پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

36-152-2

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۱۴ ب.ظ

گفتم میدونی، لحن آروم و متین و چهره ی گشاده نمیتونه رو محتوای کلامت تاثیر بذاره ها...
الان مثه این میمونه که تو خیلی شیک و مجلسی و شینیون کرده و با چند تا عزیزم، جونم این ور و اون ور جمله ت، داری به من فحش خوار مادر میدی، بعد من فقط در جواب فریاد میکشم که خفه شو!...
اون وقت منم که متهم میشم به خشونت...

.

پ.ن

بعضی ادعاهای دوستی جای تامل داره...

  • پری شان

36-152

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ب.ظ

پ.ن

خوب شد نت قطعه و به اینستا دسترسی ندارم برا سرگرمی...

چقدر حرف تو دلم بود... حرف نه، غر غر...

 

دیشب، وسط بوی پیاز داغ و رب و مرغی که توش شناور بود، خیلی عاشقانه شب بخیر گفتیم!
وایساده بود تو قاب در آشپزخونه و میگفت من یه نوه دارم یه دنیا!... تو بهترین نوه ای و دختر عزیزمی و خاک تو سر اونایی که لیاقتتو نداشتن و... (یعنی از قوم شوهر فرضی منم پرونده داره)
خلاصه که خیلی هپی و اینا رفت خوابید.
منم تا غذا بپزه و سردش کنم و برم کپه مو بذارم (دقیقا کپه مرگ) ساعت شده بود یک. و از سه و نیم تا وقتی آفتاب بزنه تو خواب و بیداری بودم و جون کندم.
صبح قبل اینکه پاشه صبحانه رو چیدم رو میز و شکر چایی رم ریختم و گردگیری کردم و منتظر نشستم.
بعد دیدم تو آشپزخونه دو تا تیکه بربری از دیشب مونده و یکی رو برداشتم و در آرامش ریز ریز کردم و ریختم تو ایوون... تیکه بعدی رم گذاشتم برا وقتی که صبحونه م تموم میشه و باید یه ربعی بشینم و مامانی رو همراهی کنم.
و اتفاقه دقیقا اونجا افتاد...
که گفت خمیر توی نون رو بریزم برا پرنده ها. نه خود نون رو.
- نونه بیاته.
- مهم نیست.
- نمیخوام نون بیات بخورین. معده تون اذیت بشه.

- نه که هر روز نون تازه میخورم!
- نون تازه رو سریع فریز میکنید و هر موقع بخواین استفاده کنین میذارین توی تستر و این مثه نون تازه ست.
- نه که همیشه نون دارم؟ 
- نه که تا حالا بی نون موندین؟ 
- کی برام میخره؟
- تا حالا نون تو فریزر به ته رسیده؟! همیشه عمو یا بابا میخرن که!
- کو؟! کجان حالا؟!...
و مچ مامانی در این لحظه باز شد...
معنیش این بود که عمو باهاش قهره و بهش سر نزده که دیروز بی غذا مونده بوده. پازل درست شد.
- فک کنین صدقه امروزتونه برا پرنده ها!
- بحث این چیزا نیست... تو خونه هر چیزی حساب داره!
خسته شدم از جر و بحث، تیکه ی باقی مونده ی نون بیات رو دو دستی گذاشتم جلوش و گفتم بفرمایین نون بربری بیات! و پاشدم جارو برقی رو برداشتم و مشغول شدم.
اعتراض کرد که نکن حوصله ندارم... نگاش نکردم.
جارو و تی و شستن سرویس ها که تموم شد، دیدم میگه حالم بده...
یه کم غر زد و بعد گفت براش آب قند درست کنم.
بعد هی گریه کرد و خودشو زد و گیس پریشون کرد و لپاش قرمز شد و من فقط تماشاش کردم... (این سکانس تقریبا هرروز اجرا میشه.)
داد میزد که تنهاست و میگفت شماها مسخره شو درآوردین و منو ببرین بیمارستان و اصلا بذارین بمیرم... بعد هم شاکی از دست بابام که چرا الان سر کاره و شب میاد و گفت که همه تون به همه ی زندگیتون میرسین و تهش پامیشین میاین پیش من که چی!
اومدم جواب بدم که گفت نمیشنوم بلندتر بگو... سمعکشو دادم دستش... عصبانی شد که همه تون منو مسخره میکنید...
سمعکو که گذاشت، نشستم جلو پاش و گفتم: بده که فکر آبروتم و نمیخوام همساده ها از همه جر و بحثامون با خبر بشن و میخوام آروم حرف بزنم؟!
گفتم که این بساطو خودت برای خودت درست کردی! وقتی کسی میخواد بیاد دیدنت شاکی میشی، وقتی کسی نمیاد، دادت میره هوا که تنهام!
گفتم خودت باعث شدی پای همه از این خونه بریده شه...
گفت: همینم مونده بود که از تو حرف بشنوم!... 
و روشو کرد اون ور...
گفتم بار اول که نیست همو میبینیم. بارها این بساطو درست کردین!
بعد اشاره کردم به سقف و گفتم: بداخلاقی میکنی، قهر میکنن، بعد که دلت تنگ میشه، حاضر نیستی کوتاه بیای و زنگ بزنی دلجویی کنی!
.
سر آخر اونقدر گیر داد زنگ بزن بابات بیاد منو ببره بیمارستان که مجبور شدم به یه بهانه ای زنگ بزنم به طبقه بالایی ها و بخوام عموم اینا بیان پیشش.
.
کلا یعنی سر صبحی گند زدیم به همدیگه!...
فقط قبل کفش پوشیدن رفتم بهش گفتم: مامانی! خوش اخلاق باش!
بعد هم ماچش کردم که زد زیر گریه.
و اومدم بیرون.
.
هشت ماهه که زندگی من اینجوریه...
.
با مامان که تو راه تلفنی حرف زدم، آخرش گفت: یعنی خاک بر سر من و تو که همش درگیر این بحثای خاله زنکی ایم!

  • پری شان

36-151-2

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

انگار که دارم تو دو تا دنیای موازی زندگی میکنم.
تو یکیش هوا روشن نشده پا میشم و صبحانه آماده میکنم و خونه رو جارو میکشم و گرد گیری و رفت و روب میکنم و ساعت ده نشده میرم سر کار و تا دیروقت مشغولم.
تو یکی، نصف شب میخوابم و ده و نیم صبح پا میشم و ظهر میرم سر کار و ساعت هفت نشده بساطمو جمع میکنم.
تو یکی تا صبح تو سر خودم و بالشم میزنم.
تو یکی عین خرس قطبی میخوابم.
و البته یه دنیای سومی هم هست.
آخر هفته هایی که گاهی میبینم سی چهل ساعته که با کسی یک کلمه هم حرف نزدم.

اولاش اینقدرا هم اینها جدا از هم نبود.
حالا ولی مدتیه که شبا یا من خونه م یا بابا یعنی یا بابا خونه ی مامانی ه یا من. آخر هفته هم که میشه، والدینم هیچ کدوم نیستن و من خونه تنهام. بابا خونه ی مامانی و مامان خونه ی عمه ش.

راستش من جونم درمیومد وقتی قرار بود کار خونه انجام بدم. (البته اون مدتی که کارخونه میرفتم راحت بودما)
جارو برقی زدن مثل کوه کندن بود و سرامیک تی کشیدن دیگه تیشه ای بود که بر فرق سرم فرود میومد... و صبح زود پاشدن، شکنجه بود.
حرفها و سوال های تکراری مامانی، مثل این بود که دارن مخمو سنباده میکشن.

الان که دارم اینا رو مینویسم، مامانی خوابه و من منتظرم مرغ و بادمجونی که برای ناهار فرداش گذاشتم بپزه که سردش کنم و بذارم یخچال. (خب من هنوز خیلی غذا پختن بلد نیستم. این ته هنرمه)
و تموم یک ساعت نیمی که کنارش نشسته بودم و داشت حرف میزد، حداکثر پونزده بیست تا جمله بود که تو یه لوپ تکرار میشد.
الان به شرطی رفته بخوابه که صبح بعد نماز ببرمش پایین، تو اتاق اون سر باغچه، که تلوزیونشو خاموش کنیم و تختشو مرتب کنیم.
و من هر چی که بهش میگم ما تو یه آپارتمان زندگی میکنیم و پایین انباریه، و اصلا باغچه نداریم، گوشش بدهکار نیست.

سر شب که رسیدم، فهمیدم سبزی پلوی دو روز پیشش رو آب بسته و کرده آش، بعد هم با ماست خورده... به قول مامانم، اینطور بیصاحاب و بیکس.*
امید دارم چایی نبات و مربای گل سرخی که بهش دادم، اثر کنه و از سردیش بکاهه و تا صبح مخش ریست بشه...
...
من اصلا فکر نمیکردم این آپشن ها رو هم تو وجودم داشته باشم.


*:
نه که کاملا هم بیصاحابا... یعنی درسته که همساده بالایی، یعنی عمو کوچیکه، امروز بهش سر نزده و براش غذایی آماده نکرده، ولی از اون طرف، مامانی هم غذای دستپخت مادر منو که دیشب بابا براش آورده دست نزده و هنوز بسته بندی شده تو یخچاله...
اوهوم... با مادر من لجه... یعنی حاضره ضعف کنه و بیحال بشه و دست به غذاش نزنه...
یعنی اینطور مادرشوهریه...
یعنی میخوام بگم من مدتیه که اینطور درگیر این ماجراهای خاله زنکی ام...

  • پری شان

36-151

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۵۶ ب.ظ

باباش با کوسن ها و ملحفه یه خونه طوری درست کرده بود و خودش نشسته بود تو خونه هه و جوجه مثلا در میزد و دونه دونه جونوراشو میفرستاد تو خونه.
داداشم یواشکی فیلم گرفته بود.

با صدای بم ، به قول خودش وشککناک، گفت:
منم منم! الفنتههه! درو باز کنید!
داداشم پرده رو زد کنار که: بفرمایید آقای الفنت!... 
و دوباره پرده رو کشید...

 

- سلام سلام! منم منم جیرااااف!
- بفرمایید آقای جیرف!

 

- باز کنین!... منم منم! پنترررر!
- بفرما پنتر!

 

صداشو بلند تر کرد:
- منممم! لااااایننننن!
- اوه! بفرمایین آقای لاین!

 

- تق تق! منم منم! اسپنت!
- اسپنت؟!!... اسپنت دیگه کیه؟!
با یه لحن طفلکی، سرشو انداخت پایین و یواش گفت: اسب دیگه!...
داداشم گفت: هورس منظورته؟!
- آره آره! هورس!...
و اسبشو فرستاد تو خونه.

 

بعد پرده رو زد کنار و خودش اومد سمت دوربین و گفت: من اومدددم!
- شما کی هستین؟!
- من آقای علی ام!

  • پری شان

36-144

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۷ ب.ظ

دم در تو ماشین منتظرم بودن.
خواستم سوار شم که دیدم جوجه داره با ایما اشاره  یه چیزی میگه. در عقبو باز کردم و گفتم: جونم عمه؟!... گفت: عمه بشین پیش من!
مادرش از پشت فرمون گفت: برات جا باز کرده و همه وسایلو جمع کرده یه گوشه. بشین عقب. راحت باش.
...
نزدیک شیرینی فروشی گفت: عمه منم میام باهات. میخوام با هم کیک "انتخاب" کنیم.
شلوغ بود و چند تا مغازه جلوتر وایسادیم که یهو جوجه با ذوق جیغ کشید: ام سگای نگهباااااان!
با عجله از رو صندلیش پرید پایین و هی گفت: دیدم! دیدم!
رفتیم تو پیاده رو و جوجه با سرعت دوید سمت مغازه لوازم تولد فروشی و از رو استندش شمع یه سگ کارتونی رو برداشت و اسمشم بهم گفت. حساب کردم و در حالی که جوجه داشت بلند بلند و با ریتم میخوند: ااام ه سگای نگهبان! اااام ه سگای نگهبان!... رفتیم سمت شیرینی فروشی.
...
چشمم دنبال یه کیک گرد با یه تزیین گل گلی بود که دیدم گوشه مانتومو میکشه: عمه! عمه! کیک کارتون ماشیناااااا!... - و اسم ماشینه رو هم بهم گفت. -
گفتم: قشنگه عمه! آره!... گفت: پس میخری؟!... 
کیک فوندانت بود و قیمتش خیلی گرون تر...
- به نظرم این یکی کیک گرده مناسب تره.
- نه عمه! من "فکر میکنم" همین ماشینه "مناسب" باشه... "هوم؟! موافقی؟!"
- نه عزیزم. این کیک خامه ایه خوشمزه تره!
- عمه! به "نظر" من، الان این کیک ماشینه رو بگیریم، اگه خوردیم و خوشمزه نبود، اون وقت میایم اون یکی رو میگیریم! باشه؟!...


رسما داشت باهام بحث میکرد!
تیر آخرو رها کردم: ببین عمه، اون کیک ماشینه پسرونه ست... مامانی دختره... باید براش کیک دخترونه بگیریم!... مثلا اینو ببین، گل داره با پروانه های طلایی؟!... ببین چقدر قشنگه؟!
اخماشو کرد تو هم و با عصبانیت گفت: نخیرم! امروز تولد منه!!!
دیگه نمیدونستم چی بگم.
به آقاهه گفتم لطفا اون کیک ماشین رو بدین.
جوجه پرید هوا و گفت: آچ خون!
آقاهه یه چشمک به من زد و بعد گفت: آخ آخ! اون مال مشتریه! اونو فروختیم.
جوجه وارفت و با قیافه ای که هر آن ممکن بود بزنه زیر گریه گفت: عمه آقاهه چی میگه؟! ینی چی؟!
- عمه آقا داره باهات شوخی میکنه.
جوجه یهو خودشو جمع و جور کرد و گفت: "آقا خیلی خنده دار بود! مرسی!"
بعد با کیک و جوجه ای که در پوست خودش نمیگنجید سوار ماشین شدیم و من در جواب مامان جوجه که پرسید: کیک چه شکلی گرفتین؟!... گفتم: نمیگیم!... باید تا شب صبر کنی. این یه رازه بین ما دوتا...
و رو به جوجه گفتم: مگه نه؟!... اونم سر تکون داد و سعی کرد همراهیم کنه، ولی سر خیابون نرسیده بهم گفت: عمه! تو "سرت تو گوشیت باشه یه دقه!" "حواست نباشه"...
و تندی به مامانش گفت: مامان! مامان! کیک کارتون ماشیناست! با ام سگای نگهبان!
بعد نفس راحتی کشید و با خنده نگام کرد!
...
یه ربع بعد، کمی که آروم شد بهم گفت: آخ عمه! باید دو تا کیک میگرفتیم...
پرسیدم: چرا؟...
گفت آخه: تولد مامانی هم هست!...

  • پری شان

36-143

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ب.ظ

ازم خواست فشار خونشو اندازه بگیرم.
پد رو بستم دور بازوش و گوشی رو گذاشتم زیرش و چند بار لاستیکشو تو دستم چلوندم و چشم دوختم به عقربه ها و آگاه از اینکه ممکنه حرفام رو نتیجه تاثیر بذاره گفتم: من نوه تم... زشته اینو بهت بگم! ولی مجبورم میکنین...

یه نگاه سریع بهش کردم که ببینم حواسش هست؟!... چشماش هوشیار شد و زل زد بهم.

ازش پرسیدم که: دوست داشتی جای فلانی باشی؟!
- فلانی ای که تازه چهلم پسرش بود-
یا مثه دخترخاله که رفت سر خاک بچه ش؟!
یا مثل خاله که رفت سر رفت سر خاک نوه و دخترش؟!
نمیتونست جوابمو بده. یا منتظر یه روزنه بود که از اونجا حمله کنه!
ادامه دادم: ناشکری نکن مامان بزرگ! بد و بیراه نگو... ناله نفرین نکن!
منفجر شد که: من کی نفرین کردم؟ من کیو نفرین کردم؟ من مگه چی گفتم؟! چی میگی تو؟!
گفتم: خودتون خوب میدونید منظورم چیه!...
هی میری و میای و میگی چرا هیشکی بهم سر نمیزنه! بعد تا که یکی زنگ میزنه بیاد دیدنت، داد و هوار میکنی که نمیخوام ریختتونو ببینم.
گفت: دختره ی بیخود هفت ماهه رفته خارج واسه خودش به گلگشت اون وقت یه زنگ نمیزنه حال منو بپرسه. بعد الان دختر و شوهرش واسه چی میخوان بیان اینجا؟!
به دفاع از عمه گفتم: شما از کجا میدونی تو زندگیش چه خبره و اصلا برا چی رفته؟!...
به جا اینکه خوشحال بشی که دارن نوه و دامادت میان دیدنت بد و بیراه میگی؟!... به خدا داری ناشکری میکنی. نذار خدا به دلت داغ بذاره... فشارتم چهارده رو نه ه.
زیر لبی اعتراف کرد: خب خوبه که... چیزیم نیست.
...
زنگ زدم به مامان گفتم اگه فک میکنی شام درست کنی، بدی به بابا بیاره اینجا و از مهمونای مامان بزرگ پذیرایی کنه، تنش این خونه آروم میشه، بدون که همچین خبری نیست و منتظر سونامی بعدش باش.
مامان هم گفت که میدونم و برام مهم نیست... نمیخوام بابات جلو دامادشون شرمنده شه...
...
دارم تو دو تا دنیای موازی زندگی میکنم.

خونه ی مامان بزرگ و همه ی حواشیش.
و دنیای خونه ی خودمون.
که البته یه وقتا عین دو تا رنگ آبرنگ میدون تو هم.

  • پری شان

36-131

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ب.ظ

با لحن عصبانی گفتم: عمه این نشد زندگیا... ساعت زندگیت کلا بهم ریخته ست...

لباسای بیرونش تنش بود و وایساده دم در داشت از دست مامانش غذا میخورد و با چشای گرد نگام میکرد.

ادامه دادم: وقتی ما داریم شام میخوریم، تو داری بازی میکنی، حالا که ما میخوایم بخوابیم، تازه میگی گشنمه و بهم غذا بدین!... باباتم که تو ماشین جلو در منتظره... الانه که سرایدار در حیاطو ببنده و  اصلا نتونید برید خونتون!

لقمه شو قورت داد و با جدیت گفت: خب اون موقع دلم نخواست! الان "میلم کشید"!

انگار یکی خوابونده باشه تو گوشم! درجا خفه شدم...  اصلا برا یکی دو ثانیه از بقیه هم صدایی در نیومد و همه داشتن به زور خنده شونو حبس میکردن!

که جوجه پشت چشم نازک کرد و همون جور که داشت با کلی ادا روشو از من برمیگردوند گفت: بیشوووور...

  • پری شان

36-130

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نردبونی که از همساده گرفتم برا کندن و پایین آوردن پرده ها، پنج تا پله داشت.
از این نردبون هشتی های قدیمی که دو ورش با یه تیکه زنجیر به هم وصله.
از صبح مشغول تمیز کردن شیشه و زوار پنجره و شستن و وصل کردن پرده و جابجا کردن مبل ها و آرایش نظامی برا زمستون بودیم.

جوجه وقت دندون پزشکی داشت و تو اون بارون -به قول خودش- وشککناک، یک ساعت تو راه بودن تا برسن مطب و دو ساعت تو اتاق انتظار و وقتی نوبتش شده بود اونقدر جیغ زده بود و گریه کرده بود که از اتاق معاینه برده بودنش بیرون. و بعد از نیم ساعت مذاکره، فقط به شرطی راضی شده بود دهنشو باز کنه که شب بیان خونه ی ما.
ساعت نه شب، بعد از یک ساعت و نیم ترافیک رسیدن خونه مون و جوجه سلام نکرده رفت سراغ گوشی بابا و شروع کرد به بازی.
ولی بابا باید میرفت خونه ی مامان بزرگ و وقتی جوجه فهمید باید گوشی رو پس بده، دهنشو عین کروکودیل باز کرد و یه ربعی جیغ زد و گریه کرد.

بابا با دل خون رفت. و منم که از صبح مشغول رفت و روب بودم افتادم رو تختم و مادر جوجه هم که با اون جریانات دندونپزشکی و ضمنا تشخیص دکتر بر خراب بودن دوتا دندون، کارد میزدی خونش در نمیومد، در سکوت نشسته بود یه گوشه و فقط مونده بود طفلی مامان که باید یه جوری جوجه رو سرگرم میکرد.

