37-344
دارت ها رو داد دست من و بورد، یا به قول خودش، هدف دارت رو دست گرفت و گفت، حالا بزن!
گفتم: اوا! عمه! خطرناکه! اینا سرش تیزه... اگه من اشتباهی بزنم، میخوره به تو!
_ اشکال نداره بابا! بزن!
_ نه عزیزم! ممکنه خدای نکرده زخمی بشی!
_ فوقش میمیرم دیگه!
_ دور از جونت عمه!
_ (با به لبخند بزرگونه) اصلا مهم نیست! بزن!
_ نههههه! اگه بمیری اونوقت ما دیگه علی نداریم!
_ اشکال نداره! مامانم میخواد محمد امینو بزائه!
_ ... (من با چشای گرد)
_ بزن بابا!...
_ عمه! محمد امین به تو چه ربطی داره؟! ما تو رو دوست داریم!
_ (با عصبانیت!) محمد امین پسره! میفهمی؟!!!!
_ آره دیگه! یه داداشی قراره بیاد! این که خیلی خوبه!
_ (با همون لحن) منم پسرم!...
_ خب؟!
_ دو دونه پسر نمیشه!
قلبم درد گرفت!
محکم بغلش کردم و اون هم علی رغم اعتراض همیشگیش، اجازه داد چند بار بوسش کنم... بعد در گوشش گفتم: عمه! من عاشقتم. ما همه مون عاشقتیم! تو باید همیشه باشی! دیگه این حرفا رو نزنیا؟!!! فهمیدی؟!!!
- ۱ نظر
- ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۴