بعد از ظهر پیام دادم به ری که میشه امروز بیای یه فنجون بخونی؟
و اضافه کردم که رک تر از این نمیتونستم حرف بزنم...
قبلش داشتم چکش میزدم. البته کمی. حس میکنم شماره چشمم عوض شده. و این کلافه م کرده بود.
قبل از اون کمی گریه کردم. شاید هم گریه هه چشمامو اذیت کرده بود.
و قبل ترش پیام داده بودم به آرزو و گفته بودم حالم خوش نیست... بهم گفت خودتو جمع کن...
حرف زدن با ری حالمو خوب میکنه. تجربیات متفاوتش و داستان هاش منو از تو دنیام میاره بیرون و حواسمو پرت میکنه. و از طرفی، همیشه یه سری سوال انگار پس ذهنم هست که تو حرفای ری میتونم جواباشونو پیدا کنم...
قهوه خوردیم...
اولش که اومد بهم گفت داری مقاومت میکنی انگار... رها کن... برو ته چاه... داری هی دست و پا میزنی میای بالا... ولی باید بری پایین... برو... پایان یه چیز، همیشه شروع یه چیز دیگه ست...
و چقدر این جمله ش رو دوست داشتم...
بعد که فنجونمو دید گفت اون قناتی که داری حفر میکنی، باید خاکشو بریزی بیرون که بتونی نفس بکشی... داری خودتو خفه میکنی... سبک کن خودتو... جمع نکن... رها کن...
مسیر درسته... باید خاک برداری کنی... یه چیزی اون زیر هست که بهش نزدیک شدی...
یاد الی افتادم که بهم گفت حجاب راه خودتی...
و باز یاد اون جمله ای که قلم زدم: حجاب چهره ی جان میشود غبار تنم...
و اشاره کرد به یکی شدن دو تا چیز متضاد...
و یه درخت با جزییات... وجود اصیل...
بعد آرزو زنگ زد و تا وقتی دنا بیاد دنبالم و برگردم خونه داشت حرف میزد... و من گوشی به دست مشغول درست کردن شام، چایی بعدش، شستن ظرفا، مرتب کردن میز کار، لباس پوشیدن، بستن شیر گاز، بستن و قفل کردن در و بعد هم کمی تو پارک قدم زدن و با اشاره به دنا سلام دادن و... وسطای راه قطع کرد.
رابطه م با آرزو عجیبه... با دنا... با ری... با راضیه... با هدیه... با الی... با...
اصلا چند وقته دارم به روابطم توجه میکنم...
و لا به لای ماجراهام با آدمای مختلف، دنبال خودم میگردم...