پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

37-24

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۶ ب.ظ

- گفتم: نه!
- مبارکه!!!... منم میخوام بگم نه!...
- به نظرم کار درستی میکنی... آدم تو نیست...
- چجوری گفتی؟!
- چیزی که تو ذهنم بودو رک و راست گفتم.
- من چی بگم؟
- راستشو بگو.
- انگار انگیزه ای برای زندگی نداره... انگار منتظره من برم خواستگاری...
- اذیتم!
- فک میکنی ناراحت شد؟!
- خودم ناراحتم...
- آدما چطور راحت وارد رابطه میشن و بعد خیلی راحت میان بیرون؟!
- باورم نمیشه حال الانمو...
- اشکم پشت پلکمه
- عزیزم...
- عاشقی به ما نمیاد! نه؟!
- نگو... وسط جمع خونواده م... اشکم درمیاد... نگو...

  • پری شان

37-17

سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۹ ق.ظ

یک عمر در زندگی از دیگران محافظت کردم... همش مراقب بودم کسی آسیب نبینه... سپر پلا میشدم... یا وقتی هیچ کاری ازم برنمیومد، غصه خوردن و اشک ریختن و سردرد گرفتن و تب کردن برای اون آدم دیگه کمترین کاری بود که از دستم برمیومد...

 از مامان طرفداری کردم در مقابل بابا... از بابا مقابل مامان... از مامان و بابا جلو مامان بزرگ... از مامان بزرگ جلو عمو کوچیکه... از عمه بزرگه جلو عمو کوچیکه... از مامان جلو خاله... از خاله کوچیکه جلو خاله بزرگه... از دخترخاله جلو دختر دایی... از بابام جلو کل خواهر برادراش... اصلا همین نصفه شبی که با صدای شیر آب از خواب پریدم و دیدم بابا کله ش رو گرفته دم شیر و روشویی پر از خونه، داشتم به متن پیامم به عمه کوچیکه فکر میکردم و بید و بیراه هایی که بی ملاحظه تو مخم ردیف میشد... که هر بار زنگ میزنه بابا فشارش میره بالا و خون دماغ میشه...

بعد اینا تازه فقط بخشی از اتفاقات تو خونواده ست... اسناد مکتوب همه شونم موجوده...

تو حلقه ی دوستام همه ش در حال حمایت کردن از اینو اون هستم... فلانی رو چشم ندارم ببینم چون به بیساری توهین کرد و من به حمایت فرد مظلوم با فلانی حرفم شد و...

 

حالا...

الان...

ساعت ده و نیم صبح هفدهم تیر نود و نه،

در حالی که نشستم تو کارگاه و اشکام بند نمیاد،

دارم میبینم که اونی که تو همه ی این سالها کمترین توجه رو بهش داشتم و کمترین حمایتو ازش کردم، و بیشترین آسیبو بهش رسوندم،  خودمم...

  • پری شان

37-12

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ

 امروز سفارشم رسید.
یه ظرف جدید. که الان متوجه شدم که وقتی داشتم مدل سه بعدیشو رو کامپیوتر میساختم، اصلا تصوری از ابعاد واقعیش نداشتم...
تنهام. چون طبق معمول قهریم!
و خب ذوق و شوقم رو موقع مراسم آنباکسینگ با در و دیوار کارگاه سهیم شدم!
اونقدر بزرگ و سنگینه که به سختی جابجاش کردم. و این تازه ظرف خالیه... نمیدونم قیر گرفته شو دقیقا باید چه کنم...
کار قبلی ظرف تخته. و با این حال وزنش بعد از قیر شد پنجاه و پنج کیلو.
این کاسه طوری ه... شاید تیکه ی اصلیش بعد از قیر راحت به هفتاد و پنج کیلو برسه. پنج تیکه ست الان. که باید بعدا به هم جوش داده بشه.
فعلا که همکار مقهور (یعنی قهر کرده) گفته که من دیگه نیستم! کلا این ظرفه رو خودت باید روش کار کنی!... که با لایف استایل لاکپشتی خسته ی من، این یعنی تا آخر عمر!
ولی من امید به بهبود اوضاع دارم درهرحال! چون من تنهایی حتی تکونشم نمیتونم بدم!... 
اصلا شاید لازم شه برای حل این مشکل با آقای همساده روبرویی هم روابط مسالمت آمیز برقرار کنیم و هر موقع کمک خواستیم صداش بزنیم!!!
آخرین دیالوگم باهاش پارسال بود که مدیر ساختمون شده بود و ازم شماره خواست که تو گروه جلسات ساختمون ادد کنه و من بهش گفتم این چیزا مربوط به داداشمه! و اونم کلا رفت تو قیافه و دیگه باهام حرف نزد!

