33-340
داداشه زنگ زد که همساده ی مدیر ساختمون زنگ زده بهش گفته که همساده ساختمون بغلی بهش زنگ زده گفته دیوار مشترک واحد ما و اونا آب داده... و ازم پرسید م: تو کی کارگاه بودی؟!...
گفتم یه هفته پیش...
و این شد مقدمه ی یه دعوای اساسی با مامان...
که تا تلفنو قطع کردم گفت تو چرا سر کار نمیریو چرا اینقد بی نظمیو اصلا معلوم نیست کجاییو حواست همش پرته و سه روزه داری کشو و کمدتو مرتب میکنیو خودتم میدونی در عرض سه دقیقه به حالت اول برمیگرده و اصلا خونه برات مهم نیستو الان یکی از دوستات اون سر تهران زنگ بزنه پاشو بیا، آب دستته میذاری زمینو الان همه فکرو ذکرت شده بابای دوستت و اونوقت داری مارو دق میدی با این کاراتو...
من هم البته که یه خط درمیون حرفامو زدم و داد هم نیز...
آخرشم رفتم تا شب تو اتاقمو یه دریا گریه کردم و بقیه ی کمد و کشو ها رو مرتب کردم!
حالا هم میخوام بهش تافت بزنم همونجوری بمونه!
...
خلاصه که روز آخر ماه شعبانم اینطور معنوی و پر از ثواب و احسان به والدینانه بود!
...
شب همه خونه دادا دعوت بودیم.
تو راه به داداشه میگم خوبه ماشینت سان روف نداره وگرنه الان جوجه بیرون رو سقف بود!
چند وقته حرکتش در راستای افقی تبدیل شده به عمودی!
- ۹۶/۰۳/۰۵