی گفت.
جوجه یهو با خوشحالی از جا پرید.
مامان آخر حرفش بهش گفت: به کسی نگیا!
جوجه هم مثلا اطمینان داد که حرفه بین خودشون میمونه و دوید اومد سمت من.
چشماش برق میزد و صورتش پر خنده بود.
پرسیدم: چی شده عمه؟!
با خنده گفت: نمیگم!!!
بعد برگشت پیش مامان و درگوشش گفت: همه شو هاااا.
مامان هم قبول کرد!
دوباره اومد پیشم و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت: نمیگم بهت!
و با خنده گوشی رو دست گرفت و مشغول بازی شد.
ولی بعد از چند ثانیه رو به مامان گفت: فقط یه کمی شو بگم مامانی! خواعش!
و سریع بهم گفت: بادکنک!
_ بادکنک چی؟!
_ بادکنکا رو من میترکونم!
مامان گفت: ا! نگو دیگه!
باز پاشد رفت پیش مامان.
تو پوست خودش نمیگنجید.
صدای پچ پچشون میومد. و مامان که هی آروم میگفت آخه عمه نباید بدونه.
مذاکره شون که تموم شد، جوجه در حالی که میومد سمت من گفت: عمه! بهت نمیگم!... فقط توش کیک داره!
مامانم و مامانش همزمان اعتراض کردن: نگو دیگه...
از خودش دفاع کرد که: نگفتم که بابا! فقط گفتم توش کیک داره!
و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و یهو درجا گفت: عمه میخوایم برات تولد بگیریم! کیک و بادکنکم میگیریم. بادکنکا رو همه رو من میترکونم! همه شو هاااا!
و نفس راحتی کشید...

  • پری شان

36-356

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ ب.ظ

دیروز جوجه یهو با کلی حسرت بهم گفت: عمه؟!... آخه چرا من دیگه نی نی نمیشم خب؟!...
گفتم عمه جان چهارسالگی برا این حرف یه کم زوده ها... لااقل باید به دهه ی سوم چهارم زندگیت برسی، بعد حسرت روزهای خوش کودکیت بیاد سراغت...
الان ینی مثلا میخوای دوباره پستونک بخوری؟؟؟
...
سر شب اومد گفت: گلابی میخوام!
گفتم که نداریم.
گفت: دارید.
- اصلا فک نکنم هنوز فصلش باشه. من تو مغازه ها هم ندیدم.
- فصلش هست. تو یخچاله. پاشو.
- عمه من میدونم که نداریم!
دیدم رفت سمت صندلی که هلش بده پای یخچال.
روم کم شد و پاشدم.
ازم خواست بغلش کنم تا بتونه توی جا میوه ای رو ببینه.
کشوی میوه ها رو که کشیدم جلو، گفت: ایناهاش! دیدی؟! 
- عمه این انبه ست!
- همینو میخوام!
دادم دستتش.
- با پوست بخورم چی میشه؟! بالا میدم؟! 
- نه بالا نمیاری. ولی پوستشو باید بکنی. من برات درست میکنم.
نشوندمش رو کابینت و میوه هه رو پوست کندم و چند تا تیکه کردم و ریختم تو کاسه که با قاشق بخوره. فک کردم اینجوری راحت تره... که نبود.
وسط کلنجارش با تیکه های انبه ای که تو ظرف سر میخورد و از این ور و اون ور کاسه آویزون بود و خلاصه به دهنش نمیرسید،
همونجور که سرش پایین بود، با لحن بامزه ای و آرومی که انگار داره با خودش فکر میکنه گفت: عمه... الان به "مرحله" ای رسیدم که فقط دارم "گند میزنم"... 
انگار همه چی تو ذهنم استپ شده بود. حس میکردم یه آدم بزرگ داره باهام درد و دل میکنه... از زندگیش میگه. از روزگار بد بیاریش میگه...
که ادامه داد: عمه! کمکم کن! همه ی میوه م ریخت رو کابینت!

  • پری شان

36-353

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۲۵ ق.ظ

دم در یواشکی بهم گفت که براش آدامس توت فرنگی بگیرم. و چند میوه. و بلو... (یعنی اکالیپتوس)
هر چی تو ردیف های پایین استند گشتم، توت فرنگی نبود. فقط هندونه ای و بادکنی بود.
برا همین رفتم رو پنجه و از اون بالا به سختی یه توت فرنگی برداشتم.
از در که وارد شدم اولین سوالش این بود که گرفتی؟!... و کلی صبوری کرد تا بسته آدامسو ضدعفونی کردم و دادم دستش. فقط توت فرنگیشو
البته اون دوتای دیگه رو گذاشتم برا باج آخر شبش موقع خونه رفتن.
یه لحظه بسته رو نگاه کرد و بعد با لبای آویزون گفت این که هندونه ایه!
درست میگفت. و من باورم نمیشد. مطمئن بودم.
بهانه آوردم که اون بالا بود و قدبلندی کردم تا برش دارم و برقای مغازه رفته بود و خوب ندیدم و...
دلداریم داد که اشکال نداره و من از دستت ناراحت نشدم!
ولی یه ربع بعد اومد زد رو شونه م و گفت: عمه! لطفا هر وقت خواستی برای من آدامس بخری، عینکتو بزن!

