پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-243

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به دوست جدی م گفته بودم که باهاش نمیرم نمایشگاه. چون پنجشنبه با دختر خاله رفته بودم... ولی مامان ازم خواست برم نمایشگاه صنایع دستی و برای دختر خاله یه چیزی کادویی بگیرم... 

بعد من زنگ زدم بهش و گفتم، خب بابا! اومدم... اون هم گفت، همین چند دقیقه پیش وارد نمایشگاه طلا و جواهر شدم و دم غرفه اول استاد فلزی رو بین بازدید کننده ها دیدم و خیلی نرم از همون بغل پیچیدم اومدم بیرون و الان تو نمایشگاه صنایع دستی م... بهش گفتم یه دیوانه ی کامل سیزده ساله ست! نه یه آدم بالغ سی و سه ساله!...

....

 تا چهار بعدازظهر تو نمایشگاه چرخیدیم و نهایتا دوست جدی م یه راف لاب. را. دوریت خرید. و دادش به من که برای رکاب نق. ره یه نگ. ین در بیارم...

یعنی من میدونم که تا روزی که نگ. ینو بدم دستش یک ساعت یه بار میخواد مسج بده و بپرسه که حال سنگم چطوره!!!

...

مامان جوجه زنگ زد که میخواد بره دکتر و ازم خواست جوجه رو نگه دارم. مامان خونه نبود... یعنی دقیقا میخواست گوشتو بده به گربه!... سریع خودمو رسوندم خونه!


بهش یه کم آب سیب دادم! از خوشحالی بالا پایین میپرید! پسره ی شکمو!

...


به استاد تدی بر جاینت سیبیلو مسج دادم و گفتم که راف گرفتم و ازش خواستم راهنماییم کنه... که مثل همیشه با حوصله برام توضیح داد... 

ازش درباره تاریخ اعزامش پرسیدم. گفت فردا صبح!... 

احساس میکنم تا دو ماه آینده به هیچ مرجعی دسترسی ندارم!...

یه بار سر کلاس بهش  گفتم شما اعتماد به نفس اکسترنال من هستین!... وقتی هستین دلم گرمه!... 

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی