پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-220-2

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ق.ظ

شنبه صبحی که با سر درد شروع شه...

چراغا خاموشه و به مدد ابر تو آسمون، که آرزو میکنم بباره، خونه تاریک. 

سرم به شدت سنگینه. خودم حس میکنم سینوس هام داستان درست کردن.

مسکنو با مخلوط آب و لیمو ترش و دونه ی چیا میخورم... خودم تجویزش کردم. هیچ پایه علمی ای نداره!... 

یه سگ پشمالو و چند تا تیکه پازل و کتاب میوه ها و یه پیش دستی بیسکوییت گاز زده شده رو میزه... و شیشه ی میز پر از جای انگشت کوچولو!

از پریروز که مامان رفته خونه عمه، که براش مهمونی برگزار کنه، هیچ کاری نکردم. و دیگه ظرف تو کابینتا نیست. نمیدونم امروز کی برمیگرده... باید تا قبل اومدنش همه جا مرتب باشه...

امیدوارم تو تاریکی عسل چکه نکنه رو سفره... دارم صبحانه میخورم با صدای موتور یخچال و تیک تیک ساعت و فن تصفیه هوا...

چک میکنم. مظنه امروز 629900 ه. اومده پایین. صد تومن. تقسیم میکنم به چهار و سی و سه هجده...

اون روزی که سفارشو گرفتم، طلا 130 تومن هم نبود... درسته که از سمت من پروسه ی طراحی و تراش سنگاش طول کشید ولی، کلافه م از بدقولی سازنده... الان باید گرمی پونزده تومن بالاتر پول بده. کاش همون وقت ازش پول میگرفتم و طلای خامشو میخریدم.

دیشب به بابا گفتم لیموترش و خیار حلقه حلقه کردم ریختم تو تنگ. صبح یه لیوان بخوره. میگه قند لیمو بالاست... و بعد صداش میاد پایین: فلانی سر همین لیمو دیابت گرفت... و زیر لب ادامه میده: انگشت پاشو مجبور شدن قطع کنن... 

از معجونم دفاع میکنم که: سم زدایی میکنه. و از این جهت به پایین آوردن قند کمک میکنه... 

قندش دیروز صبح 250 بود... 

میپرسم: انگشت شست؟!... بنده خدا... میگه: راحت روزی نیم کیلو لیموترش میخورد... با چایی... غذا... آب... خالی... 

میرم بالا منبر که خب زیاده!... خیییلی زیاده! کی میتونه این همه لیمو بخوره... اصلا عادی نیست... وسط حرفم آروم میگه: فوت شد... خشکم میزنه!... 

ادامه میده: سه هفته پیش... به مامان نگفتم ولی... نگو توام...

صب از در که داشت میرفت بیرون، گفت یه لیوان از اون تنگ خوردم. خوشمزه بود. 

مایع نرم کننده ی لباس رو زمین جلوی پنجره اتاقمه...

محکم با کف دست میکوبید رو قفس فنچ ها... حیوونیا داشتن سکته میکردن... بهش گفتم: نازی کن... نزن... میترسن... و برای اینکه خیلی پرکتیکال حالیش کنم، پخ کردم و جوجه از جا پرید!!! بهش گفتم: دیدی؟! ترسیدی! این جوجو ها هم میترسن...

قفسو نازی میکنه و بعد سر پستونکشو از لای میله ها میبره تو و بهشون تعارف میکنه... بعد یه چوب شور از تو ظرفش برمیداره و سر تکون میده به فنچ ها که ینی بیاین از این بخورید...

چند دقیقه بعد، ناکام از برقراری ارتباط، سرشو میذاره رو قفس و انگاری فکر میکنه، بعد یهو از جا میپره و دو طرف قفسو میگیره و یا علی، ازش میره بالا!...

رو هوا میگیرمش و میارم پایین. و تذکرات لازمو بهش میدم.

از اتاقم میره بیرون...

فکر میکنم بیخیال شده.

چند دقیقه بعد، هن و هن کنان، با مایع نرم کننده لباس که از تو کابینت کش رفته برمیگرده و سعی میکنه چپه کنه و بریزه رو سر فنچا...


قفس به دست زنگ همساده رو میزنم و میگم: فنچاتونو بگیرین تا کشته نشدن!

سرم کمی بهتره.

مسکنا انگار اثر کردن...

  • پری شان

نظرات (۱)

  • علیـ ــر ضــا
  • 😟😟😟😟 
    امیدوارم حالتون زودتر خوب بشه 
    دیگه گاهیم شانس خوبه 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی