33-237
چشمامو که باز کردم دوازده ظهر بود...
انگار بعد از یک هفته استرس شدید، اولش به خاطر دعوام با بابا و بعد هم به خاطر اشتباه احمقانه ی خودم در یک ماجرا و پیشامد های بعدش، دیشب تونسته بودم با خیال آسوده بخوابم...
احساس آرامش و دلگرمی داشتم.
احساس حمایت شدن.
دیشب با بابا حرف زدم.
گرچه که خیلی سخت بود سر حرفو باز کردن. و پدرم در اومد. و بعد از کلی وقت کنار هم درسکوت نشستن، کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم زبون باز کنم.
باهاش در مورد اشتباهی که کردم و دلایلم در اون لحظه ی تصمیم گیری و بعد گرفتاری های بعدیش گفتم و ازش خواستم کمکم کنه...
اونم بعده گوش کردن به حرفام، گفت که بیخود این همه فکر رو تو کله ت نگه داشتی و حرف نزدی! و داستان اصلن اینطور که تو برای خودت بافتی نمیتونه رخ بده. و دلایل حقوقی و اینها این وسط وجود داره و...
و نهایتن بهم اطمینان داد که باهامه و ازم حمایت میکنه.
...
وقتایی که اینطور دیالوگ های پدر دختری ای بین مون برقرار میشه، وقتایی که احساس حمایت شدن میکنم، حمایت پدرانه، ناخودآگاه ذهنم میره به این سمت که خیلی ها هستن که از این حمایت محرومن!... که پدر بالا سرشون نبوده!... که پدرشون به خاطر آسایش من و خیلی های دیگه، رفته جونشو داده!...
و دلم میگیره...
عجیب دلم میگیره...
- ۹۵/۱۱/۲۴