پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

38-145

شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۳ ب.ظ

یکی از کارهایی که برام‌ مثل مدیتیشن میمونه، اینه که بشینم و دونه به دونه برگ های گیاهامو پاک‌ کنم.
امروز بالاخره دوز اول واکسن رو زدم. تا لحظه ی آخر هم نتونستم تصمیم بگیرم چی بزنم. اول برای سینوفارم نوبت گرفتم. بعد دیدم حالا حالاها نوبتم نمیشه. ده تا آسترازنکا میزدن، یه سینوفارم. برا همین پاشدم و برای آسترازنکا هم شماره گرفتم. و با خودم فکر کردم، هر کدوم زودتر نوبتم شد.
دارم خودمو میزنم به اون راه، ولی واقعا دستم درد میکنه‌. دست قلمم. دست چکشم هیچ وقت مشکل جدی ای نداشت، ولی دست قلمم، واقعیت اینه که خیلی هم حرکتش دادنش در حالت عادی راحت نیست و یه وقتا، وسط کار گزگز میکنه و خواب میره.
یه بسته استامینوفن گرفتم برای تب احتمالی. از هرکی پرسیده بودم، غیر از عموم که همیشه براش غصه میخوردم که خیلی ضعیف و داغون و خمیده شده، همگی بعد از تزریق آسترازنکا لااقل یه شب تب و لرز بد داشتن... حتی استاد طراحی ورزشکار و به قول خودش خیلی سالمم هم، علی‌رغم ادعای پوشالیش، یه هفته ی کامل افتاده بود تو خونه و شد سوژه ی خنده طفلی.
حالا زیرانداز نمدی رو انداختم زمین و نشستم دارم برگ های گیاهامو دونه دونه پاک میکنم و با دو سه تا مصدوم اساسی، حرف میزنم و بهشون روحیه میدم و ازشون میخوام مقاومت کنن. یه جانکوس، یه کالیسیا، یه زاموفیلیا...
دیروز یه رمان خوندم و انگار کل بحث و جدل های یک سال گذشته م درباب دین اومد جلو چشمم... همه ی اون بحثها و البته اعصاب خوردی های بعدش. اونقدر که امروز رو واقعا نیاز به ترمیم دارم.
چقدر آدما همو نمیفهمن...

