33-347
هی به خودم میگفتم آروم... تو لحظه باش... نفس عمیق... به هیچی فک نکن... حواست فقط به کارت باشه... حرف نزن...
و همه ی این جملات قرار بود منو آروم کنه در برابر تکون های گاه و بیگاه مادربزرگ جوجه من را، در حین ظرف شستن...
یکی از چیزایی روانیم میکنه اینه که کسی بهم تنه بزنه. یا مثلا موقع حرف زدن هی سقلمه بزنه یا تکونم بده...
تو گرما و با کلافگی داشتم ظرفای افطارو میشستم و مادربزرگ جوجه هر دو دقیقه یه دستوری بهم میداد، که حالا میشد اونو نادیده گرفت، و ضمنن منو یه تکون میداد چون میخواست دستشو بشوره و یا دستمالی که دستش بود و یا از زیر کابینت چیزی برداره و یا از آب چکون بالا سرم...
فقط از خدا کمک میخواستم که از کوره در نرم.
آخر سر یهو طاقتم تموم شد و وقتی برای بار صدم هلم داد اون ور و دستشو شست، دستمالو از دستش قاپیدم و شونه شو فشار دادم و چرخوندمش به سمت در خروجی آشپزخونه و شوخی خنده کنان و خدا میدونه با چه خشم پنهانی، از پشت بغلش کردم و هلش دادم بیرون و گفتم دیگه بسه! برید استراحت کنید!
- ۹۶/۰۳/۱۲