تو اتاقم بودم که صدای جابجا شدن نردبونه رو شنیدم. اومدم بیرون و دیدم مامان نردبونو گذاشته وسط اتاق و جوجه هم داره ازش بالا پایین میره و خوشحاله و کل غصه های چند دقیقه قبلشو فراموش کرده...
منم درگیر ماجرا شدم و برا اینکه هیجان بازی بالاتر بره نردبونو گذاشتم جلو مبل تا جوجه بتونه از روش بپره پایین...
اولین بار دو تا پله رفت بالا و بعد برگشت رو به مبل و یهو احساس ناامنی کرد. رو به من و مامان گفت دستامو بگیرین که نیفتم... و ازم خواست تا سه بشمرم و بعد پرید رو مبل و ذوق کرد...
بعد با عجله پاشد تا بازی رو ادامه بده...
دفعه دوم تا پله سوم رفت و از اونجا پرید و حسابی هیجان زده شد.
بعد انگار هیجانه زیادش بود و برا اینکه زمان بخره و کمی خودشو آروم کنه گفت که "اجازه بدین" من نربونو "چک" کنم...  و دور نردبون چرخید و محکم بودم زنجیر هاشو "بررسی" کرد.
کم کم مامان جوجه هم دوربین به دست به جمع ما اضافه شد... 
دو سه بار دیگه م بازی از همون نقطه ادامه پیدا کرد، که مامان بهش گفت: حالا یه پله برو بالاتر!...
 یهو جوجه در کمال ناباوری، با اون لپ های برافروخته خیلی سریع در جواب گفت:" نه مامانی! میترس... نه!... من اونقدر شجاع(!) نیستم!"... و بعد بدون مکث دوباره از همون پله سوم خودشو پرت کرد پایین.

من؟!... از شدت خنده نشستم کف زمین!... هم بامزه گفته بود و هم هوشمندانه.

البته، عبارت نصفه ی "میترسم" رو اونقدر سریع گفته بود و عوض کرده بود که من بعدا تو ویدئوچک فهمیدم و حیرون حاضر جوابیش شدم.

از دیشب تا حالا تو فکرشم... 
اینکه چه راحت و بدون ترس از قضاوت شدن اعتراف کرد. و اینکه چه راحت پذیرفته بود توانایی های خودشو.

ناگفته نماند که نردبون بازی ما تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و جوجه نه تنها جسارت رفتن رو پله چهارم، که پنجم رو هم پیدا کرد!

  • پری شان

36-124

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۴۲ ب.ظ

شله زرد نذری خاله رو که برا دکی آورده بودم و نیومد بگیره، ریختم تو یه کاسه استیل و گذاشتم رو بخاری برقی که یه کم گرم شه.
یه سوسک، عین عین سوسک بزرگا، به اندازه دومیل، نشسته رو سینی م.
یک دقیقه یه بار میپره و با سر میخوره به صفحه ی جلوی چراغ مطالعه م و یه تقی صدا میده و پرت میشه رو سینی... دوباره از اول...
الان یک ساعته...

چند روز بود فکر میکردم لامپ چراغم داره میسوزه. یا دیمرش. یا سه راهیش. یا شاید صدا شارژر موبایلمه. یا میزم داره میشکنه یا... اوهوم... به بچه های خورزو هم فک کردم که نکنه دارن بازی میکنن...
ولی امروز یهو دیدمش!... سوسکه رو... 

دارم سایه میزنم و کله م چسبیده به کار.
البته که اشتباست چون گردنم داغون میشه.
ولی به گردنم و کتفم الان فک نمیکنم. به این فک میکنم که اگه یه ریزه زاویه پرشش سوسکه این ور اون ور شه، ممکنه بره تو دماغم!
...
امشب میخواستم برم پیش موفرفری.
ولی، میل به تنهاییم بر تصمیمم غلبه کرد.
احتمالا تا پاسی از شب قلم میزنم و بعد میرم خونه.
...
یه فکرای بدی هم تو دلم میگه به مامان اینا بگو میری پیش موفرفری، ولی نرو و بمون کارگاه.
آخه چه کاریه؟
فقط برم بخوابم و صب دوباره این همه راهو برگردم؟!
تازه اینجا بخاری دارم و تو خونه شوفاژها رو هنوز روشن نکردن و باید بلرزم.

ینی میخوام بگم تو سی و شش سالگی دارم فک میکنم چطوری خونواده مو بپیچونم و بمونم سرکار.

  • پری شان