فک میکردم لحظات امروزم خیلی باشکوه تر باشه. یاد اون شب زمستونی دو سال پیش میفتم که ولیعصرو داشتیم پیاده میرفتیم پایین و حرف میزدیم و از رویاهای کاری مون میگفتیم. و من که با ذوق و شوق درباره این ظرفه حرف زده بودم... هعی...

  • پری شان

37-7

شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۳۵ ب.ظ

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ عاشق مسکین من چه جانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجت خود کن ای نصیحت گوی
شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد

خزینه دل حافظ ز گوهر اسرار
به یمن عشق تو سرمایه جهانی داد

  • پری شان

37-5

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اینجوری شد که من اینستاگرامو باز کردم و اولین پست یه سینی بود که مال ما نبود، ولی خوشنویسی وسطش مال ما بود!
یعنی تا کپشنو بخونم مخم دو سه بار ری استارت شد!
بعد حس حسودی اومد. در حدی که انگار میکردم یکی گلومو گرفته و داره خفه م میکنه... صورتم داغ بود!
بعد شروع کردم بلند بلند با مامان اینا حرف زدن و دفاع از خود!
بعد پست ه رو دایرکت کردم برا دکی که ببین! استاد طرح مارو داده به یه پسره!
بعد هی دور خودم چرخیدم و این ور و اون ور زدم! انگار خنجر از پشت خورده بودم!
به مامان گفتم دوماه داشتم دیوان حافظ و شمس و غزلیات سعدی رو میجوریدم! تا اینو پیدا کردم! اصلا اینو استاد برا ما نوشته بود! چرا داده به اون پسره! اصلا چرا کار ما نرسیده به نمایشگاه! حالا بعد هرکی کارما رو ببینه فک میکنه ما از رو اون کپی کردیم!
فک کنم نیم ساعتی آمپر چسبونده بودم و یه بند حرف میزدم!
بعد یهو یکی تو مخم گفت مگه خود استاد اون ترکیب بندی رو نزده؟ مگه بابت طراحی بهش وجهی پرداخت کردین؟! (الان ینی کلمه ی وجه رو مخمه!) مگه قرار بوده در انحصار شما باشه؟ اصلا مگه شما طراح کارید؟ اصلا مگه اون پسره طراحه؟ مگه غیر اینه که پایین کارش زده طراحی فلانی! اجرا فلانی! مگه بنا نیست پایین کار مام همینطوری امضا شه؟! مگه نقش ما چیزی جز مجری بوده؟! مگه ایده کار مال ما بوده اصن؟...
و هر یه جمله، یه درجه حرارتو میاورد پایین!
حالا فقط حس عذاب وجدان دارم...
حس اینکه ترمز کار بودم... که اونقدر این چهارماه تو خودم بودم که کار از دست رفته... وگرنه شاید میرسید به نمایشگاه... 
و زیرترش، حس از دست دادن... بدبختی... گند زدن به زندگی...
حتی جرات ندارم با همکارم هم صحبت کنم. استقرا بزنیم، این واسه اون در حد سونامی ه!
جون ندارم به حال بد خودم، حال بد اونم اضافه کنم!
اصلا از قبل ماه رمضون قهریم... همو ندیدیم. البته کرونا بهانه ی خوبی بوده. فقط تماسمون کاریه. سر مس خریدن و فولاد گرفتن و اینجور چیزا. البته اون قهر نبود. من بودم. اونم شد!
دیدن اینکه کلی تایم از دست دادم باعث میشه فک کنم خیلی شخصیت خاک برسر و لوس و تباهی دارم... شاید کار میتونست تو این دوران افسردگی زودتر بلندم کنه. حالمو زودتر خوب کنه. ولی همه درها رو بستم. رفتم تو لاکم.
البته که داستانمون تناقض زیاد داره... مثلا اینکه من این وسط یه ظرف بزرگ جدید سفارش دادم که دوتایی کار کنیم...
شدیم مثه زن و شوهرایی که با هم نمیسازن، بعد اون وسط هی بچه م میارن!
لوسم!... خیلی!... بعد به دوستم میگم لوس! فرافکنی میکنم... واسه سی و هفت سالگی خیلی ضایعست...

پ.ن.

اصلا این قهر کردنه کفران نعمته... ما همکارهای خوبی هستیم اگر سازش کردنو یاد بگیریم! حیفه... حیف...

  • پری شان

37-4

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۶ ب.ظ

نمای ساختمونو داربست زدن و دارن رنگ میکنن.
و از اتفاقات نامنتظره ای که برای من در طبقه ی چهارم پیش اومده اینکه، یهو وسط کار سر گردوندم و دیدم یه آقایی وایساده پشت پنجره اتاقم!
یه جور عجیب و تخیلی ای شده!
دیروز جوجه اومد رفت پشت پنجره م و بعد با حالت متفکرانه ای گفت: عمه میدونی؟ این آقاها یه تشک میندازن رو زمین پایین میله ها، که اگه افتادن چیزی شون نشه!
با خودم فک کردم حتما زنداداشم بهش گفته!
عصری اصرار کرد که بریم خرید. راضی شد ماسک بذاره و دستشم به چیز نزنه!
حالا بماند که در تمام مدتی که بیرون بودیم پنج دقیقه یه بار بهم گفت: عمه ببخشیدش! دستم خورد به ماسکم! (همیشه برای یه سوم شخص غایب معذرت خواهی میکنه!)
وقتی رفتیم تو حیاط دوید و رفت سمت پایه ی داربست و هی دنبال یه چیزی گشت. بعد اومد بهم گفت: عمه! پس چرا تشکتشون نیست!...
بعد از خرید، صاحبکار نقاشا تو حیاط بود و درو برامون باز کرد. من باهاش سلام و علیک کردم و چندتا سوال درباره رنگها پرسیدم که دیدم جوجه داره مانتومو میکشه.
- جانم عمه؟!
با صدای آهسته گفت: بهش بگو!
- چی بگم؟!
- تشک ها رو...
- عمه بیا بریم...
بالای پله ها که رسیدیم دلش طاقت نیاورد!
- عمه باید بهش بگیم!
و دوید دوباره تو حیاط دنبال آقاهه که داشت میرفت سمت پارکینگ.
و منم صدا زد که عمه بدو بیا تا نرفته!
آقاهه رو بلند صدا زد!
بعد که طرف برگشت، روش نشد حرفشو ادامه بده. گفت عمه تو بگو!
- آقا این پسر ما از شما سوال داره...
و نگاه کردم به اون دو تا چشم گردی که از پشت ماسک پیدا بود.
انتظار زیادی بود که خودش بگه!
- آقا این پسر ما میپرسه که چرا شما پایین داربست ها یه تشک ننداختین که اگه کسی افتاد چیزیش نشه!
و احساس کردم احمق ترین آدم روی زمینم! و همزمان این فکر اومد تو ذهنم که نباید به دلش بد مینداختم!
آقاهه کمی هاج و واج نگامون کرد و بعد به جوجه گفت که باید به حرف مامان و بابات گوش بدی!
و جوجه که جواب سوالشو نگرفته بود شاکی منو نگاه کرد!
آقاهه هم برای ادامه ی پروسه ی عوض کردن بحث، گفت که من یه نوه اندازه ی تو دارم و خیلی دوستش دارم!
برگشتیم خونه و داشتیم ماجرا رو برای مادر جوجه تعریف میکردیم( که من در ضمن داستان فهمیدم کل داستان تشک زیر داربست و اینها ساخته ی ذهن خود جوجه بوده و مادرش نقشی نداشته) که مامانم از بیرون اومد و گفت: این آقای صاحبکار این نقاشا تو حیاط بود. بهش گفتم چرا یه طناب نمیدین به این کارگراتون ببندن به خودشون که یه وقت خدای ناکرده نیفتن!... میگه خانوم بیمه ن!... گفتم بیمه چیه! سلامتیشون مهمه. جوونن... اگه بلایی سرشون بیاد بیمه چی کار میتونه بکنه...
گفتم مامان میدونی که من و جوجه هم چند دقیقه پیش سر همین ایمنی کارگرا بهش گیرداده بودیم؟!!!
...
امروز آقاهه که پشت پنجره اتاقم بود، با یه طناب خودشو بسته بود به داربست! گرچه که اصلا تخته ای در کار نبود و رسما رو میله ها وایساده بود و داشت رنگ میزد! ولی بالاخره یه کم مثلا داشت ایمنی رو رعایت میکرد!

