34-172
میخواست پا برهنه بره رو پادری. رو هوا گرفتمش. لجش دراومد... تو بغلم بود، نگام کرد و بعد محکم پشت دستشو گاز گرفت!...
گذاشتمش زمین. گلومو بغض گرفت. دستشو از دهنش درآوردم... ابله!... جای دندوناش فرو رفته بود... دلم ریش شد... دستشو بوسیدم و نوازش کردم و گفتم: نه! نه!... این کارو نکن عزیز دلم... دستت گناه داره عمه!... دردش میگیره...
تا چند ساعت بعدش حالم بد بود و به خودم فحش میدادم که چرا بچه رو اونقدر عصبی کردم که همچین ری اکشنی نشون داده!...
بعد از اون روز چند بار دیگه هم وقتایی که عصبانی و کلافه بود، یا دور و برش پر از آدم بود این کارو انجام داد و من همیشه دستشو میبوسیدم و میگفتم که نه... نکن این کارو عزیزم...
تا همین دیروز که وقتی خواستم قاشق غذا رو بذارم دهنش، یا وقتی گفتم بیا جورابتو پات کنم، دستشو به نشونه جواب منفیش گاز گرفت...
و من تازه فهمیدم که این قضیه براش شده یه اسلحه برای تهدید!!! اسلحه ای بسیار بسیار موثرتر از جیغ و گریه و چنگ انداختن تو صورت طرف مقابل!...
باهاش قهر کردم!...
من، با یه جوجه ی هفده ماهه قهر کردم!!!!...
سردم بود. پتومو پیچیدم دورمو و پشتمو کردم بهش و نشستم جلوی تلوزیون و هر چی شیطنت کرد و صدا درآورد، نگاهش نکردم...
بعد از یک ساعت، وقتی دیگه حوصله ش از همه ی اعضای خونه سر رفته بود، دوباره زوم کرد رو من!...
من که پشتم بود، بعدا بابا تعریف کرد که: زده رو پای بابا: ادا! ادا!... بعد که بابا گفته، جانم؟!... اشاره کرده به من و بعد دستشو برده سمت دهنش و ادای گاز گرفتن رو درآورده...
بعد...
من دیدم که تاپ تاپ داره میزنه پشتم...
جوابشو ندادم.
بعد اومد مقابلم ایستاد، زد رو شونه م...
دیگه طاقت نیاوردم. رومو کردم بهش و خیلی جدی گفتم: بله؟!
با شیطنت زل زد تو چشمام و بعد... پشت دستشو گاز گرفت و با خنده دوید رفت!...
- ۹۶/۰۹/۱۹