پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-180

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ق.ظ
بچه که بودیم، همیشه با هم بودیم. بچه ی آرومی بود. اسممون هم شبیه هم. من نیمه اول بودم و اون نیمه دوم. من قلدر و اون مظلوم!
اون بچه ی آخر خانواده، تقریبن همسن خواهرزاده ش و من بچه اول. 
بعد که بزرگ شدیم، پونزده شونزده سالمون که بود، سر یه سوء تفاهم، رابطه قطع شد... دوست نبودیم. تنها چیزی که وجود داشت نسبت فامیلی بود و دیدن هم تو مهمونیا...
دانشجو که شدیم -من یه سال پشت کنکور بودم، برا همین سال ورودمون یکی شد- سر کارای مربوط به ثبت نام و بعد هم تو درسا، رابطه مون نزدیک شد. گرچه که رشته ها مون هیچ ربطی بهم نداشت!!!
ولی هیچ وقت صمیمیت سابق برنگشت...
تا اینکه پنج شش سال پیش تو یه کلاس خودشناسی شرکت کردیم. البته بدون هماهنگی قبلی با هم. اتفاقی شد... بعد دوباره صمیمیته برگشت. همیشه با هم در ارتباط بودیم. فارغ از نسبت فامیلیمون... وقت زیادی رو با هم میگذروندیم... حرف نگفته ای بین مون نبود... 
تا اینکه، باز هم سر یه اتفاق، که حتی هنوزم معلوم نشده کی راست گفت، کی دروغ گفت و اصلن واقعیت ماجرا چی بود، پوکیدیم... دیگه باهاش حرف نزدم. حتی نگاهشم نکردم. تو جمع ها، مهمونی ها. تو بیست و نه سالگی. دو تا آدم بزرگ... اتفاق سهمگینی بود... دیگه ازش خبر نداشتم... برام اهمیتی نداشت... رهاش کردم... هیچ جوری نمیتونستم ببخشم... دو سال تموم...
ولی کنار اومدم... طول کشید... ولی شد... تونستم بذارمش سر جای خودش... از یه جایی ته دلم کنده شده بود... و حالا باید تو یه فاصله ی دورتر میذاشتمش... نمیشد همینجوری رهاش کنم...
...
ولی تو اون دو سال یه اتفاقی افتاد... اون عوض شد... خیلی عوض شد... من نمیدونستم... تا همین چند وقت پیش... که یهو تو صفحه ی اینستاگرامش دیدم... قلبم وایساد!... قید همه چی رو زده... باورم نمیشد...
...
امشب رفته بودیم خونه شون. و من این فکر همش تو سرم بود که شاید نباید اون جوری رها میشد... نمیگم آدم تاثیر گذاری هستم. اون هم دیگه بچه نبود. یه آدم تقریبن مستقل با تحصیلات عالی. و در آستانه ی سی سالگی... ولی شاید میشد جلوی این اتفاقو گرفت... شاید... 
...
اطمینان دارم حالش خوب نیست... آدمی با یه سبقه ی مذهبی، که تحصیلاتش زیر شاخه ی الهیات بوده و الان مسئول فرهنگی تو یه مدرسه ی مذهبی دخترونه ست و بعداز ظهر دانشگاه تدریس داره، ولی تو زندگی شخصیش کاملن برعکس اونه، حتمن حالش بده...
مگه میشه با این همه تناقض کنار اومد؟!...
...
خدایا! رحمی...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی