34-170
جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ق.ظ
سر شبی، از کارگاه اومدیم بیرون و کمی در سکوت پیاده روی کردیم...
یهو یاد خواب دیشبم افتادم... بلیط نجف داشتم و در آخرین لحظات از پرواز جا مونده بودم... صبح با حال بدی بیدار شدم...
سکوتو شکستم و گفتم: همینه ها! اینکه میگن یه بار بری، دیگه گیر میفتی... دلت میخواد هر سال بری...
اول یه لحظه مکث کرد تا بفهمه جریان چیه. بعد گفت: حالا صبر کن... اون ده روز آخرش که همه دنبال بلیط و ویزان... آدم پر پر میزنه...
...
به قول ری، باید یه کم بگذره و ته نشین بشه، تا بتونی ازش بنویسی...
همچین شبی بود... از معده درد گوشه ی تخت مچاله شده بودم و فقط خدا خدا میکردم که اون درد لعنتی رهام کنه و بتونم سحر تو حرم باشم...
...
نه...
نمیتونم...
هنوزم نمیتونم ازش بگم...
- ۹۶/۰۹/۱۷