پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-179

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

جوجه کمی بیتابی میکرد.

نشوندمش رو پامو شروع کردم باهاش حرف زدن.

توجهش جلب شد... زل زده بود بهم...

بهش گفتم، ببین عمه، تو الان پنج ماه از عمرت میگذره... کم کم بزرگ میشی، چهار سال دیگه، میری مهد. دست داداشتو میگیری و با هم میرید.

و یه نگاه کردم به مامان جوجه که از اون سر اتاق صورتشو کج و کوله کرد و برام شکلک در آورد!...

ادامه دادم، پنج سالت که شد، یه دستت تو دست داداشته، یه دستت تو دست آبجیت...

زن داداشه رسمن شروع کرد بهم بد و بیراه گفتن!

خندیدم!

جوجه هم خندید...

بعد براش تعریف کردم که باید بره مدرسه... که کله سحر پاشه... که تا دوازده سال بساط همینه... بعد هم کنکور... بعد هم کارشناسی... با دقت نگام میکرد... بعد... دو سال ارشد... البته اگه به من رفته باشه که میتونه چهار سال طولش بده... بعد هم دکتری... اون وقت میشه بیست و هشت سالش و تازه باید موهاشو از ته بزنه و بره سربازی...

یهو همونجوری که داشت نگام میکرد هر چی شیر خورده بود بالا آورد...

...

فکر کردم اون موقع که جوجه بشه بیست و هشت سالش، من میشه شصت سالم... 

تصور شصت سالگی حالمو بد کرد...

...

امروز بعد از مدتها مهمون داشتیم...

فک کنم دو سه ماهی میشد...

جوجه جای همه چیزو داره پر میکنه...


  • پری شان

نظرات (۱)

از همون بچگی به سربازی حساسیت پیدا میکنن انگاری :)))


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی