یک عمر در زندگی از دیگران محافظت کردم... همش مراقب بودم کسی آسیب نبینه... سپر پلا میشدم... یا وقتی هیچ کاری ازم برنمیومد، غصه خوردن و اشک ریختن و سردرد گرفتن و تب کردن برای اون آدم دیگه کمترین کاری بود که از دستم برمیومد...
از مامان طرفداری کردم در مقابل بابا... از بابا مقابل مامان... از مامان و بابا جلو مامان بزرگ... از مامان بزرگ جلو عمو کوچیکه... از عمه بزرگه جلو عمو کوچیکه... از مامان جلو خاله... از خاله کوچیکه جلو خاله بزرگه... از دخترخاله جلو دختر دایی... از بابام جلو کل خواهر برادراش... اصلا همین نصفه شبی که با صدای شیر آب از خواب پریدم و دیدم بابا کله ش رو گرفته دم شیر و روشویی پر از خونه، داشتم به متن پیامم به عمه کوچیکه فکر میکردم و بید و بیراه هایی که بی ملاحظه تو مخم ردیف میشد... که هر بار زنگ میزنه بابا فشارش میره بالا و خون دماغ میشه...
بعد اینا تازه فقط بخشی از اتفاقات تو خونواده ست... اسناد مکتوب همه شونم موجوده...
تو حلقه ی دوستام همه ش در حال حمایت کردن از اینو اون هستم... فلانی رو چشم ندارم ببینم چون به بیساری توهین کرد و من به حمایت فرد مظلوم با فلانی حرفم شد و...
حالا...
الان...
ساعت ده و نیم صبح هفدهم تیر نود و نه،
در حالی که نشستم تو کارگاه و اشکام بند نمیاد،
دارم میبینم که اونی که تو همه ی این سالها کمترین توجه رو بهش داشتم و کمترین حمایتو ازش کردم، و بیشترین آسیبو بهش رسوندم، خودمم...