بعد از ظهر جمعه ی تنهایی
جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ
از فردا دیگه تو کارگاه تنها نیستم...
برا همین امروز تصمیم گرفتم آخرین روز تنهاییمو جشن بگیرم... یه روز خاطره انگیز...
و اینجوری شد که سر ظهر پاشدم رفتم کارگاه...
اولش یه ساعتی تو پارک جلو کارگاه نشستم رو نیمکت و کتاب خوندم... من بودم و درختای سرسبز و گربه ها و کلاغها...
بعد هم که پاشدم و رفتم بالا، دیدم اصلن نمیشه این روز مهمو به کار گذروند، پس کتابمو باز کردم و تا موقعی که آفتاب غروب کنه، با موراکامی عزیز جان گذروندم...
امروز روز فوق العاده ای بود...
- ۹۵/۰۳/۱۴