...

دو سه هفته ایه که کلید کرده رو گرفتن پشه و مگس و شاپرک!
چند روز یه بار زنگ میزنه و تعریف میکنه که چند تا شکار کرده و چجوری زده.
امروز هم که باز داشت از داستان های خرمگسیش برام تعریف میکرد، براش توضیح دادم که یه وقتا برای گرفتن حشرات از چسب های زرد استفاده میکنن. اونا رو میچسبونن به درختا و مثلا مگسه میره میشینه روش و دیگه نمیتونه پاشه...
چند ثانیه رفت تو فکر و بعد رفت سمت ستون وسط خونه و گفت: عمه! میثلن، این درخت بود، بعد روش چسب زده بودن، بعد من خرمگس بودم، چسبیدم بهش، ولی زورم زیاد بود، از روش پاشدم، ولی پوستم کنده شد، بعد تو یه خرمگس دکتر بودی، منو خوب کردی!
همیشه سناریوی بازیهاشو از اول تا آخر با همه ی دیالوگاش میگه و بعد میره و از یه نقطه صفر میاد و بازی رو پلی میکنه. یعنی داستان بازیش موقع اجرا در اسپویل شده ترین حالت ممکنه و جالبیش اینجاست که کاملا هیجان زده میشه و ذوق میکنه.
و امکان نداره به کمتر از سه بار تکرار رضایت بده.
خلاصه که تمام بعد از ظهر امروز ما دوتا خرمگس بودیم و ویز ویز میکردیم.

  • پری شان

36-351

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

گفت: عمه؟!... بیا خاله بازی کنیم!
چشام گرد شد. این بروزاتش جدیده کاملا. داشتم فکر میکردم با کدوم دختربچه ای ممکنه بازی کرده باشه که همچین اثری روش گذاشته باشه...
پرسیدم: چجوریه؟
_ میثلن(مثلا)... من... میام خونه ی تو، بعد تو برام چایی میاری...
و فک کنم همه ش یه نقشه بود که من براش چایی بیارم با "قند".
ولی همونجوری که دراز کشیده بودم بهش گفتم وای عزیزم خوش اومدی به خونه مون. بفرمایین چایی. و دست خالی مو به سمتش دراز کردم.
اونم کم نیاورد و بازی رو ادامه داد.
ولی بعد از چند دقیقه حوصله ش سر رفت و گوشی رو آورد و گفت بیا تانک بازی کنیم.
...
بعد از چند ساعت دوباره با پیشنهاد یه بازی جدید برگشت:
_ عمه؟!... میای عمه بازی کنیم؟!
تو دلم گفتم یا خدا!... خاله بازی اوکی بود. آشنا بود. ولی عمه بازی بیشتر شبیه یه فحش یا بد و بیراه به نظرم اومد.
_ آره! چجوریه بازیش؟
_ ببین... میثلن، من عمه بودم... تو مامان بسه (بچه)...
و اولین چیزی که دم دستش بود، کنترل تلوزیون، رو داد دستم و گفت: اینم بسه.
_ خب؟! بعدش؟!
_ بعد من میثلن اومده بودم خونه تون.
_ باشه!
و تاپ تاپ دوید و رفت تو اتاق خواب. از اونجا بیاد. همیشه بازیهاش از یه نقطه صفری باید شروع شه. باید بره. بعد بیاد.
بعد از چند لحظه اومد و دینگ دینگ کرد.
منم درو باز کردم و خوشامد گفتم.
دستاش گرفت بالا سرش و سلام کرد و مثلا وارد خونه شد.
_ اوا! دستات چرا رو هواست؟!
_ دستام کثیفه! الکل بیار!
بعد که دستاشو ضدعفونی کرد، رو به من گفت:
_ به بسه بگو براش آدامس گرفتم.
همیشه حرفاشو به کسی که نقش مامان بچه رو داره میزنه، و بعد مامان بچه باید اونو به بچه ابلاغ کنه.
ادامه داد: از بسه بپرس که میخواد یه خبر خوشحال کننده بهش بدم؟!
کنترل تلوزیونو گرفتم جلو صورتم و گفتم: بچه! عمه ت میخواد یه خبر خوشحال کننده بده!!! آخ جون!
بعد جوجه با کلی ادا اصول و گفت:
من اومدم خونه تون و میخوام دو تا (دو شب) خونه تون بخوابم!... هورااااا... خوشحال شدین؟!!!

  • پری شان

36-348

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ

بعد از صد و هفت روز اومده م کارگاه.

 

  • پری شان