  • پری شان

38-141

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ب.ظ

ساعت یک و نیم صبح، چند تا کاغذ آورده بود، قد یه کف دست، یه مداد سیاه دو سر، یه ماژیک وایت برد قرمز، یه ماژیک هایلایت آبی.
پتو رو زد کنار و نشست رو تختم که بیا ایکس-او بازی کنیم.
چشام باز نمیشد. گفتم پاشو برو بخواب بچه‌.
بغض کرد (ادای جدیدشه که دل منو آب کنه) گفت: امروز اصلا باهام بازی نکردی.
بغلش کردم: نگفتم دیگه اینجوری باهام حرف نزن؟!... خب بابا... جدولشو بکش...
با چند تا خط به غایت کج و کوله، جدول کشید و بعد ماژیک آبی رو برداشت و مثلا یه دایره کشید، ضربدر زدم، دایره کشید، ضربدر زدم و... گذاشتم ببره.
ذوق کرد که: یک-هیچ.
دفعه دوم من بردم.
برای اولین بار شاکی نشد و باختشو پذیرفت.
ده بار دیگه هم بازی رو ادامه دادیم. قانونشو نمیفهمید. اینکه نباید بذاره من ردیف کنم. فقط میخواست خودش ستون درست کنه. توضیح هم که دادم، نفهمید. و من ترجیح دادم با این بازی ه بی رقابت خوش باشه.
نزدیک دو صبح بود که گفتم دیگه پاشو برو سر جات.
نمیخواست بره و دنبال بهانه بود و الکی میخواست حرف بزنه و‌ زمان بخره.
بهم گفت: عمه باید رژیم بگیری!
چشام گرد شد که معنی رژیمو میدونه؟!
و دستشو زد به شکمم و گفت: دلت بزرگ شده!
فهمیدم که معنی رژیمو میدونه.
ادامه داد: انگار میخوای بچه بزایی!
و ترکید از خنده... خیلی بامزه گفت، منم خنده م گرفت...
خنده مو که دید ادامه داد: انگار نی نی داری میخوای بچه شیر بدی...
گفتم: میزنم لهت میکنما بچه!... و چلوندمش!
بعد که خنده ش تموم شد گفت: عمه ولی جدی...
من هنوز داشتم میخندیدم...
گفت: صبر کن... خواهش میکنم. نخند... واقعا میخوام‌ یه چیز جدی بگم...
گفتم: جانم؟! بگو عمه...
گفت: عمه!... (صداشو یه کم آورد پایین که یعنی حرفش خیلی مهمه) ببین... برو یه مرد بگیر، باهاش ازدواج کن، بچه بزا...
نفسم بند اومد!... باورم نمیشد که یه بچه ی پنج ساله داره این حرفو میزنه!
از جام پاشدم رفتم بیرون.
دنبالم اومد که: عمه واقعنی گفتم...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، نشستم کف زمین و از خنده ریسه رفتم.
مامانش که داشت نی‌نی رو میخوابوند، شاکی از سر و صدای ما پرسید ماجرا چیه؟!
جوجه یه بار دیگه جمله رو تکرار کرد.
مادرش به زور خنده شو کنترل کرد و بهش گفت: حرف خوبی نزدی!
و جوجه موند هاج و واج که: چرا؟!!! چرا حرف بدیه؟!!!
دلم براش سوخت. واقعا حرف بدی نزده بود. ولی اگه دم به دمش میدادیم، دیگه ول کن نمیشد.
خلاصه بچه با چشای پر از سوال رفت گرفت خوابید.

  • پری شان

38-140

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ

دنا ده روزی هست که رفته سفر. اولش یه هفته منم نیومدم سر کار. خصوصا که هوا هم گرفته بود. بعد ولی بالاخره برا آب دادن گلها یه چند ساعتی مجبور شدم بیام.
تا دیروز که از صبح در حال آماده شدن بودم و تا برسم کارگاه، شد یک و نیم ظهر.
دنا که باشه، شش و ربع صبح کلید میندازیم و نه و نیم شب هم میریم خونه.
داشتم جلو در دنبال کلیدم‌ میگشتم که یکی صدام کرد. برگشتم دیدم یه خانوم خیلی ریزه میزه و حدودای شصت ساله ست.
ازم پرسید این پارکه، سرویس بهداشتی داره؟!... سوالش خیلی پرت بود... چون پرواضحه که داشت. بعد توضیح داد که دیابت داره و این اداره ی کناری رفته و بهش گفتن بره تو پارک و...
و من تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که اگه تو کیفش اسلحه یا چاقو داشته باشه یا...
ولی برخلاف فکرایی که تو‌ سرم بود، بهش گفتم میخواین بیاین بالا؟!
که ظاهرا منتظر بود.
درو باز کردم و تعارف زدم و‌ رفتم تو آسانسور که دیدم مردد موند. گفتم تشریف بیارین. گفت بیام ینی؟!
و انگار حالا اون فکرها از تو کله ی من رفته بود تو کله ی اون. سوار شد و برای اینکه کمی فضا رو‌ گرم کنه پرسید که معلمید؟! گفتم: نه!
گفت: آخه مثل معلمهایید. مهربونید.
و من هرچی فکر کردم نفهمیدم چه ربطی داشت.
تا لحظه ای که در آهنی رو باز نکرده بودم، یادم نبود که کارگاهو در چه وضعیتی رها کردیم.
یهو یادم اومد.
هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
فقط گفتم ببخشید، اینجا کارگاهه.
که یعنی مثلا ماستمالی کنم اون وضعیت پشت و رو شده رو.
و از طرفی دستشویی که دو هفته بود نشسته بودم و هی سیمان ریخته بود کفش و...
خانومه با خجالت توضیح داد که وسواسی ه و من تو دلم گفتم لابد الان داره فک میکنه حالا دستشویی پارک بد هم نبودا!
فک کنم تنها نکته ی بهداشتی ما این بود که ازش خواستم کفشاشو دربیاره و دمپایی بپوشه. و تو دستشویی هم، دمپاییه رو دوباره عوض کنه.
خدارو شکر چاقو و خفت گیری ای در کار نبود و بنده خدا وقتی از دستشویی اومد بیرون کلی دعام کرد و رفت.
و من معذب از اون همه بهم ریختگی.

