33-320
دیشب تو ترافیک جاده هراز موندیم. بی آنتن.
خانواده حسابی نگران شدن. دوست کدبانو هم.
وقتی رسیدیم ترمینال شرق ساعت نزدیک یک صبح بود... قرار شد شب برم پیش دکی.
صبح ساعت شش بیدارم کرد و برام یه املت دکتر پز درست کرد!
بعد هم منو آورد دم در خونه پیاده کرد و خودش رفت سر کار.
دوش گرفتم و نیم ساعتی استراحت کردم و به صورت سینه خیز رفتم سر قرار با دوست کوچولوم!
چند تا چاپخونه باید میرفتیم برای کار کودکمون.
تا ظهر به نتیجه نرسیدیم و من پیشنهاد دادم بریم یه چاپخونه ای که من هشت سال پیش باهاشون کار کردم.
تمام کوچه پس کوچه های نرسیده به بهارستان رو زیر و رو کردیم. نه اسمشو میدونستم و نه آدرس!... فقط چشمی سر درشو یادم بود و یه آقای خوشتیپی که اون سال بهمون مشاوره ی چاپ داده بود.
یک ساعت کامل اونجا رو زیر و رو کردیم تا بالاخره پیداش کردیم و از قضا اون آقا دم در داشت با یه نفر صحبت میکرد!
باورم نمیشد که هنوز اونجاست... یعنی اساسا باورم نمیشه که آدما میتونن چند سال سر یه کار ثابت باشن!!!...
اون هم گفت که کاری که ما میخوایم دستگاهشون انجام نمیده.
تا بعد ازظهر به تحقیقاتمون رو تا پامنار ادامه دادیم و نهایتا یه نفر تو سرچشمه گفت که کارمونو انجام میده!
- ۹۶/۰۲/۱۶