 

  • پری شان

37-3

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه گوله کاموا برداشت و دسته و پایه ی مبلها رو به هم بست. از این سر اتاق به اون سر اتاق.
بعد هم اعلام کرد که من امروز یه عنکبوتم!
بامزه شده بود. رفتم وسط تاری که درست کرده بود نشستم.
بهم گفت: عمه! میثلن من یه بچه عنکبوت بودم، توام مامان عنکبوت! بعد امروز تولد بچه عنکبوت بود!... بیا خوشحالی کنیم!...
و شروع کرد لابلای نخ ها به سختی بالا پایین پریدن و رقصیدن!
بعد گفت که حالا باید کیک درست کنیم!
-فکر خوبیه! تو کیکمون چیا باید بریزیم؟!
- مممم... یه کم کره... یه لیوان شیر... کره بادوم زمینی... یه کم توت فرنگی و یه دونه هم سیب!... عمه تو اول کره رو آماده کن تا بقیه رو من اضافه کنم!
ظرف نامرئی مونو گذاشتم جلوم و شروع کردم با قاشق هم زدن... اونم دونه دونه مواد رو اضافه کرد.
و آخر سر که ریخت تو قالب و خواست بذار تو فر (زیر میز عسلی) یه چیزی با دست پاشید روش!
- عمه این آخری چی بود ریختی توش؟!
- یه چندتا عنکبوت دیگه عمه! آخه کیک عنکبوته!
بعد هم هی دینگ دینگ کرد و تار ها رو زد کنار و در رو برای مهموناش باز کرد... آقا شیره... آقا خرسه... جغد دانا... آقای حشره... پشه...  خرمگس... عنکبوت غول پیکر... و آقای گربه... 

 

  • پری شان

37-1

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح با سردرد و چشمایی که بس گریه کرده بودم باز نمیشد از جام پاشدم.
ولی بعد تصمیم گرفتم اولین روز از سی و هفت سالگی رو به زندگی فکر کنم تا مرگ...
فاتحه خوندم برا عمه و مامان بزرگ و بعد بدون لحظه ای تامل، گوشی رو برداشتم و شماره مهربان دوستم رو گرفتم و گفتم میخوام بیام ببینمت!
مهربان دوستم، رفیق بیست ساله م، بغل دستی روزهای دبیرستان، حالا پونزده روزه که مادر شده...
و من هنوز ندیده بودمش...
با ماسک و اسپری الکل و یه اسباب بازی کادو پیچ شده و یه ظرف کاچی که مامان همون موقع براش درست کرد، و همچنین سفارش های اکیدش مبنی بر رعایت فاصله اجتماعی و نزدیک نشدن به مادر و خصوصا بچه، راهی خونه شون شدم.
همون دم در ورودی همه لباسامو عوض کردم و دست و بالمو استریل کردم و یواش یواش رفتم سمت مادری که داشت به نوزادش شیر میداد و ایستادمو سعی کردم از فاصله ی یک متری تشخیص بدم بچه به کی رفته...
که دوستم پاشد و بچه رو انداخت تو بغلم و گفت این مسخره بازیا رو جمع کن. ما دیگه رد دادیم. بگیر پسرمو!
دلم داشت تاپ تاپ میکرد! پهلوون، بعد از دویست گرم وزن گرفتن از زمان تولد، تازه شده بود سه کیلو!
هنوز از جوجه ی ما در بدو تولد دویست سیصد گرم کمتر بود!...
باورم نمیشد که یه موجود به اون کوچیکی یه آدم واقعیه!!!...
تا که بغلش کردم آروم شد... و بعد از یک ربع خوابید...
حس فوق العاده ای بود...
و دیدن مادری کردن رفیق قدیمی...
...
چند وقت پیشا به جوجه گفتم که دوستم یه نی نی به دنیا آورده و من میخوام براش اسباب بازی هدیه بگیرم. و ازش خواستم بهم بگه که به نظرش چی برای نی نی بگیرم که خوشحال بشه...
جوجه هم بعد از کلی فکر کردن و تمرکز بهم گفت: عمه! "به نظرم" فرفره خیلی خوبه! نی نی وقتی میچرخوندش خوشحال میشه! "هوم؟ موافقی؟!"

  • پری شان