34-185-2
همه ی اون داستان های مربوط به جاهای ایمن خونه و مثلث حیات و اینا کلا از ذهنم پاک شد.
ترسیده بودم...
واقعا ترسیده بودم...
احساس میکردم در مقابل قدرت طبیعت هیچی نیستم... هیچی...
اولین کاری که کردم خوندن اون آیه سوره ی فاطر بود که هر شب قبل خواب، بعد از جریان کرمانشاه میخونم... و استغفار... و فکر اینکه تموم شد... و به این فکر میکردم که تا امروز صبح میترسیدم مادر و پدرم به خاطر آلودگی هوا جونشون به خطر بیفته و حالا یه اتفاق بدتر ممکن بود رخ بده...
تلوزیون رو که روشن کردیم فهمیدم که این تکون با اون همه هول و ولا، در مقابل کرمانشاه و بم و... هیچی نبود تازه...
مامان زنگ زد بچه ها برگردن... دادا و گلی با یه کیف از وسایل ضروری، رنگ پریده از راه رسیدن... گرچه که موقع زلزله تو ماشین بودن و هیچ تکونی رو نفهمیده بودن، ولی از توصیف همسایه ها و دیدن مردم تو خیابون حسابی بهم ریخته بودن...
و نیم ساعت بعد هم، جوجه پیچیده لای پتو رسید...
خیالم راحت سد که هر اتفاقی بیفته، لااقل خانواده م همه همینجان...
من تختمو دادم به گلی، مامان بابا هم تختشونو دادن به جوجه اینا.
نمیدونم دادا واقعا کار داشت یا میخواست نخوابه، لپ تاپشو روشن کرد و نشست تو هال و ما سه تا هم جلو تلوزیون روشن خوابیدیم...
...
به نظرم موقعیت پیچیده ای بود. واقعا نمیشد کاری کرد. ممکنه بود هر لحظه اتفاق بدتری بیفته... و از طرفی ممکنه بود اون چند تا کوله پشتی و لباسای گرمی که گذاشته بودم دم در، و شلوار بیرون و بلوز گرمی که تنم بود، به هیچ کار نیاد و اصلا احمقانه باشه...
و همه ی اینها به اضافه فکرای عجیب غریبی که از تصور نزدیک بودن مرگ به سرم زده بود...
کلی کار که نکرده بودم...کلی حرف که نزده بودم... کلی بدهکاری به خودم...
شب بدی بود... شب خیلی بد...
- ۹۶/۱۰/۰۲