33-149
چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
دختر خاله هه تماس گرفته بود که باید یع گزارش بنویسه از یه کارگاه صنایع دستی و ازم پرسیده بود کسی رو میشناسم یا نه.
...
با استاد فلزی هماهنگ کردم.
دخترخاله، ریلکس ترین انسانی ه که رو کره ی زمین میشناسم... رسمن یک ساعت تو مترو رو صندلی نشسته بودم تا برسه... وقتی هم که اومد، اعتراضی نکردم... مثل اکثر مواقع...
...
اصلن هیچی درباره استاد و کارش نمیدونست. راستش حوصله ی حرف زدن و توضیح دادن نداشتم. گفتم، هرچی رو بخواد بدونه میپرسه!
استاد... از شش صبح سر پروژه بود و بعد هم با موتور خودشو از اون سر شهر رسونده بود... ولی اونقدر انرژی داشت و تند تند و با شور حرف میزد که مخم نمیکشید همراهی کنه...
دخترخاله، که ورژن مزخرف تره خودمه تو حرف نزدن، عین مجسمه فقط نگاه میکرد و من هی باید بخثو مدیریت میکردم. کلافه بودم.
استاد بعد رفت و کارهای زیورآلاتش رو آورد...
...
وقتی داشتیم برمیگشتیم، دخترخاله له شده بود انگار! دیدن کارهایی به اون زیبایی و ظرافت، مخشو ترکونده بود! و یه حسرت عمیق رو دلش بود!
...
کاملن واضحه فیلد بعدی که میخواد توش وارد بشه چیه!...
دخترخاله، یک ورژن روان پریش تری از من هم هست ضمنن!
- ۹۵/۰۸/۲۶