پ.ن
وقتی به موقع سوگواری هاتو نکنی،
آبسه میکنه، بعد بالاخره یه روزی، یه روز خیلی دیری، میترکه وسط زندگیت

  • پری شان

38-138

شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رابطه با آدمی که موسیقی خونده و آهنگ‌سازی کرده و با سازهای سنتی انس داره و دامنه ی آرشیو موزیکش در طول زمان از قمرالملوک تا غوغا تابان رو پوشش میده و در عرض از استاد شجریان، تا دکتر!جون‌ دکتر؟!!! رو شامل میشه، اینجوریه که بعدش دیگه حتی رادیو آوا رو هم نمیتونی با خیال راحت گوش بدی و مطمئن باشی وسطش یهو پرت نمیشی به غمگین ترین و تاریک ترین جاهای مخت...
رابطه با آدمی که بدتر از خودت، تو هر سوراخ سنبه ای سرک کشیده و با هر متریالی کار کرده و با هم ساعتها درباره‌ی تکنیک‌های ساخت و ابزار مختلف صحبت کردین، اینجوریه که ممکنه بعدش یهو با دیدن یه مته خاص، یا تیغ اره، یا یه پیچ و مهره، چشات پر اشک بشه...
رابطه با آدمی که عاشق حافظ و سعدی و مولاناست و دائم داره شعر میخونه و گنجور سخنگوی توئه، اینجوریه که بعدش اگه هوس کنی تفالی به دیوان خواجه بزنی، یا با غزلیات سعدی صفا کنی یا دلت هوای غزلیات شمس رو‌ بکنه، حتما باید این کارو در تنهایی خودت انجام بدی، چون اون همه بغض و اشک، از دید دیگری هیچ توجیهی نداره...
رابطه با آدمی که ده برابر تو تجربه ی پرورش انواع گل و گیاه و درخت و بوته رو داره و تبدیل شده بوده به اولین مرجعت برای اطلاعات مورد نیازت در باب گیاهان، اینجوریه که ممکنه بعدش وسط عوض کردن خاک یه گلدون سانسوریا، یا قلمه زدن برگ انجیری، اونقدر خشم و غم بیاد سراغت که با تمام خشونت این کارو انجام بدی و با وجود کلی تجربه و ادعا ت، نتیجه این بشه که سانسوریات قارچی بشه و همه ی برگ انجیری ها زرد بشن...
برای یه آدم عاشق خوشنویسی که همیشه از بچگی فکر میکرده باید مرد زندگیش خوشنویس باشه، رابطه با یه خوشنویس اینطوری ه که کلی دستخط داره و خاطرات به یاد موندنی از لحظاتی که با ذوق چشم میدوخته به انگشتان ماهرش و غرق میشده تو پیچ و تاب خطوط و نفس حبس میکرده تا یه جمله یا بیت زیبا نقش ببنده رو کاغذ... و حالا دیدن هر خط خوشی، میتونه بهمش بریزه...
خلاصه که، اگه آدم موندن نیستین، خاطره نسازین... اگرم خاطره ساختین، لااقل جای نفس کشیدن بذارین. جاده خدا بدین...
کاش حداقل شعرهای سایه رو برام دست نخورده می‌ذاشت...

 

پ.ن

حس میکنم در تباه ترین دوران زندگیمم...

  • پری شان